گفت‌وگوی جام‌جم با یکی از بهبودیافته‌های سرطان که حالا یاور بیماران سرطانی است

من سرطان را دور زدم

کنج یک آپارتمان کوچک در طبقه هفتم مجتمع شلوغی در جنوبی‌ترین نقطه تهران، یک قهرمان زندگی می‌کند؛ قهرمانی که با شال صورتی روشن و روبانی به همان رنگ که روی مانتوی سرمه‌ای رنگش سنجاق شده در خانه‌اش را به روی ما باز می‌کند؛ زنی شاید شبیه خیلی‌های دیگر. همه آنها که هر روز در کوچه و خیابان می‌بینیم؛ اما با یک تفاوت بزرگ. او با سرطان جنگیده و از این میدان مبارزه پیروز بیرون آمده است.
کد خبر: ۱۱۱۰۳۴۰

کتاب زندگی حبیبه کعبه، پر از قصه است؛ قصههایی که از کودکیاش شروع شدهاند و رسیدهاند به همین امروز. همین امروز که او 45 ساله است و مادر دو پسر 18 و 25 ساله. یکی از قصهها، اما این وسط خواندنیتر است، همان که او قهرمانش است. همان جاهایی که حبیبه رودررو شده با سرطان، پنجه در پنجهاش انداخته تا مرز شکست رفته، اما ناامید نشده و بالاخره شکستش داده است.

خرچنگ حریف حبیبه نشد

حبیبه کعبه یکی از بهبودیافتههای سرطان در کشورمان است؛ همانهایی که معجزهوار از دام بیماری رهیدهاند. همانهایی که امیدشان را از دست ندادهاند و حالا یک نشانهاند؛ نشانه پیروزی.

حبیبه با خیلی از بهبودیافتههای دیگر تفاوت دارد. او دوران بیماریاش را فراموش نکرده، روزهای سخت شیمیدرمانی، پرتودرمانی، روزهای جراحی و اتاق ایزوله. تکتک این روزها، چسبیدهاند گوشه ذهن این زن جوان و نمیگذارند سرطان از یاد او برود. همین است که حالا او باز هم به بخش شیمیدرمانی بیمارستان هفت تیر سر میزند.

حبیبه فقط کافی است چشمهایش را ببندد و برای بیماران دیگری که اینجا در این بخش بستری هستند، قصه زنی را بگوید که یک روز همین جا روی یکی از تختهای این بخش بستری بود. زن جوانی که هر 21 روز یک بار شیمیدرمانی و هر دفعه از زندگی سیر میشد.

قبول کنید هیچ کس بهتر از حبیبه حال این مریضها را نمیفهمد. وقتی میگویند: «پاهایمان انگار حس ندارد، تکان نمیخورد، راه نمیرود.» وقتی عرق سرد مینشیند روی پیشانیشان و زبانشان خشک میشود و چشمهایشان کمسو.

وقتی اولین قطره داروی شیمیدرمانی وارد رگ دست راستشان میشود و خودشان را به در و دیوار میزنند، صدای فریادهایشان اوج میگیرد و تنشان از درد میلرزد.

همه این صحنهها برای حبیبه آشناست، مثل دیدن یک فیلم تکراری. فیلمی که دو سال پیش برای خودت اختصاصی اکران شده، فیلمی که صحنه به صحنهاش را خودت بازی کردهای. نه به عنوان سیاهی لشکر بلکه نقش اولش خودت بودهای. قهرمانش، تنها مبارزش. حالا دو سال از روزهای تلخ شیمیدرمانی گذشته و حبیبه باز هم مثل همان روزها، راهروی بلند بخش شیمیدرمانی را بالا و پایین میکند. این بار دیگر از بیماری خبری نیست، خرچنگ، حریف حبیبه نشده، جل و پلاسش را جمع کرده و رفته است. اما حبیبه آن روزهای درمان را از یاد نبرده که اینجاست. او همراه و یاور بیماران دیگری است که در شرایطی مشابه با او قرار دارند.

با شنیدن کلمه سرطان شروع کردم به گریه

«هیچ وقت فکرش را نمیکردم سرطان سراغ من هم بیاید!» عجیب نیست شنیدن این جمله از دهان حبیبه. او هم مثل خیلیهای دیگر، خیلی از مبتلایان این بیماری، هیچ وقت بیماری را برای خودش ندیده است: آن روزهایی که به این بیماری مبتلا شدم ما تازه داشتیم خانه میساختیم. آن موقع قرچک ورامین زندگی میکردیم. من خیلی ذوق و شوق داشتم که این خانه تمام بشود و برویم داخلش. در آن شرایط تنها چیزی که به ذهنم نمیرسید همین بیماری بود! به فکر دکوراسیون خانه بودم و به فکر انتخاب پرده. میخواستم فرشها را عوض کنم.

حبیبه در ذهنش همه اینها را کنار هم میچید و روزهای پیش رویش، پر از شادی و امید بودند؛ روزهایی که فکرش را هم نمیکرد با آمدن یک مهمان ناخوانده دوستنداشتنی، رنگ عوض کنند: مهرماه بود که احساس کردم نوک پستانم یک فرورفتگی کوچک دارد. سریع رفتم دکتر. ماموگرافی و سونوگرافی دادم. بعد هم رفتم MRI، نتیجه MRI که آمد دکترم گفت مشکلی نداری. خیالت راحت.

خیال حبیبه راحت نشد. رفت خانه اما ته ذهنش نگران بود. در این مدت همیشه حواسم به خودم بود. اوایل بهمن بود که احساس کردم یک توده در پستانم وجود دارد. این دفعه رفتم پیش یک متخصص دیگر و او در همان معاینه اول گفت: سه تا توده در بدن شماست. گفت مبتلا به سرطان نادری شدهام!

حبیبه اسم بیماریاش را همانجا شنید؛ همان کلمه پنج حرفی ترسناک: کلمه سرطان که از دهان دکتر بیرون آمد من شروع کردم به گریه. حال خودم را نمیفهمیدم، اما از مطب که بیرون آمدیم همسرم گفت الان نزدیک عید است. بچهها هم درگیر درس هستند. نگران میشوند.

آنها همان جا قرار گذاشتند به کسی چیزی نگویند و خودشان پیگیر درمان بیماری باشند: آن روزها خیلی سخت بود. با این که از شنیدن این خبر شوکه بودم، اما جلوی بچهها گریه و زاری نمیکردم که از ماجرا خبردار نشوند. وقتی صبح بچهها از خانه بیرون میرفتند گریههای من شروع میشد تا ظهر که آنها برگردند. از ظهر به بعد زندگی روال عادی خودش را داشت. وقتی بچهها نبودند من مدام گریه میکردم و میگفتم خدایا چرا من، چرا خانواده ما. ما که داشتیم زندگی مان را میکردیم، ما که تازه خانه ساخته بودیم. ما حتی یک روز هم در این خانه جدید زندگی نکردیم... چرا ما.

این چراها اگرچه آن روزها برای حبیبه بدون جواب بود، اما حالا یک جواب واضح و روشن دارد، حالا که او حامی دیگر بیماران سرطانی است: الان فکر میکنم من باید این مسیر را میرفتم تا اینجا باشم. تا به این آدمها کمک کنم. حالا مطمئنم اگر من سرطان را دور زدم و شکست دادم به خاطر این بوده که حالا اینجا کنار این بیمارها باشم و به آنها امید بدهم.

هر 21 روز شیمیدرمانی میشدم

روند درمان بیماری حبیبه از همان روزهای تشخیص شروع شد: بعد از نمونهبرداری به من گفتند یک توده ششسانتیمتری در بدنت داری و دوتا هم کوچکتر از این. گفتند زمان را از دست دادهای و باید جراحی بشوی و عضو درگیر را کاملا برداری.

حبیبه همین جا بود که مجبور شد حقیقت ماجرا را به خواهرش بگوید: وقتی خواهرم این خبر را شنید، شوکه شد. اصلا نمیتوانست حرفی بزند. حتی نمیتوانست گریه کند. آنقدر که خودم نگران حالش شدم.

چند روز بعد حبیبه برای جراحی راهی بیمارستان امام خمینی(ره) شد: روز چهارشنبهسوری، همه در تدارک عید و شادی بودند که من رفتم روی تخت جراحی و عمل کردم و کل عضو درگیر و 13 تا از لنفها را برداشتند و گفتند یکی از لنفها هم درگیر شده است.

حبیبه عید را همین طور گذراند تا اول اردیبهشت که جلسات شیمیدرمانیاش شروع شد: برای من شش جلسه شیمیدرمانی زده بودند و شش جلسه هم داروی قرمز. از نظر تحمل درد خیلی قوی هستم. وقتی جراحی کردم با این که عمل خیلی سنگین بود، اما حتی یک داروی مسکن هم نخوردم، اما شیمیدرمانی امانم را برید. خیلی سخت بود. فکرش را هم نمیکردم این طور من را از پا بیندازد.

حبیبه هر 21 روز یکبار برای شیمیدرمانی به بخش شیمیدرمانی بیمارستان هفت تیر سر میزد: الان هم که یاد آن روزها میافتم با خودم میگویم چطور طاقت آوردی. خیلی روزهای بدی بود. از یک طرف از خانوادهام دور بودم بخصوص از پسر کوچکم سینا که خیلی به من وابسته بود. دوریاش خیلی اذیتم میکرد، اما یادم هست هر وقت شیمیدرمانی امانم را میبرید و من آرزوی مرگ میکردم بلافاصله یاد سینا میافتادم. میگفتم اگر من نباشم چه اتفاقی برایش میافتد.

وقتی همه موهایم یک جا ریخت

جلسات شیمیدرمانی چطور بود؟! حبیبه برای این سوال هم یک جواب مشخص دارد: سخت، خیلی سخت، اما من مقاومت کردم. با این که شیمیدرمانیام خیلی سنگین بود و در همان جلسه اول همه موهای من ریخت، اما من کوتاه نیامدم.

این چهره جدید و بیمو را حبیبه اول از همه پنهان میکرد: مرتب روسری سرم بود، از همسرم و از بچههایم پنهان میکردم. بعدا مشاور گفت این کار را نکن. گفت بگذار تو را با چهره جدیدت ببینند. این طوری خودت هم بهتر با قضیه کنار میآیی. بعد دیگر قضیه به جایی رسید که پسرهایم میرفتند و میآمدند و سر بیموی من را میبوسیدند و میگفتند مامان ما خواهر که نداشتیم، یک مادر داشتیم که موی بلند داشت. الان همان هم کلا مو ندارد! انگار شدیم چهارتا مرد مجرد کنار هم!

حبیبه روزهای سخت شیمیدرمانی یکی یکی پشتسر گذاشت. روزهایی که با یک اتفاق تلخ دیگر هم همراه شد: آن موقع به خاطر درمان من آمده بودیم تهران و خانه خواهرم ساکن بودیم. یک بار همسایهها به ما زنگ زدند دزد به خانه شما زده و همه وسایلتان را برده. بعد فهمیدیم سرقت کار پسر یکی از همسایههاست که اعتیاد دارد. او به اسم این که ما در تهران خانه گرفتیم و به وسایلمان نیاز نداریم همه را بار زده و برده بود. مادر و پدرش را ما میشناختیم. جزو آدمهای خوب محل بودند. دیگر پیگیر قضیه نشدیم، چون میدانستیم دستمان به جایی بند نیست و او همه وسایل ما را فروخته و خرج اعتیادش کرده و اگر ما برویم در خانهاش، جز شرمندگی پدر و مادرش چیزی نصیبمان نمیشود.

معجزهای که در اتاق ایزوله اتفاق افتاد

بعد از شیمیدرمانی، حبیبه به خاطر افت شدید پلاکت خون راهی اتاق ایزوله شد: ده روز در اتاق ایزوله بودم. پدرم همین جا بود که به ملاقاتم آمد. تا قبل از آن نمیگذاشتیم بفهمد بیماری من چقدر سخت است. من را در آن شرایط دید. دیدم چقدر ناراحت است. چطور به همه نگاه میکند تا حداقل یک نفر بگوید نگران نباشد حال حبیبه خوب میشود. آن موقع من خودم هم حالم بد بود و نمیتوانستم حرف بزنم، اما این تصویر پدرم در ذهنم ماند.

آن روز اما یک معجزه در زندگی حبیبه اتفاق افتاد: آن روز، روز میلاد امام رضا(ع) بود. پدرم بعدها به من گفت وقتی از بیمارستان رفته بیرون و شلوغی و چراغانی خیابانها را دیده، همان جا وسط خیابان زانو زده و برای شفای من دعا کرده و من امروز میدانم با دعای پدرم و عنایت و نظر آقا امام رضا(ع) از آن شرایط سخت بیرون آمدم.

نصیب حبیبه بعد از اتاق ایزوله، 11جلسه پرتودرمانی بود و یک کوه تجربه از روزهای درمان، تجربهای که حالا او با بقیه بیماران مبتلا به سرطان به اشتراک میگذارد: وقتی تازه خوب شده بودم، مدام میگفتم خدایا چرا زندگی من این طوری شد. من در کنار بیماری، همه آن چیزهایی که سالها جمع کرده بودیم هم از دست دادم. وسایلمان را دزد برد. خانه را برای درمان فروختیم. شرایط آن اوایل خیلی به من فشار میآورد تا این که یک روز ناخودآگاه بلند شدم و رفتم بیمارستان امام خمینی(ره). همان جا که جراحی کرده بودم. آنجا بیماران شهرستانی زیاد و خانوادههایشان هم زیاد هستند. رفتم و به یکی از خانوادهها گفتم من میتوانم به شما کمک کنم. گفتم بگذارید من پیگیر کارهای شما باشم. شما همین جا استراحت کنید. اول به من اعتماد نمیکردند. بعد که من گفتم خودم بهبود یافتهام و ماجرای زندگیام را تعریف کردم آنها به من اعتماد کردند. من هم افتادم دنبال کارشان.

یک ماه بعد، یک روز حبیبه به خودش آمد و دید کارش شده سرزدن به بیماران مبتلا به سرطان: میرفتم داخل بخشها با مریضها صحبت میکردم. میگفتم من هم مثل شما بودم. ببینید خوب شدم. میگفتم دوام بیاورید این روزها میگذرد.

این ارتباطها ادامه پیدا کرد تا وقتی حبیبه با خودش فکر کرد برای امید بخشیدن به این بیماران با یک گلدان به دیدارشان برود: قبلا وقتی هنوز خودم بیمار بودم، یک بار از پنجره خانه چشمم به یک گلدان حسن یوسف که در حیاط همسایه بود افتاد. دیدن این گل حالم را خیلی خوب کرد. بعد رفتم از زن همسایه یک شاخه حسن یوسف گرفتم و آن را در گلدان کوچکی برای خودم کاشتم. هر روز با این گل حرف میزدم. هر روز با آن درد دل میکردم. انگار این گل همدم من شده بود. بعد وقتی خودم به دیدن بیماران سرطانی میرفتم احساس کردم آنها هم چقدر مثل من تنها هستند، چقدر احتیاج دارند به یک گلدان کوچک با آن درددل کنند.

گلدانهای امیدبخش

این حالا حکایت حبیبه و گلدانهای حسن یوسفش است؛ گلدانهای حبیبه با خودشان یک پیام ساده دارند: اگر قرار است یک هفته یا ده سال با این بیماری زندگی کنیم، چرا خوب زندگی نکنیم؟! این حالا راز زندگی حبیبه است. زنی که خودش بهبودیافته است و بیماران مبتلای دیگر را از یاد نبرده: وقتی با بیمارها ارتباط برقرار کردم و دیدم آنها هم از حضور من انرژی میگیرند با خودم عهد کردم تا وقتی میتوانم آنها را تنها نگذارم.

حالا کنج پذیرایی خانه حبیبه، گلدانهای کوچک و بزرگ حسنیوسف کنار هم ردیف شدهاند: اینها را تازه کاشتهام. چند قلمه گلمحمدی هم دارم. نارنج و پرتقال هم برای عید کاشتهام. میدانم چقدر این گلدانهای کوچک میتوانند امید بخش باشند.

مینا مولایی

جامجم آنلاین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها