در قسمت های قبل خواندید که دختر بچه ای به نام لیلا برای خرید ماست از خانه شان در روستا خارج شد و دیگر بازنگشت. اهالی روستا برای یافتن او جستجوها را آغاز کردند که سحرگاه جسد حلق‌آویز او پیدا شد.
کد خبر: ۱۱۴۴۸۱۱

پیدا شدن جسد ، وحشتی را در روستا به وجود آورده بود و استوار ناصری از شهر درخواست نیرویی زبده برای کشف راز قتل کرد. زهرا خانم مادر لیلا هم همزمان با این جنایت در خانه دق کرد و مرد تا عباس در یک روز دو داغ ببیند. و حالا ادامه داستان...

اهالی برای تشییع جنازه زهرا در قبرستان جمع شده بودند که جیپ استوار با گردوخاکی که از پشت سر راه انداخته بود به سمت قبرستان آمد. استوار به نزدیکی اهالی که رسید، توقف کرد و از ماشین پیاده شد. بعد از او مرد جوانی با کت و شلوار مشکی اتو کشیده پیاده شد. از جیبش دستمالی تاکرده بیرون آورد و خاک روی کفش ورنی سیاه و سفیدش را پاک کرد. دو نفری به سمت اهالی راه افتادند. صدای گریه و شیون نگاهها را به سمت غسالخانه برد. چند مرد تابوت زهرا را روی دوش گرفته و به سمت قبر میآمدند.

از صبح، قبر آماده بود تا خانه ابدی زهرا باشد. نماز میت را خواندند و بعد از تلقین، او را خاک کردند.

عباس فقط به داخل قبر خیره مانده بود که از عمق و تاریکی آن کم میشد. بیچاره در یک روز دو داغ دیده و چشمانش از اشک، خشک بود. مراسم که تمام شد استوار از اهالی خواست در مسجد جمعشوند تا موضوع مهمی را بگوید. بعد هم همراه مرد جوان که به نظر میرسید شهری باشد به سمت ماشین رفتند و راه مسجد را در پیش گرفتند.

با رفتن آنها همهمهای در جمعیت افتاد. هرکسی برای خودش تحلیلی داشت. یکی میگفت پسرجوان قراره جانشین استوار شه. یکی دیگه میگفت؛ قاتل رو دستگیر کردند یحتمل استوار میخواد خبرشو بده و....

اهالی وقتی به مسجد رسیدند، استوار و مردجوان در گوشهای از شبستان نشسته بودند و پچپچ میکردند. وقتی همه جمع شدند، استوار دست مرد جوان را گرفت و مقابل منبر رفتند. سینه‌‌ای صاف کرد و گفت: ایشون سروان صادقی هستند که با حکم شهربانی به اینجا آمدند تا قاتل لیلا را دستگیر کنند. از اهالی میخواهم با او همکاری کنند. همه ما منتظر دستگیری قاتل این دختر بیگناه هستیم، پس باید کمک کنیم تا قاتل زودتر دستگیر شود. سروان صادقی ماموریت دارند تا زمانی که قاتل دستگیر نشده در روستا بمانند.

استوار اشاره به سروان کرد و ادامه داد؛ اگر صحبتی با اهالی دارید، بفرمایید. مرد شهری نگاهی به چشمان نگران و کنجکاو اهالی کرد و با صدای خش‌‌دارش گفت: من اینجا هستم تا قاتل لیلا را دستگیر کنم. از وقتی به پاسگاه رسیدم کارم را شروع کردم. حتی به محل پیدا شدن جسد دختربچه هم رفتم. مطمئنم که قاتل از اهالی روستاست ...

با گفتن این جمله سکوت اهالی شکست و همهمهای به پا شد. بعضیها به این حرف سروان اعتراض کردند. سروان وقتی این وضعیت را دید، با صدایی بلند ادامه داد: سروصدا نکنید. هنوز حرفهایم تمام نشده است. این پرونده اولین ماجرای قتلی نیست که به آن رسیدگی میکنم. کافیست تا اوضاع و احوال اولیه قتل را بررسی کنم تا ته پرونده را متوجه شوم. تا اذان مغرب فردا به قاتل فرصت میدهم خودش را معرفی کند. قول میدهم از دادگاه برایش تخفیف بگیرم، اما اگر خودم قاتل را پیدا کنم، کاری میکنم در میدان روستا اعدامش کنند. میدانم عزادار و خسته هستید، میتوانید بروید. فقط کدخدا بماند با او کار دارم.

با گفتن این جمله سریع شبستان مسجد خالی شد. همه در فکر این بودند که قاتل کدام یک از اهالی بوده است. برای یافتن پاسخ این سوال بهدنبال افرادی بودند که با عباس مشکل و اختلاف داشتند. عباس مرد مغرور و لجبازی بود، اما هیچوقت با کسی بد حرف نمیزد و دعوایی هم نکرده بود.

رحیم تنها گزینهای بود که ذهن اهالی در پایان کنکاش خود به او میرسیدند. رحیم سالها قبل خواستگار زهرا بود. چندبار رفت خواستگاری، اما چون کس و کار درستی نداشت، جواب رد شنید. وقتی هم فهمید زهرا عروسی کرده وسایلش را جمع کرد و سر به بیابان گذاشت. در زمینها کار میکرد و شب هم در آلاچیقی که در دل کویر برای خود درست کرده بود، میخوابید. اهالی به جای پول به او نان و غذا میدادند.

این احتمال به گوش سروان هم رسید و بعد از جدا شدن از کدخدا، همراه استوار راهی آلاچیق رحیم شدند. مردی با مو و ریش بلند و بهم ریخته مقابل آلاچیقی نشسته بود و مقابلش کتری روی آتش بود. کنارش هم استکانی خالی بود. سروان بدون اینکه از ماشین پیاده شود، صدایش کرد. رحیم نگاهی به او انداخت و بیرغبت از جایش بلند شد و به سمت ماشین رفت.

استوار از او خواست سوار ماشین شود. رحیم یک قدم به سمت ماشین برداشت و بعد به سمت بیابان فرار کرد. استوار با ماشین به تعقیبش پرداخت و بعد از 5 دقیقه، رحیم را که توان از دست داده و روی زمین افتاده بود، دستبسته سوار ماشین کرد.

سروان لبخند رضایتی روی لب داشت. خیلی زود به قاتل رسیده بود. از استوار خواست با ماشین چرخی در میدان بزنند تا اهالی متوجه دستگیری قاتل شوند. بعد هم به سمت پاسگاه رفتند تا از رحیم بازجویی کنند.

ـ چرا لیلا را کشتی؟

ـ لیلا کی هست؟

ـ بهتره با من بازی نکنی. میخواهم کمکت کنم و دوستانه ماجرا حل شود.

ـ راست میگم. من نه لیلا رو میشناسم نه کسی را کشتهام. از روستا بیرون اومدم، اما دست از سرم برنمیدارید.

سروان که روز خستهکنندهای را پشتسر گذاشته بود از استوار خواست رحیم را به بازداشتگاه ببرد تا صبح فردا دوباره از او بازجویی کند. بعد هم صدای کشیده شدن پابند زنجیری رحیم روی زمین جای سکوت پاسگاه را گرفت.

سروان که فکر می کرد ماجرای این پرونده تمام شده است به خانه استوار رفت تا شب را آنجا صبح کند. در مسیر بادی به غبغبش انداخت و گفت: من می دانستم وقتی در میان اهالی روستا بگویم قتل کار یکی از اهالی است خیلی زود به قاتل می رسم. می دانی چرا؟

استوار کمی مکث کرد و پاسخ داد: نمی دانم. البته برای خودم هم جالب بود که این ریسک را کردید. - وقتی گفتم قاتل میان اهالی است ، آنها برای تبرئه خود مجبور بودند کمک کنند قاتل زودتر دستگیر شود. همین تلاش آنها هم ما را به رحیم رساند و او را دستگیر کردیم. این پرونده برای تو یک تجربه خوب می شود که از آن می توانی برای کشف پرونده های دیگر استفاده کنی. قرار نیست همیشه ما دنبال پیدا کردن مجرم برویم . گاهی هم دیگران باید زحمت آن را برای ما بکشند.

ادامه دارد...


امیرعلی حقیقت طلب

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها