معلم فداکار بعد از نجات جان دانش‌‌آموزان تا یک قدمی مرگ رفت

آزمایش آتشین

یک ماه و چند روز از حادثه آتش‌سوزی می‌گذرد. هنوز هم اهالی آب‌پخش، باورشان نمی‌شود بچه‌های‌شان از این حادثه مرگبارنجات پیدا کرده‌ باشند.
کد خبر: ۱۱۷۹۴۶۵

داستان فداکاری آقا معلم جوان، هنوز هم نقل مجلس خیلیهاست. جمع روستاییها که جمع میشود، از مردانگی محمد ابراهیمزاده میگویند. اینکه اگر از جانش نمیگذشت، اگر آن وضعیت وحشتناک را کنترل نمیکرد، شاید الان، شاخه گل یا قاب عکس، جای بچهها را روی نیمکتهایشان پرکرده بود. شاید هم سرنوشتشان میشد مثل سرنوشت دختران دانشآموز شینآبادی که در آتشگداخته کلاسشان، سوختند.

محمد 33 ساله، وقتی 11 سال پیش، خِرقه آموزگاری را تنشکرد، خوب میدانست معلمی یعنی چه. معلمی را از پدرش که او هم روزگاری معلم بود، آموخته بود. خودش میگوید معلمی یعنی عاشقی و اصلا معلم شده فقط برای یک هدف؛ فداکاری و جانفشانیکردن برای شاگردانش. حالا یا با خوب درسدادن یا پیشکش جان شیریناش.

ساعت 11 و 20 دقیقه، دوشنبه 30 مهرماه، برای محمد، روز آزمون بزرگی بود. روزی که به قول خودش، بین زندگی شاگردانش و زندگی خودش، باید یکی را انتخاب میکرد. زنگ آخر بود و بچهها باید به آزمایشگاه میرفتند. به یک اتاق سه در چهار در طبقه دوم ساختمان مدرسه. آنقدر تنگ وکوچک بود که به زور میشد در آنجا جا به جا شد یا حتی راه رفت. به قول محمد، هیچ چیز این اتاق شبیه آزمایشگاه نبود. حتی تجهیزات هم نداشت، اما چند میز و صندلی و کمد دیواری، تحویلش داده بودند تا به عنوان آزمایشگاه از آن استفاده کند.

ادامه ماجرا را از زبان محمد بخوانید: «آن روز قرار بود آزمایش دود برای بچهها انجام دهم. شمعها را روشن و روی میزگذاشتم و مشغول تدریس شدم. حین درسدادن، یکی از شاگردانم اجازه گرفت تا به دستشویی برود. همینکه داشت از کنار میزی که شمعهای روشن روی آن قرار داشت، رد میشد، بدنش به میز برخوردکرد. با برخورد او، شمعها افتادند روی یونولیتها و پسماند موکتهایی که بدون استفاده روی زمین افتاده بود. در یک چشم برهم زدن، همه چیز گُر گرفت. آتش شد و هوار شد روی سرمان.»

محمد خوب میدانست دیر بجنبد، آتش همهشان را یکجا کباب و خاکستر میکند. یک چشمش به آتش بود که داشت شعلهور میشد، چشم دیگرش هم دوخته شده بود به صورت نگران شاگردانش. اگر بچهها بوی ترسش را حس میکردند، همه چیز خراب میشد. محمد با صدایی آرام به بچهها گفت که این یک آزمایش جدید است و نباید از آتش بترسند. آنها هم که به آقا معلمشان اعتماد داشتند، حرفش را قبول کردند. محمد همانطور که سعی میکرد آرامشش را حفظکند، بسرعت شاگردانش را یکییکی از در آزمایشگاه خارج کرد.

او ادامه میدهد: «هشت نفر از بچهها هنوز از کلاس خارج نشده بودند. با اینکه خیلی تلاش کرده بودم اوضاع را آرام نشان دهم، اما کمکم ترس و وحشت را در صورت شاگردانم دیدم. خودم را نباختم و با همان حال به آنها اطمینان دادم وگفتم اگر بمیرم هم اجازه نمیدهم شما کوچکترین آسیبی ببینید. این جمله را کهگفتم آرامتر شدند. با آرام شدن بچهها با سرعت بیشتری آنها را از آزمایشگاه خارج کردم. ته ذهنم مدام فکر میکردم پسریکه به میز شمعها برخورد کرده، هنوز در آزمایشگاه است، اما خوشبختانه او هم از کلاس خارج شده بود.»

در تمام مدتیکه محمد سعی میکرد شاگردانش را بدون کمترین آسیبدیدگی از آزمایشگاه خارج کند، بیرون آزمایشگاه غوغایی به پا بود. دود غلیظی که از آزمایشگاه به آسمان آبی آبپخش بلند شده بود، مسؤولان مدرسه و حتی اهالی آبپخش را به محلکشانده بود تا ببینند چه خبر است. همه میدانستند آقامعلم آنجا کلاس داشت. صدای شیون و واویلای مادرها یک لحظه هم قطع نمیشد. هر مادری که فرزندش را صحیح و سالم میدید، او را با گریه محکم به آغوش مادرانهاش میفشرد.

شعلههای سرکش آتش دستبردار نبود. هرچه سرراهش بود، میسوزاند و جلو میرفت. چشم، چشم را نمیدید. محمد ادامه میدهد: «با اینکه تمام شاگردانم را نجات داده بودم، اما دوباره باید برمیگشتم به آزمایشگاهی که حالا تبدیل به کوره آتش شده بود؛اما اینبار برای خارج کردن کیس و رایانه. چون از وضعیت مدرسه خبر داشتم. میدانستم اگر رایانه بسوزد، خرید دوبارهاش کار سادهای نیست و با سوختنش، بچهها از بخشی از آموزش محروم میشوند.»

خطر سوختگی شدید یا حتی شاید مرگ بیخ گوش محمد بود، اما دل به آتش زد و وارد آزمایشگاه سوزان شد.

اهالی که جان او را در خطر میدیدند، با آتشنشانی تماسگرفتند تا به داد او برسند، اما خط تلفنشان قطع بود. به محمد التماس میکردند تا از آزمایشگاه خارج شود، اما معلم جوان گوش شنوایی نداشت. وسط دود و آتش و گرمای شدید، خودش را به کیس و رایانه رساند و پس از خارج کردن، آنها را به دست اهالی داد که بیرون آزمایشگاه ایستاده بودند. محمد هنوز موس و صفحه کلید رایانه را پیدا نکرده بود. وسط فریادها و التماسهای اهالی، باز هم برگشت به آزمایشگاه.

موس و صفحه کلید رایانه را پیدا کرد و به سمت در خروجی دوید. هر چه در را کشید، باز نشد. انگار قفل شده بود. انگار که یکی در را از پشت محکم نگه داشته بود تا باز نشود. همه یکبند اسم محمد را صدا میزدند، اما دیگر جانی نداشت که جوابی به آنها بدهد. 17 دقیقه تمام دود غلیظی تنفس کرده بود. ریههایش دیگر جانی نداشت. چند لحظه بعد، چشمهای محمد یکدفعه سیاهی رفت. انگار که یکی دستهایش را بیخ گلویش گذاشت و محکم فشار داد تا نتواند نفس بکشد. دیگر نتوانست روی پاهایش بایستد. موس و صفحه کلید رایانه از دستش رها شد و روی زمین افتاد. محمد تلاش کرد آنها را دوباره از روی زمین بردارد، اما انگشتانش بیحس بودند. با بدنی بیجان و چشمانیکه دیگر از شدت دود وسوزش بشدت قرمز شده بودند، از حال رفت.

اهالی همچنان تلاش میکردند تا در آزمایشگاه را باز کنند، اما فایدهای نداشت. آخر سر خدمتگزار مدرسه که جوانی لاغر اندام بود، شیشه پنجره آزمایشگاه را شکست و وارد آنجا شد و محمدبیجان را بیرونکشید.

محمد میگوید: «مرا به بیمارستان منتقل کردند و به خاطر شدت حادثه، یکروز تمام در کما بودم. در تمام مدتیکه با مرگ دست و پنجه نرم میکردم، شاگردانم یک لحظه هم از کنارم دور نشدند.
یک هفته در بیمارستان بستری بودم و بعد از آن مرخص شدم و به خانه رفتم. آنجا هم بچهها محبت داشتند و به من میگفتند آقا معلم، اگر شما نبودید ما زنده نمیماندیم. یکی دیگر از بچهها میگفت آقا معلم، تورا به خدا همیشه پیش ما بمان و هیچ جا نرو. رابطه من و شاگردانم خیلی صمیمی است. طوری برخورد نمیکنم که معلم و بزرگتر از آنها هستم. همیشه طوری وانمود میکنم که برادر بزرگتر و همراهشان هستم.»

حادثه به خیر گذشته، اما محمد دلنگران شاگردانش است. نگران آموزش و خوب درسخواندنشان.

میداند اگر تجهیزات نباشد، آموزش تئوری چندان تاثیرگذار نیست. او دلخور است. از بعضی حرفها، از بعضی واکنشها. محمد ادامه میدهد: «عدهای به من فشار آوردند که از کمبودها و محرومیتها حرف نزن.بگو همه چیز خوب است. قول دادند آزمایشگاه مدرسه را تجهیز میکنند، اما متاسفانه هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد از آن حادثه، هیچ مسؤولی دیگر سراغی از من نگرفت و کسی نپرسید مُردهای یا زنده. تمام درخواست من از وزارت آموزش و پرورش این است که آزمایشگاه مدرسه را تجهیز کنند و به فکر دانشآموزان باشند.»

او دوبار در آزمون دکتری در رشته مدیریت پذیرفته شده است، اما به خاطر مشکلات مالی نتوانسته ادامه تحصیل دهد.

امیدواریم با فراهم شدن شرایط ادامه تحصیل این معلم فداکار در مقطع دکتری، بچههای روستا نیز انگیزه بیشتری برای بهتر درسخواندن پیدا کنند.

لیلا حسین زاده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها