در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
به دست آوردن دو فوقدیپلم در رشتههای فناوری اطلاعات و تربیت بدنی برای شخصی که دچار فلج مغزی شده یکی از سختترین کارهای دنیاست، اما اگر تاکنون یک معلول فلج مغزی را از نزدیک دیده باشید درک خواهید کرد که سختتر از همه چیزدر دنیا برای کسانی که این نوع معلولیت را دارند فعالیت در حیطه ورزش است.
مرتضی دولتی جزو معدود افراد دچار فلج مغزی است که نهتنها توانسته است روی همه نداشتهها و نتوانستنها خط بکشد بلکه موفق شده مدرک مربیگری خود را نیز در این رشته دریافت کند و با تکیه بر ورزش مشکلات بدنی و بیانی خود و برخی از شاگردان معلولش را حل کند.
او میگوید: بیماری فلج مغزی به گروهی از اختلالات حرکتی دائم، ولی غیر پیشرونده گفته میشود که به دلیل ناهنجاریهای مادرزادی یا آسیبهای وارده بر مغز در مراحل اولیه تکامل ایجاد میشوند. تعدادی از بیماران مبتلا به این اختلال فقط نقص حرکتی دارند، ولی در این میان برخی از بیماران علائم دیگری همراه این اختلالات پیدا میکنند نظیر مشکلات یادگیری، شنیداری، دیداری، تشنج و... من شش ماهه بودم که پزشکان به مادر و پدرم گفتند فرزندتان دچار فلج مغزی است.»
دولتی ادامه میدهد: «خیلیها فلج مغزی را با سندرمها و دیگر معلولیتهای مغزی اشتباه میگیرند. فکر میکنند وضعیت هوش این بیماران در سطح بسیار پایینی است، اما باید بدانند که این مورد نسبت به محل آسیبدیده در مغز متغیر است. خیلی از افراد مبتلا به بیماری فلج مغزی از نظر هوش در سطح بالایی قرار دارند.»
آن روز شوم
فیلم را برمیگرداند به سالها پیش و میگوید که بهخاطر تزریق یک آمپول اشتباه دچار فلج مغزی شده است.دولتی ماجرای آن روز را از زبان مادرش شنیده است: «سالها پیش زمانی که میخواستم درباره آن روز صحبت کنم لکنت زبانم بیشتر میشد. عصبی میشدم و تا چند ساعت حال روحیام به هم میریخت، اما دیگر مدتهاست که میتوانم خودم را کنترل کنم.»
او ادامه میدهد: «یک روز من هم شبیه به همه نوزادان دیگر تب میکنم، اما این تب با تبهای دیگر فرق داشت و هرثانیه درجه تبم بالاتر میرفت. یک پزشک خانوادگی با تاکید والدینم سریع به خانه ما میآید و پس از معاینه یک آمپول برایم تجویز میکند.»
اما پس از تزریق آمپول همه چیز بدتر میشود و نوزاد شش ماهه آنها تشنج شدیدی میکند.
کمی سکوت میکند،نفسی آرام میکشد و دوباره شروع میکند: «درجه تب همینطور بالاتر میرود و همه چیز بدتر از قبل میشود و من به بیمارستان منتقل میشوم و پزشکان میگویند آمپول اشتباهی برای من تجویز شده است.»
تجویز اشتباه مسیر زندگی مرد جوان را تغییر داد و خیلی زود متخصصان به خانوادهاش گفتند علائم فلج مغزی را در او دیدهاند. لرزش شدید دست و پا یکی از مهمترین علائم بیماری او بود.
بدون عضله
مرتضی وقتی بزرگتر شد مشکلات بیشتری را سر راهش میدید. برای نمونه او نمیتوانست کلمات را بخوبی بیان کند: «راحت بگویم نمیتوانستم صحبت کنم، چه برسد به اینکه کلمهای را درست بیان کنم.»
درست زمانی که همه کودکان همسن و سال او شروع کردند به راه رفتن مرتضی حتی نمیتوانست روی دو پایش بایستد: «به صورت غریزی سعی میکردم که بایستم، اما فقط میافتادم.»
او حتی نمیتوانست شیشه شیرش را در دست بگیرد چون انگشتانش بسیار ضعیف بودند: «مادر و پدرم تصمیم گرفتند که کار درمانی را شروع کنند تا شاید با بالارفتن سن بهتر شوم، اما بعد از چند سال متخصصان به مادر و پدرم توصیه کردند پولشان را هدر ندهند، چون بدن من هیچوقت قادر به عضلهسازی نیست و هیچوقت نخواهم توانست روی دو پا بایستم.»
در آرزوی راه رفتن
هر چه سناش بالا میرفت غرورش بیشتر میشد. این پسر ورزشکار هیچوقت از ویلچر برای رفت و آمد استفاده نکرد، چون نمیتوانست قبول کند که نیاز به ویلچر دارد: «هر چه اطرافیانم میگفتند از ویلچر استفاده کن مقاومت میکردم. بارها زمین خوردم، اما باز بلند شدم. خیلی وقتها باید از یک نفر هنگام راهرفتن کمک میگرفتم. دوران مدرسه همیشه یا یکی از اعضای خانواده یا دوستها و همکلاسیهایم کمکم میکردند.»
دستش را روی دیواری میکشد و میگوید آن روزها اگر این دیوارها نبودند نمیتوانست حتی یک قدم هم بردارد: «به نظر من تکیه کردن به دیوار برای راهرفتن تلخترین کاری است که میشود انجام داد. گاهی میخواستم از یک طرف خیابان یا کوچه به آن طرف بروم و دیواری نبود که بتوانم به آن تکیه کنم. مجبور بودم آنقدر صبر کنم تا یک نفر کمکم کند. خجالتی بودم و کمک گرفتن از دیگران و عابران هم برایم سخت بود. لکنت زبان هم که جای خودش را داشت.»
به سوی هدف با قدرت
11سال پیش بود که تصمیم گرفت راهش را تغییر دهد. میخواست یک قهرمان از خود بسازد: «برنامه قویترین مردان ایران برنامه مورد علاقهام بود. همیشه وقتی ورزشکاران را در این برنامه میدیدم با خودم میگفتم لعنت به فلج مغزی. با خودم کلنجار میرفتم. بخشی از وجودم میگفت تو میتوانی و بخشی دیگر میگفت نگاهی به وضعیت خود بینداز.»
لرزش شدید بدن همیشه او را از رفتن به سمت هدف و خواستهاش مایوس میکرد. او حتی چندین بار تا جلوی در باشگاه بدنسازی رفت، ولی وقتی وارد شد و با نگاه متعجب ورزشکاران و حتی پچپچها و خندهها روبهرو شد رفتن را به ماندن ترجیح داد اما یک روز دلش را به دریا زد و به سمت باشگاهی در نزدیکی خانهشان رفت: «روز اولی که وارد آن باشگاه شدم بدترین روز زندگیام بود، خیلی عذاب کشیدم. احتمال برخوردهای بد و مسخره کردنها را میدادم، اما نگاههای زیرچشمی و پچپچهای درگوشی آزاردهندهتر بود. من تجربه این نگاهها را داشتم، اما انگار در آن باشگاه همه ورزش خود را رها کرده بودند و با ذرهبین به من نگاه میکردند.»
برایشان خندهدار بود که مرتضی با لرزش دست و پا به باشگاه ورزشی آمده است و این خندهها بیشتر او را ناامید میکرد: «به سمت دمبل رفتم و با خودم گفتم باید کاری کنی که همه کسانی که امروز به تو خندیدند یک روز برایت هورا بکشند.»
آن روز، روز شانس او بود. وسط کلی پوزخند و پچپچ یک ورزشکار مجرب و جوان به سمت مرتضی آمد و پرسید که آیا تصمیمش را گرفته است که ورزش را شروع کند: «دمبلی برداشتم اما دمبل از دستم افتاد، در آن میان جوانی به سمتم آمد، نگاه ترحمآمیزی نداشت اتفاقا نگاهش سرشار از امید و انرژی بود. نگاهش کردم و گفتم بله. منتظر متعجب شدنش بودم، اما تعجبی در چهرهاش ندیدم. دستش را جلو آورد به نشانه دوستی، با هم دست دادیم.» مرد جوان به مرتضی گفت ابتدا باید تمرکزشان را روی حل مشکلات لرزش و ضعیف بودن عضلهها بگذارند و وقتی این مساله برطرف شد به فکر عضله ساختن باشند.
آن جوان نه فقط ورزشکار، بلکه مربی حرفهای آن باشگاه بود: «گفتم چرا نگفتی نمیشود و نمیتوانی، من قبلا از چندین مربی این حرفها را شنیدهام. نگاهم کرد، خندید و گفت جنگیدن برای هدف را دوست دارم. شاید مربیهایی که ناامیدت کردند کارهای آسانتر را ترجیح میدهند. من مرد کارهای سخت هستم و فکر کنم تو هم مرد کارهای سخت باشی. همین جملهاش باعث شد من به او قول بدهم که سربلندش کنم.»
از همان روز به بعد تغییرات جسمی و البته روحیاش شروع شد. چند ماه بیشتر از شروع تمرینهای مرتضی دولتی با این مربی نگذشته بود که دیگر از کسی برای راه رفتن، برداشتن هالتر و ...کمک نمیگرفت: «من خیلی تغییر کرده بودم و این تغییر را دوست داشتم.»
موفقیتهای پی در پی باعث شد او بیشتر از پیش خودش را بشناسد و باور کند که میتواند: «متوجه شدم که میتوانم و اینگونه عزت نفس خوبی پیدا کردم.»
بعداز موفقیت در دوئل با فلج مغزی قدم بعدیاش را برداشت و هدفی را در زندگیاش مشخص کرد: «تحصیل در رشته تربیت بدنی؛ این چیزی بود که من میخواستم. با کمی صبر و تحمل وارد دانشگاه شدم و مدرک فوقدیپلم خود را در این رشته دریافت کردم.»
خاطره علی نسب
جامعه
در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد