به گزارش جام جم آنلاین، این طلبه در مدت اسارت به فعالیتهای فرهنگی پرداخت و انواع شکنجه را تحمل کرد؛ اما دست از مقاومت بر نداشت و 26 مرداد 1369 به میهن بازگشت.
بخشی از کتاب «خداحافظ آقای رئیس» که خاطرات حجتالاسلام والمسلمین آزاده علی علیدوست (قزوینی) را دربر دارد، خاطراتی از زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین سید علیاکبر ابوترابی را نیز مرور میکند. در ادامه قسمتی از این کتاب را که مروری بر خاطرات پایان دوران اسارت است با هم میخوانیم.
صدایی در محوطه اردوگاه به گوش رسید. بلندگوها اخبار رادیو و تلویزیون عراق را همزمان پخش میکردند. گوینده میگفت: «سنزیع علیکم بعد قلیل بیاناً مهما من قیاده قاعده القوات المسلحه...»
تا لحظات دیگر پیام مهمی از طرف سیدالرئیس صدام حسین پخش خواهد شد. فکر و ذهنم درگیر این پرسش شد که چه پیام مهمی میتوانست باشد. افکار آزاردهنده به مغزم هجوم میآورد و نگرانم میکرد.
نکند دوباره حملهای شده و قرارداد صلح نقض شده باشد!
نکند در ایران اتفاق شومی رخ داده و صدام از شوق و ذوقش بیانیه صادر میکند!
نکند برایمان نقشه جدیدی کشیده باشند!
نکند...
خلاصه گوینده همه را جان به لب کرد تا سرانجام بعد از کلی مقدمه چینی شروع به خواندن بیانیه کرد. من کنار پنجره ایستاده بودم گوشم به شنیدن صدا و چشمم به آسمان بود و چیزی نمیدیدم جز کلمات صدای گوینده.
در این نامه صدام حسین ضمن پذیرفتن قرارداد الجزایر و بازگشتن به مرزهای بینالمللی اعلام کرده بود که برای نشان دادن حسننیت خود از تاریخ 26 مرداد 1369 بهطور یکجانبه، هزار نفر از اسرای ایران را آزاد خواهد کرد.
به آقای رنجبر گفتم: «به وطن برمیگردیم؛ دیگر لازم نیست برای هفته دفاعمقدس برنامهریزی کنیم.»
ندایی در دلم فریاد میکشید، برمیگردیم، برمیگردیم، به خانهمان برمیگردیم.
به رنجبر گفتم به سرعت برو مسئول سرود را پیدا کن. باید چند سرود تمرین کنیم و آماده داشته باشیم.
اوضاع اردوگاه ناگهان بهم ریخت. صدای شادی بچهها، صدای شکرگزاریها، صدای درآغوش کشیدنها و گریهکردنها، صدای گفتوگوهای شاد، نشانیدادنها، نشانیگرفتنها، صداها... صداها... صداهای خوب و دلنشین، صدای تکاپوی زندگی، حس قوی حیات.
زیدالله نوری را پیدا کردم. گفتم از سرودهایی که تا به حال اجرا شده چند تا از بهترینها را تمرین کنید. تا وقتی رسیدیم ایران اگر لازم شد اجرا کنیم. نوری با شور و حرارت گروهش را جمع و جور کرد و به طرف حمام رفتند تا تمرین را شروع کنند.
تمام لحظههای آن روز خاطرهای به یادماندنی در ذهن همة ما برجا گذاشت. سوت پایان آمارگیری زده شد. برای آخرین بار داخل آسایشگاههایمان شدیم. فرصت استراحت نبود. این آخرین لحظههای با هم بودن و در بندبودنِ گرامی بود. آن شب تا صبح بیشتر بچهها بیدار ماندند. همه مشغول گفتوگو بودند. البته گاهی این ظن به قلبمان نیش میزد که نکند همه اینها نمایشی از جانب عراقیها است. نکند خورشید طلوع کند و ما متوجه شویم همه چیز خدعهای برای شکستن ما بوده است. چنین اتفاقاتی سابقه داشت. بعضیها واقعاً باور نکرده بودند. برای همین خوابیدند. کمکم نزدیک اذان صبح شد. آخرین نماز صبح و آخرین راز و نیاز گفتنهایمان در آسایشگاه در سکوتی سنگین گذشت؛ شاید با مروری بر خاطرات سالها رنج اسارت.
ساعت 8 صبح درها باز شد. همه با شور و شوق، لباس پوشیده و حاضر برای آمارگیری رفتیم. بعد از تقسیم صبحانه، حدود ساعت 9 و نیم، بلندگوهای اردوگاه روشن شد و اعلام کردند هیئت صلیبسرخ وارد اردوگاه شده است تا مقدمات اعزام هزار نفر از اسرا به ایران را آماده کنند. ضمناً مترجمهای زبان عربی و انگلیسی را هم احضار کردند. نام و شماره این هزار نفر خوانده شد تا بروند و فرم رضایتنامه بازگشت به ایران را امضا کنند. از همه درخواست کردند برای بهتر پیش رفتن کارها با مسئولان همکاری کنند. بعد از پخش این خبر، رسیدن لحظه آزادی حقیقتی جدی و انکارناپذیر به نظرمان رسید. آن واقعهای که سالها در انتظار رسیدنش حسرت کشیده بودیم، رویا ساخته بودیم و ناامید شده بودیم، اکنون به صورت واقعیتی دست یافتنی در برابرمان خودنمایی میکرد. برخلاف دفعه قبل که با شنیدن خبر رفتن، فریاد شور و شوق فضای اردوگاه را پر کرد، این بار ناگهان ناله و گریه اسرا از جدایی یکدیگر در فضای اردوگاه طنین انداخت. هیچ حواسمان نبود که رسیدن به آزادی یعنی جدا شدن از یکدیگر و این بار ناگهان با این حقیقت تلخ روبهرو شدیم؛ دیگر همدیگر را نداشتیم؛ باید از یکدیگر جدا میشدیم؛ باید با دوستانی که از برادر به هم نزدیکتر و مهربان بودیم خداحافظی میکردیم. با دوستانی که سالها کنار هم رنج کشیده بودیم، بر زخمهای حاصل از شلاق و شکنجه یکدیگر مرهم گذاشته بودیم، با هم و برای هم گریه کرده بودیم. کنار هم خندیده بودیم، نقشهها کشیده بودیم، یاد گرفته بودیم و زیر سقف کوتاه اسارت، شبها و روزهای زیادی نفس کشیده بودیم. بچهها همدیگر را در آغوش گرفتند و گریه سردادند. روز عجیبی بود!
صد افسوس که دوربین نداشتیم تا آن لحظههای ناب را ثبت و ضبط کنیم؛ آن هنگامه اشک و آه واقعاً ثبت کردنی بود.
از بلندگوها اعلام کردند که افراد به نوبت و به ترتیب شماره بروند و فرم مربوط به آزادی خود را امضا کنند. از هر اسیر میپرسیدند آیا حاضر است به ایران برگردد؟
چه پرسش تلخ و احمقانهای! انگار از کسی بپرسند میخواهی زنده بمانی؟! و البته بچهها با لبخند پاسخ مثبت میدادند.
به ما دستور دادند اصلاح کنیم و بعد وسایلمان را جمع کنیم، لباس نو بپوشیم و آماده باشیم. از جملة «وسایلتان را جمع کنید» خندهام گرفته بود! کدام وسایل؟! آلبوم عکسی که جلد آن از مقوای پودر لباسشویی و برگههای نایلونیاش از پلاستیکهای کهنه درست شده بود، چند نامهای که از ایران برایم رسیده بود، یک مهر کربلا یادگاری اولین سفر کربلا، یک جانماز دوخته شده از پارچه دامن دشداشه، یک جلد نهجالبلاغه تمام وسایلی بود که با خود برداشتم. چند تا دفتر هم داشتم که برای جمعآوری اطلاعاتشان زحمت زیادی کشیده بودم .متأسفانه آنها را با خودم نیاوردم و سالهاست بر این خطای خود تأسف میخورم.
اعلام کردند هر کس امانتی نزد عراقیها دارد برای پس گرفتنش بیاید. در ابتدای ورود به اردوگاه مقداری از وسایل شخصی بچهها را گرفته بودند. من هم 600 تومان پول همراهم بود که تحویل داده بودم. برای گرفتنش رفتم. صفی تشکیل شده بود. من هم داخل صف ایستادم. نوبتم که شد فهمیدم رفتنم بیهوده بوده است. خبری از پولها نبود. خیلیها مثل من دست خالی برگشتند.
به طرف در خروجی رفتیم. عراقیها به صف ایستاده بودند. تا روز آخر هم دست از وحشیگری و آزار دادن بچهها برنداشته بودند. در همان روز آخر چند نفر را کتک زدند. آنها برای بدرقه ما جمع شده بودند. بعضیهایشان میخندیدند و دست تکان میدادند. شاید از این که از چنان وظیفهای خلاص میشدند خوشحال بودند.
چشمم به سرهنگی افتاد. همانطور که در حال گذشتن از مقابل او بودم به یاد گذشته افتادم. او یکی از همان سربازهایی بود که بارها باعث آزار من و بچهها شده بود؛ کسی که حالا یک سرهنگ بود نه یک سرباز ساده. یکی از همانها که هیچوقت باور نکرده بود من به قول خودشان «رئیس محکمه» نیستم. با اشاره مرا نگه داشت و چشم در چشمم دوخت. نگاه میخوارش برای لحظهای مرا ترساند. نکند مرا از جمع بیرون بکشد و نگهام دارد! هول و ولایی دلم را آشوب کرد. نمیدانستم در چنین لحظهای چه واکنشی نشان بدهم بهتر است، آیا مثل سابق چشم به زمین بدوزم و یا مسیرم را عوض کنم و به روی خود نیاورم. ما هنوز در سرزمین دشمن بودیم و هر اتفاقی ممکن بود رخ بدهد. در یک آن تصمیم خود را گرفتم. در دل توسلی غریبوار به حضرت اباعبدالله الحسین جستم و از سرورم پناه خواستم. ناگهان نوری در قلبم روشن شد و همه وجودم را در خود گرفت و گرم کرد. سرم را بالا گرفتم و مستقیم به چشمهایش زل زدم. حس کردم اقتدارش ذوب شد و پس نشست. در واپسین لحظه، دهان پلیدش به نیشخندی از هم باز شد و چیزی گفت؛ نه مثل همیشه با صدای فریاد، بلکه با زمزمهای نامفهوم به فارسی کج و کولهای گفت: «خداحافظ آقای رئیس!» خشم فروخورده در کلامش را به خوبی حس کردم.
این بار بدون چشمبند و دستبند، سوار اتوبوس شدیم و بدون آنکه ناچار شویم سرمان را پایین نگه داریم، خیابانها و مناظر بیرون را نگاه کردیم.
قطار موصل به بغداد از نوع قطارهای اتوبوسی بود. یاد روزهایی افتادم که ما را با آن قطارهای ملقب به حیوان تور جابهجا میکردند. واگنهایی پر از بوی پشگل و پهن، سرد و تاریک. این قطارها نسبتاً تمیز بودند. پنجرههایش هم باز بود و ما هم آزادانه و بدون چشمبند میتوانستیم در راهرو قطار قدم بزنیم و با هم گفتوگو کنیم. قطار بدون توقف به طرف بغداد رفت. نماز مغرب و عشاء را در حال حرکت در قطار خواندیم. برای شام ساندویچ نان و چیزی شبیه کتلت دادند و گفتند لباسهای زرد اسارت را که علامت PW بر روی آن بود، تحویل بدهیم و به هر کدام یک دست لباس و کفش نو تحویل دادند. لباسهای زرد را تحویل دادیم. ارزانی خودشان! روز اول که مجبور به پوشیدن این لباسهای چندشآور شدیم انگار روی تنمان سنگینی میکرد. حالا که فکر میکنم میبینم بد نبود اگر آن لباسهای زردرنگ را به عنوان یادگاری از آن روزها نگه میداشتیم. سپیدة سحر به بغداد رسیدیم و نماز صبح را همان جا با تیمم خواندیم. سوار اتوبوسهایی که از قبل آماده ایستاده بودند شدیم و به سمت مرز حرکت کردیم. هیچ کدام از بغداد خاطره خوشی نداشتیم. بازجوییهای مأموران بیرحم استخبارات، سالنهای پیچ در پیچ وزارت دفاع و کتکها، عبور خفتبار از میان شهر و تحقیر شدن توسط مردمی نادان.
عجیب اینجا بود که باز هم اهالی بغداد در صفهایی تا خارج از شهر ایستاده بودند ولی این بار خبری از آب دهان انداختن و لنگه کفش و میوه گندیده پرت کردن نبود. بلکه با اشارههای محبتآمیز ما را بدرقه میکردند. چه اتفاقی رخ داده بود، اینها مگر همان مردم نبودند؟ شاید آنها هم از جنگ هشت ساله به ستوه آمده بودند. شاید عزیز اسیری در ایران داشتند که چشم انتظار بازگشتش بودند به این امید که رفتن ما بازگشت آنها را سرعت میبخشد.
تا مرز خسروی راه زیادی مانده بود و ما تازه اول راه بودیم. با آنکه آزادی را در دو قدمی خود میدیدیم ولی ناامیدیها و فریبهای پیدرپی عراقیها باعث شده بود هنوز هراس نرسیدن به مرز و یا برگشتن به اردوگاه به قلبمان چنگ بزند.
کاروان اتوبوسهای هزار اسیر به سمت مرز راه میسپرد. از خورد و خوراکی خبری نبود. کسی هم به فکر خوردن نبود. تشویش، مجالی برای گرسنگی نمیگذاشت. سرانجام حدود ساعت 11 صبح به مرز رسیدیم. ..
چه حال خوشی بود پا بر خاک میهن گذاشتن. این خاک از جنس خاکهای دیگر کره زمین نبود. عطری داشت بیمانند. مهری در دلش بود بینظیر.
نسترن نعمتی/جام جم آنلاین
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد