می‌توانستم الان، به‌جای نوشتن این سطرها در این صفحه، در سالن اپرای ایالتی شهر وین، رو به ارکستر فیلارمونیک وین،‌ پشت به حاضران در سالن ایستاده باشم،‌ در حالی که فراک پوشیده‌ام و پاپیون مشکی زده‌ام، سمفونی شماره 9 بتهوون را رهبری کنم و به دخترک سیاهپوستی که در ارکستر، ویولنسل می‌نوازد، گوشه چشمی هم داشته باشم.
کد خبر: ۱۱۵۹۲۸۵

آن وقت میتوانستم بهجای آنکه از دست زن همسایهمان در تهران شاکی باشم که چرا صبح تا شام سر بچههایش جیغ میکشد و به آنها فحش میدهد و آسایش و آرامش را از من که این طرف دیوار نشستهام و این سطرها را مینویسم دریغ کرده، کنار دانوب بنشینم و به سرگذشت بتهوون فکر کنم که سربِ توی آب رودخانه دانوب، ناکار و زمینگیرش کرد و اسباب مرگش را فراهم.

میتوانستم الان، بهجای اینکه نویسندهای باشم که در روزنامهای یادداشتی مینویسد، روی عرشه یک نفتکش نروژی ایستاده باشم و از بندرگاهی در یکی از شهرهای ساحلی جنوبغرب نروژ، برای زن باردارم دست تکان بدهم و به این فکر کنم حالا که دارم به ماموریت ششماهه به خلیجفارس میروم تا از آنجا نفتکش را بارگیری کنیم و به ژاپن برویم، وقتی برگردم، بچهام به دنیا آمده و دارد شیر میخورد. آنوقت میتوانستم به جای آنکه توی ترافیک ساعت هفت و نیمِ عصر در خیابان جمهوری گیر کنم و دود بخورم و به زمین و زمان فحش بدهم، صبحها روی عرشه نفتکش بایستم و به صدای موجهای وسط اقیانوس اطلس که به زیر دماغه نفتکش میخوردند گوش کنم و به پهنه یکسره آبی اقیانوس اطلس نگاه کنم و خیره شوم به آنجا که آبی دریا در انتهای زمین با آبی آسمان تلاقی پیدا میکند. میتوانستم در ساعتهای بیکاری روی عرشه بنشینم و موبیدیک بخوانم و فکر کنم اگر «اهب»، ناخدای کشتی پکوئود سرسختی نمیکرد و دنبال موبیدیک نمیرفت، شاید الان زنده بود.

یا میتوانستم توی یک گروه مافیایی در مکزیکوسیتی باشم، در حالی که مسئولیتهای مهمی به من واگذار نمیشود. مثلا میتوانستم موادمخدر را از سرکرده مافیا بگیرم و به خردهفروشها برسانم. میتوانستم در حالی که زیرپیراهن رکابی مشکی و شلوار جینِ پاره پوشیدهام، و روی بازوهایم نقاشی اژدها خالکوبی شده است، سوار بیامدبلیوی 2002 قرمزم که اسپرتش کردهام بشوم و در حالی که اسلحهام را از توی کمربند شلوارم لمس میکنم، بعدازظهرها، وقتی تیغ آفتاب از غرب میتابد و میزند توی چشمم، توی خیابانهای جنوبِ مکزیکوسیتی رانندگی کنم و مواظب باشم گروههای مافیایی رقیب، برای تسویهحساب با رئیس باند مافیایی که من عضوش هستم، توی خیابان خودم و ماشینم را سوراخ سوراخ نکنند. آنوقت میتوانستم بهجای آنکه برای نوشتن این یادداشت، مبلغ ناچیزی را بهعنوان حقالتحریر دریافت کنم آنقدری پول دربیاورم که بعد از چند سال، بتوانم کافهای در منطقه گرانجاس بخرم و از کار خلاف بیایم بیرون. میتوانستم به این فکر کنم که هیچوقت به بچههایم نگویم روزگاری توی یک گروه مافیایی بودهام و موادمخدر را از عمدهفروشها به خردهفروشها میرساندهام.

میتوانستم الان، درست در همین لحظه که این سطرها را توی لپتاپم تایپ میکنم، زن خانهداری توی کابل باشم که طالبان شوهرش را توی مسجد سر بریده است و حالا، برای سیر کردن شکم سه پسر و چهار دخترم، مجبورم خودم کار کنم. چه کاری میتوانم بکنم؟ میتوانم لباس بشویم. میتوانم خانههای مردم را تمیز کنم، بچههایشان را نگه دارم. میتوانم لیف ببافم و توی خیابان دستفروشی کنم. میتوانم توی خیاطخانهای زنانه کار کنم، یا برای آشپزخانهای در یک اداره دولتی غذا بپزم. این کارها را میتوانم انجام بدهم، اما هیچکدام این کارها نمیتواند چرخِ وامانده زندگی من را بچرخاند. بهجایش میتوانم بچههایم را قاچاقی بفرستم ایران، بلکه آنها بتوانند کاری برای خودشان دست و پا کنند و زندگیشان را بگردانند. آنوقت میتوانستم بهجای آنکه توی تهران سر به سر سردبیر بگذارم و با او درباره سوژههای جدید بحث کنم، یا با ناشر کتابم سر توزیع آن مرافعه کنم، توی خیابانهای کابل راه بروم و... نه. حرفم را پس میگیرم... آنوقت هیچکاری نمیتوانستم بکنم. آنوقت، رنجدیدهترین انسان روی زمین بودم که حتی چیز مهم اما بیقیمتی مثل امید هم از من دریغ شده بود.

آن زن که شویش را توی مسجدی در کابل سر بریدند، میتوانست آن مرد باشد که ارکستر فیلارمونیک وین را در اپرای ایالتی وین رهبری میکند، یا مرد جوانی باشد که توی شهر مکزیکوسیتی عضو یکی از گروههای مافیایی است و یک خردهفروشِ موادمخدر محسوب میشود. حتی میتوانست جای من باشد که در این لحظه این سطرها را توی این صفحه مینویسم و چشمم به حقالتحریر ناچیزی است که آخر ماه به حسابم میریزند. میتوانست جای شما باشد، که این سطرها را میخوانید یا جای هرکس دیگری که فکرش را میکنید. این شطرنج، مهرهها را روی صفحه شطرنج پخش میکند. مهم نیست که ما کدام مهرهایم و کجای زمینیم و نقشمان چیست... مهم این است که هرچه هستیم و توی هرکجای این صفحه که بازی میکنیم، درست بازی کنیم. این، راز زندگی است...

احسان حسینی نسب – نویسنده و روزنامه نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها