گفت‌و‌گو با علی علیدوست، جانباز و نویسنده کتاب «خداحافظ آقای رئیس»؛

چه حال خوشی بود پا بر خاک میهن گذاشتن

حجت الاسلام والمسلمین علی علیدوست قزوینی، وقتی هنوز طلبه جوانی بیش نبود، از تحصیل علم و دین‌ به مدرسة معرفت و عشق و ایثار پیوست. روزهای شیرین کودکی این روحانی آزاده در مصیبت از دست دادن مادر، برادر و خواهرش در زلزله بوئین زهرا از دست رفت.
کد خبر: ۱۱۵۹۵۵۶
چه حال خوشی بود پا بر خاک میهن گذاشتن

در آستانه سالروز ورود آزادگان به یاد رزمندگانی می افتیم که عاشقانه به ندای هل من ناصر ینصرنی رهبرشان لبیک گفتند.

در این میان، جام‌جم آنلاین گفت‌وگویی با حجت الاسلام والمسلمین علی علیدوست قزوینی از آزادگان سرافراز کشورمان داشتیم که ده سال از دوران نوجوانی خود را در اسارت گذرانده است.

وی که میان دیگر اسرا به علی قزوینی شهرت داشت، درحوزه علمیه قم درس طلبگی ‌خوانده که در آغازین روزهای جنگ همراه چهار نفر از همکلاسی‌ها و هم حجره‌ای‌هایشان تصمیم می‌گیرند به جبهه بروند. به گفته ایشان هنوز بسیج شکل نگرفته بود و اعزامشان به صورت ثبت نامی بوده‌است. لذا در روز میلاد امام رضا (ع) به حرم حضرت معصومه(س) مشرف می‌شوند و پس از زیارت بانوی کرامت، سوار بر ماشین به سمت همدان و سپس به سوی جبهه کرمانشاه (غرب) حرکت می‌کنند.

لطفا خودتان را معرفی کنید.

من متولد سال 1340 و اهل قزوین هستم. تقریبا ۲۰ ساله و مجرد بودم که به جبهه اعزام شدم.

در چه سالی به جبهه اعزام شدید و پس از آن چه اتفاقی افتاد؟

اواخر شهریور سال 59، همزمان با آغاز جنگ و قبل از شروع رسمی آن به منطقه غرب کشور رفتیم. در کرمانشاه با شهید بروجردی ملاقات کردیم و ایشان ما را مسلح کردند و با نیروهایی که از تهران عازم قصر شیرین بودند به قصرشیرین اعزام شدیم.

از اسارتتان به ما بگویید. چگونه اتفاق افتاد و چند ساله بودید؟

حدود 20 سال داشتم. پشت قصر شیرین مستقر بودیم. دشمن با چند لشکر به منطقه قصرشیرین و سر پل ذهاب حمله کرد. به نقطه ای که برای استقرار نیروها شناسایی شده بود، حرکت کردیم. محل استقرار میان دوتپه واقع شده بود که هم محل داخل شدن و هم محل خارج شدن آن تپه بود. وقتی از سرازیری به داخل رفتیم دیدیم آنجا پر از سرباز است. خود فرمانده گردان به نام برادر جزایری که پشت فرمان بود، ابتدا تشخیص نداد این نیروها، عراقی هستند و با همان سرعت به منطقه رفت. زمانی که به اواسط منطقه رسیدیم متوجه شدیم میان دشمن هستیم. همان‌جا بود که به اسارت دشمن درآمدیم. تا آن لحظه به اسارت فکر نکرده بودم. البته روی مجروحیت و حتی قطع دست و پا یا شهادت حساب کرده بودم، اما فکر اسارت را نکرده بودم و واقعا غافلگیر شدم.

اسارتتان چه مدت طول کشید؟

مهرماه ۱۳۵۹به اسارت در آمدم و مردادماه سال ۱۳۶۹ آزاد شدم. تقریبا ده سال در اسارت بودم.

ده سال اسارت را در چه اردوگاه هایی بودید؟

ابتدای اسارت ما را به استخبارات بردند که شش ماه را در بدترین شرایط و کمترین امکانات بهداشتی گذراندیم. تا حدی که حتی صلیب سرخ هم از وجود ما بی اطلاع بود. زندانی کوچک با چنداتاق که سقف‌های حیاط آن هم با سیم خاردار پوشیده شده بود. سپس ما را به اردوگاه موصل‌یک - اولین اردوگاهی بود که در عراق راه اندازی شده بود- منتقل کردند و سه سال آنجا بودیم. اواخر اسفندماه ۱۳۶۲ همزمان با عملیات خیبر تصمیم گرفتند ما را به اردوگاه الرمادیه منتقل کنند و تا نزدیکی‌های بغداد هم رفتیم که دوباره کاروان ما را برگرداندند و به موصل ۲ منتقل کردند. اواخر مرداد ۱۳۶۲ تا آخر اسارت را در اردوگاه موصل ۲ گذراندم.

در دوران اسارت با مرحوم حاج‌آقا ابوترابی بودید. از روزهایی که با ایشان گذراندید بگویید.

مرحوم حاج سیدعلی‌اکبر ابوترابی از روحانیون مبارز قبل از انقلاب بودند. از سال 41 که نهضت و حرکت امام شروع شد، ایشان وارد این حرکت شدند و جانانه مبارزه کردند. برای این‌که در خدمت امام باشند، چند سالی به نجف مهاجرت کردند. از سال 1343 تا 1349 ظاهرا در محضر حضرت امام بودند و در بحث‌های امام شرکت می‌کردند. سال 1349 برای رساندن پیام امام، به ایران مسافرت کردند که متاسفانه در مرز خسروی یک خبرچین از نجف زنگ زده و خبر داده بود. در مرز خسروی ایشان دستگیر شدند و برای اولین بار به زندان رفتند. بعد از زندان، همکاری‌شان با مرحوم شهید بزرگوار اندرزگو شروع شد و تا زمان شهادت آقای اندرزگو با این شهید بزرگوار همکاری کردند.

بعد از پیروزی انقلاب، ایشان در شهر قزوین مسئولیت داشتند و همزمان با شروع جنگ به منطقه عزیمت کردند و کنار شهید چمران در جنگ‌های نامنظم شرکت داشتند. ایشان در دی‌ماه سال 1359 به اسارت بعثی‌ها درآمدند. حاج آقا ابوترابی بسیار بزرگوار بودند. ایشان یک شخصیت بزرگوار و برجسته از نظر اخلاق، ادب، تواضع و فروتنی بی‌نظیر و کم‌نظیر بودند. از ایشان خاطره زیاد است. حاج آقا ابوترابی بسیار متواضع بودند و مقابل هر شخصی که پیش می‌آمدند یا رد می‌شدند، بر می خاستند. فرقی نمی‌کرد ایرانی باشد یا عراقی، سرباز باشد یا درجه‌دار. تمام‌قد بلند می‌شدند و دست به سینه‌شان می‌گذاشتند و سلام می‌کردند. وقتی با کسی دست می‌دادند، دو دستی دست او را می‌گرفتند و فشار می‌دادند و تا طرف مقابل دستش را نمی‌کشید، دست آن شخص را رها نمی‌کردند. این‌گونه بود که همه فکر می‌کردند نزدیک‌ترین فرد به آقای ابوترابی هستند و همه خودشان را به ایشان نزدیک می‌دانستند. حتی وقتی برای سربازان عراقی مشکلی پیش می‌آمد و با خانواده‌هایشان مشکل یا اختلافی داشتند ، به حاج آقا ابوترابی می‌گفتند و ایشان نیز راهنمایی‌شان می‌کرد و مشکلشان حل می‌شد. دوستان تعریف می‌کردند روزی یک درجه‌دار عراقی پیش آقای ابوترابی آمد و بسیار ناراحت و عصبانی بود. از او علت را پرسیدند، گفت با همسرم اختلاف پیدا کرده‌ام و این‌دفعه که به مرخصی بروم می‌خواهم او را طلاق دهم. ایشان با وی صحبت و او را آرام کردند و گفتند این‌دفعه که خواستی بروی، به‌جای رفتن به دادگاه برای طلاق ، هدیه‌ای برای همسرت بخر و دسته‌گلی برای او تهیه کن و به دیدنش برو. به او محبت کن و بگذار مشکل برطرف بشود. برادر عراقی رفت و بعد از چند روز دیدند با مقداری شکلات خدمت حاج‌آقا آمدند و گفتند حاج‌آقا این شیرینی راهنمایی شماست. فرمودند چه شد؟ گفت همان‌طور که شما فرموده بودید، گل خریدم و به دیدار همسرم رفتم و با محبت با او برخورد کردم. وی راضی شد و شکایتش را پس گرفت. زندگی ما بسیار گرم شد و با رفع اختلاف من به پادگان برگشتم.

درباره روز آزادی از اسارت بگویید. حال‌و‌هوای آن روز چطور بود؟

4 مردادماه سال 1369، با یکی از مسئولان فرهنگی اردوگاه قدم می‌زدیم و برای کارهای فرهنگی مرتبط با هفته دفاع مقدس که به صورت مخفیانه در اردوگاه برگزار می‌شد، برنامه‌ریزی می‌کردیم. همان‌طور که قدم می‌زدیم، تلویزیون عراق اعلام کرد تا لحظاتی دیگر پیام مهمی از طرف صدام‌حسین، رئیس‌جمهور عراق پخش خواهد شد. منتظر شدیم تا پیام را بشنویم. با خواندن پیام صدام متوجه شدیم نامه‌ای است که برای رئیس‌جمهور وقت ایران آیت‌ا... هاشمی رفسنجانی نوشته بود. در این نامه صدام حسین ضمن پذیرفتن قرارداد الجزایر و بازگشتن به مرزهای بین‌المللی اعلام کرده بود برای نشان دادن حسن‌نیت خود از تاریخ ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ به‌طور یکجانبه، هزار نفر از اسرای ایران را آزاد خواهد کرد. به آقای رنجبر گفتم، به وطن برمی‌گردیم. دیگر لازم نیست برای هفته دفاع‌مقدس برنامه‌ریزی کنیم. ندایی در دلم فریاد می‌کشید، برمی‌گردیم، برمی‌گردیم، به خانه‌مان برمی‌گردیم. به رنجبر گفتم بسرعت برو مسئول سرود را پیدا کن. باید چند سرود تمرین کنیم و آماده داشته باشیم. اوضاع اردوگاه ناگهان به‌هم ریخت. صدای شادی بچه‌ها، صدای شکرگزاری‌ها، گریه‌کردن‌ها، گفت‌وگو‌های شاد، نشانی‌دادن‌ها، نشانی‌گرفتن‌ها، صداها... صداها... صداهای خوب و دلنشین، صدای تکاپوی زندگی و حس قوی حیات.

زیدا... نوری را پیدا کردم. گفتم از سرودهایی که تا به حال اجرا شده چند تا از بهترین‌ها را تمرین کنید تا وقتی رسیدیم ایران اگر لازم شد، اجرا کنیم.

تا شب و فردا صبح، شور و شوق و شعف عجیبی بین اسرا بود که قابل وصف نیست. صبح آن روز، بعد از این‌که صبحانه معمول هر روز را خوردند، طولی نکشید که از بلندگو اعلام شد نمایندگان صلیب سرخ برای آزادی اسرا به اردوگاه آمده‌اند و بعد تک تک بچه‌ها را می‌خواستند و ثبت‌نام می‌کردند. همچنین می‌پرسیدند شما می‌خواهید برگردید ایران یا نمی‌خواهید. جواب بچه‌ها معلوم بود و تقریبا همه را از صبح ثبت‌نام کردند. همان روز عصر اتوبوس‌ها دم در اردوگاه آ‌مدند و اولین گروه از اسرا که مربوط به اسرای هزار نفری اردوگاه موصل‌یک بود، آزاد شدند. اسرا را از اردوگاه با اتوبوس به ایستگاه راه‌آهن موصل بردند و آنها را تا بغداد رساندند. سپس از بغداد با اتوبوس تا مرز خسروی منتقل کردند.

چه حال خوشی بود پا بر خاک میهن گذاشتند. این خاک از جنس خاک‌های دیگر کره زمین نبود. عطری داشت بی‌مانند، مهری در دلش بود بی‌نظیر.

علی قزوینی به‌خاطر حضور در بیشتر اتفاقات مهم اسارت مثل شورش در زندان موصل و همراهی و هم‌بند بودن با پدر معنوی آزادگان مرحوم علی‌اکبر ابوترابی، خاطرات نابی دارد. سختی‌ها، مشقت‌ها، شکنجه‌ها، لحظات طنز و دست انداختن‌های متناوب نیروهای عراقی، خاطرات تلخ و گاه شیرین کتاب «خداحافظ آقای رئیس» را خواندنی کرده است. این کتاب در چهار فصل با عنوان‌های کودکی، نوجوانی، جنگ و اسارت و آزادی تدوین شده است و در انتها نیز تصاویری از حجت‌الاسلام والمسلمین آزاده علی علیدوست (قزوینی) آمده است. در خلال خاطرات او، خاطراتی از زنده‌یاد حجت‌الاسلام والمسلمین سید علی‌اکبر ابوترابی نیز درج شده است.

نسترن نعمتی/جام‌جم آنلاین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها