در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
در میان آثار داستانی او که کم هم نیست و فهرستی از 21 کتاب از رمان تا مجموعه داستان دیده میشود کتاب «شما که غریبه نیستید» روایتی خودنوشت از زندگی اوست. روایتی شیرین و قابل باور از کودکیاش در کرمان و مشقتهایی که در راه نوشتن متحمل شده است. ترجیعبند همه حرفهای هوشنگ مرادیکرمانی همین حالا هم که در آستانه 74 سالگی است همچنان از گذشته و سختیهایی است که کشیده است. سختیهایی که با نثری دوست داشتنی در این کتاب روایت کرده است. در تمام 354 صفحه کتاب میتوانید جای راوی را با خود نویسنده تعویض کنید تا تصویری بهتر از آنچه بر هوشنگ مرادیکرمانی در راه نوشتن گذشته را درک کنید.
اسم راوی یا همان هوشنگ مرادی کرمانی را عمو قاسم از شاهنامه پیدا کرده بود؛ یعنی «باهوش، تیزهوش». که با لهجه محلی «هوشو» صدایش میکردند؛ یعنی «هوشنگ کوچولو». گویا مادرش اسمش را رحیم گذاشته بود. او اما تنها «هوشنگ» آبادی بود. خانواده مادریاش برخلاف خاندان پدری «هوشو» نمیگفتند و او را «هوشنگ» صدایش میکردند.
هوشنگ هیچگاه مادرش را ندید. دوسه ماهه بود که مادرش فوت کرد و برای اولینبار در پنج ششسالگی پدرش «کاظم» را دید. پدر ژاندارم سیستان و بلوچستان بود، بههمریخته و درگیر با بیماری روانی علاجناپذیر. چندسالی بعد از تولد هوشو از ماموریت برگشته بود. در همه سالهای کودکی در خانه پدربزرگ (آغبابا) و مادربزرگش (ننهبابا) بزرگ شد. وقتی بزرگتر میشود همه، حتی آغبابا و ننهبابا، او را به اسم «پسر کاظم» صدایش میکنند: «پسر کاظم» و «کاظم» معنای دیگری غیر از یک «اسم» دارد. «پسر کاظم» بودن سخت است.
همیشه هوشنگ مورد سرزنش اطرافیان بود. اگر بلا، فقر، بیچارگی و مرگ بود هوشنگ را مورد خطاب قرار میدادند و میگفتند: پیشونیت سیاهه! «جلوی آینه میروم. پیشانیام را نگاه میکنم. بهش دست میکشم.با پیشونی دیگرون فرقی نمیکنه. لابد پشتش مشکلی هست که من خبر ندارم.همیشه وقتی ننهبابام از دست من حرص میخوردند این شعر را میخواند: فرزند کسان نمیکند فرزندی/ گر طوق طلا به گردنش میبندی».
هوشنگ، سالهای کودکی را که میتوانست مانند دوستان هم سن و سالش بازی کند و لذت ببرد، دائما با تشویش گذراند. گاوی داشت که عصرها او را میچراند. مدرسه که میرفت، گاوش را با خودش میبرد و او را به سنگی میبست و کلاس که تمام میشد، زیر آسمان بلند کویر میخوابید و با ابرهایی که رد میشدند و پرندههایی که میپریدند، خیال میبافت. برای خودش قصه میگفت؛ چون عاشق قصه گفتن و قصه نوشتن بود. برای خودش قصه میگفت. شعرهای کتابش را میخواند. «وقتی مینوشتم سبک میشدم. صفحه سفید کاغذ بهترین کسی بود که حرفهایم را گوش میکرد، گوش میکرد و گوش میکند. صفحه سفید کاغذ مسخرهام نمیکند. چیزهایی را که میگویم تو دلش نگهمیدارد. چیزی را به رُخم نمیکشد. آزارم نمیدهد. دلسوزی بیجا نمیکند. نیش نمیزند. پدر، مادر، خواهر و برادر و همهکسم است.»
زندگیاش با این تصاویر میگذشت که هوشنگ برای فرار از اینها در ذهن خودش تصویرهای تازه میساخت. قصهگویی هوشنگ مرادیکرمانی در همان روزها ریشه دارد.
هوشنگ، قلم خیلی خوبی دارد. انشاهای خوبی مینویسد. انشاهایش بیشتر داستان است. داستانهایی از گذشته خودش. از آنچه که میدید و دیده بود یا دیگران برایش تعریف میکردند. آقای محزونی مدیر مدرسه به او گفته مثل جمالزاده مینویسی. و هوشنگ رفته بود و همه کتابهای جمالزاده را خوانده بود. «کتابهای خوب از نویسندگان خوب میخواندم و فیلمهای هنری و خوب میدیدم. موقع بحث و نقد و بررسی زور میزدم. سرخ و زرد میشدم.»
روزنامه دیواری در مدرسه راه انداخت به نام «بهشت سخن». توی آن مقالهها و داستانهای پرشوری از وضع مدرسه و اجتماع مینوشت. در مسابقه روزنامه دیواری در سطح استان برگزیده شد. از رئیس فرهنگ وقت آن زمان لوح تقدیر و کتاب «پیامبر» به قلم زینالعابدین رهنما دریافت کرد. هوشنگ از فردای آن روز تصور کرد خیلی نویسنده شده است: «خیال میکنم خیلی نویسنده شدهام. خیلی هنرمندم. میروم تو کوک معلمها و آدمهای معروف شهر، خوب نگاهشان میکنم، تو حرکات و حرفهایشان دقیق میشوم.»
هوشنگ، عاشق خواندن کتاب و مجله است. به بچهها خرما میفروشد. خرماهایی از شهداد، از نخلهای مادرش. با پولش کتاب و مجله میخرد. البته گاهی هم حلوا ارده میخرد. گاهی هم کتاب از کتابفروشی سر بازار کرایه میکند. موی دماغ روزنامهفروشها و کتابفروشهاست. او در نوجوانی کتابهای خیلی خوبی میخواند. «سلام بر غم» نوشته فرانسوا ساگان، «بینوایان» و «شاعر در تبعید» ویکتور هوگو، «مروارید» جان اشتاین بَک و «زنهای وحشی آمازون» منوچهر مطیعی .
برخلاف میل عموهایش کتابفروشی میکند. کتابفروش میگوید: کتابفروشی نون نداره. کار ما درآمدی نداره. اما التماس میکند تا شاگرد کتابفروش شود. «خطم بد نیست. روی پارچهای درشت مینویسم: کتاب و مجله کیلویی 10 تومان»
هوشنگ دوست دارد رشته ادبیات بخواند. اما عمو قاسم مخالف است. عمو میگوید: «باید رشته به دردخوری بری. هرچه آدم تنبل و ورزشکار و زیرکار دررو است میرود ادبیات میخواند که آخر و عاقبت ندارد.» و بالاخره هوشنگ مجبور میشود برود هنرستان رشته برق. هوشنگ دلش میخواهد عاشق شود. دلش میخواهد کسی هم عاشق او بشود. دوست دارد گوینده رادیو شود. دوست دارد نمایشنامه رادیو بنویسد. دوست دارد نویسنده رادیو بشود. دوست دارد کتاب چاپ کند و قصه بنویسد.
«دنبال اتوبوس دویدم. اتوبوس رفت. پشت سرم را نگاه میکردم. از همهکس میترسیدم. پشت سرم را نگاه میکردم و میدویدم. یاد تعریفهای نصرا... خان «آغبابا» به خیر! چه قدر پشت سرم را نگاه کنم و بترسم؟ چه قدر با خودم حرف بزنم، برای شنوندههای رادیو، تماشاگران سینما و خوانندههام حرف بزنم. تا کی قصه بگویم؟ شما که غریبه نیستید. خسته شدم. نه، خسته نشدم. ادای خستهها را درمیآورم.»
نوشتم، چون میخواستم زنده بمانم
من به دنیا نیامدهام که ساختمان بسازم یا وکیل و پزشک بشوم. به دنیا آمدهام که نویسنده شوم. حکایت من حکایت کودکی است که به کویر میرود و گم میشود. من همان کودکی هستم که واردکویر زندگی شدم و مشکلات بسیاری داشتم. بیکسی، تنهایی و سختی و بسیاری از چیزهایی که شاید در داستانهای من آمده است. با وجود همه این وقایع چه کردهام. آیا من به جامعه خدمت کرده ام. همه کارهایی که کردهام برای چه کردهام. میخواستم چه کار کنم؟ میخواستم تنهاییام را پر کنم؟ میخواستم از زندگی فرار کنم، میخواستم مثل پدرم که بیمار روانی بود، نشوم یا روزی در چنین جایی بنشینم و برایم کف بزنند و تشویقم کنند. من برای هیچ کدام از اینها این آثار را ننوشتهام، تنها میخواستم زنده بمانم. هنوز هم در سختترین موقعیتها قلم به دست میگیرم و مینویسم و آنجاست که در قصه گم میشوم و داستان خودم را مینویسم.
در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد