روایتی از نابود شدن سرمایه‌های ملی به دست خودمان

در ستایش سرمایه ملی

کاغذ کاهی صورتی را گرفت پیش رویم. لبخندی هم ضمیمه کرده به لبش، که توان مقابله را از من سلب کرده بود.
کد خبر: ۱۱۵۴۰۱۶

کاغذ را گرفتم و پیچیدم توی متروی انقلاب. پا گذاشتم روی پله اول پله برقی و خزیدم در دهلیز مترو. روی پلهها، کاغذ صورتی را نگاه کردم. تبلیغ آرایشگاه زنانه بود. سطر اول، درشت نوشته بود: «زیبا باشید. بهترین آرایشگاه زنانه برای خانمهای کارمند» و در سطرهای بعدی، با خطی کوچکتر، اطلاعات و آدرسی داده بود لابد. من هیچ نسبتی با تبلیغ نداشتم. مچالهاش کردم و صبر کردم پله برقی برسد به آخرش، تا تبلیغ آرایشگاه زنانه خانمهای کارمند را بیندازم در سطل زباله.

والتر فندریش، قهرمانِ داستانِ «نانسالهای جوانی» آقای هاینریش بُل است که در زمان قحطی جنگ، به طرزی سیریناپذیر عاشق نان میشود. این تعمیرکار ماشینهای لباسشویی با قرائت منحصر بهفردش از «نان» میتواند نگاه شما را به این عنصر غذایی تاریخی عوض کند؛ طوری که صبح، وقتی نان بربری را لقمه میکنید و با چای صبحگاهی میل کرده، از خوردن نان لذت ببرید و حظ کنید که گرمای نان را توی دهانتان احساس میکنید. اما این، همه داستان نیست. پدر والتر، دیوانه کاغذ است. کاغذهای سفید را در جعبهای نگاه میدارد و اساسا حضور او در داستان، با «کاغذ» تعریف میشود. برای آقای فندریش بزرگ، کاغذها مهمتر از هرچیزی هستند؛ همانطور که برای والتر نان از هر چیز دیگری بیشتر اهمیت دارد. من، وجه شباهتی با آقای فندریش بزرگ دارم و آن، این که برای من هم، کاغذها یک حالِ خوب منحصر بهفرد دارند؛ کاغذها میتوانند به من «امنیت» بدهند.

کاغذ صورتی را بوییدم. بوی عمق جنگلهای شمال را میداد؛ بویی که اگر یک بار رفته باشید وسط جنگل، زیر نورِ بُرّهبُرّه آفتاب که از لای شاخهها میخلد و پهن میشود روی خزههای کف جنگل، حتما شامهتان را نواخته. بویی که معجونی است از «اصالت» و «زندگی» و «اکسیژن». بویی که باید برای آینده بماند. پلهبرقی که رسید آخر خط، یادم آمد چند سال است جنگلهای شمال دارد کچلی میگیرد. چند سال است جنگلها دارد جاده میشود؛ درختها دارد کاغذ میشود و کاغذها دارد اینطوری، به همین سادگی، تبدیل میشود به آگهی تبلیغاتی برای «آرایشگاهِ خانمهای کارمند» که آنهم، به مقصد نرسیده، مچاله شده، پرت میشود توی سطل زباله مترو.

کارت مترو را از جیبم درآوردم. قبل از اینکه کارت بزنم و گیت را رد کنم، کاغذ صورتیرنگ را دوباره بوییدم. مچالههایش را صاف کردم و گذاشتم توی کیف جیبیام. نتوانستم دور بیندازماش... آدم سرمایه ملیاش را به همین سادگی نمیاندازد توی سطل زباله.

احسان حسینی نسب – نویسنده و روزنامه نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها