در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
ساعت هنوز 10 نشده بود که ماشین آقا رسید ... تیم همراه هنوز آرایش خودشان را پیدا نکرده بودند و دور ماشین مردم بودند فقط. کوچههای محله فولادی درست شبیه خرمشهری شده بود که در عکسها و فیلمهای مستند جنگ دیده بودیم.
جایی ماشین آقا ایستاد، شاید 15 ثانیه. امکان نداشت راننده و محافظها 15 ثانیه ماشین حامل ایشان را جایی نگه دارند، مگر اینکه خود آقا بخواهند. مردم فرصت کردند جمع شوند. شعارها قر و قاطی شده بود؛ یکی میگفت جانم فدای رهبر، یکی میگفت نوکرتم، یک عده هم هول شده بودند و میگفتند صل علی محمد یاور رهبر آمد! کمی طول کشید که همصدا شوند: دستهگل محمدی به شهر ما خوش آمدی... و کدام شهر؟! ...
درِ ماشین باز شد؛ آقا که توی آن شرایط، کمربند ایمنی بسته بود، با آرامش کمربند را باز کرد و پیاده شد... مردم ریختند جلو. دست بلند میکردند که سلام و علیک کنند. آقا با لبخند قدم برمیداشتند. عبای عسلی و قبای کرمقهوهای و کفش سیاهی که تا خاکی و گلیشدن فاصلهای نداشت. ازدحام اطراف ایشان زیاد شد. اولین باری بود که مدیریت میدان را از دست خارج شده میدیدم. تکان جمعیت، آقا را تکان میداد و نمیشد مستقیم رفت.
جوانی بلند گفت: دمت گرم. زنی صدایش از بقیه متمایز بود؛ میگفت: جانم فدای رهبر. خیلی دوست داشتم زن را در آرامش ببینم و بپرسم زلزله با زندگیاش چه کرده و اوضاعش چطور است که یک هفته بعد از آن حادثه میگوید جانم فدای رهبر. آقا با یک دست عصا و عبا را نگه داشته بودند و دست دیگر را برای مردم تکان میدادند.
وسط صحبتها(ی آقا در جمع مردم سرپل ذهاب) بود که به فیلمبرداری که جلوی دیدشان را گرفته بود، گفتند: کنار بایستید من این جمعیت را ببینم. بعضی از شنیدن این حرف حال کردند و صلوات فرستادند. آن بخشی از جمعیت که با کنار رفتن فیلمبردار در دید آقا قرار گرفتند، برایشان دست تکان دادند. به گمانم خطاب این جمله رهبر میتواند فقط این فیلمبردار نباشد؛ هر کسی است که در جمهوری اسلامی ایران بین مردم و رهبری قرار میگیرد!
جلوتر، دخترکی با روسری سبزرنگ جلو رفت، چیزی گفت و به گریه افتاد. آقا دست به سر دخترک گذاشتند و دخترک صورتش را در عبای آقا پنهان کرد. دخترک، پدر و مادرش مجروح شده بودند و بستگانش را در زلزله از دست داده بود. داغدیده بود و وقتی دیدمش یاد بچههایی افتادم که چندروزی است یتیم شدهاند و انگار حالا به آغوش رهبر پناه آوردهاند:الم یجدک یتیما فاوی؟ آقا ایستاد تا خود دخترک سرش را از عبا بردارد.
چند کیلومتر جلوتر پیچیدیم داخل یکی از روستاهای چهارگانه کوئیک: کوئیک مجید... ماشین آقا جایی ایستاد. آقا از دیوارهای خرابشده خانهای رد و وارد محوطه خانه شدند. به یکی دو چادری که در حیاط بود سر زدند و احوالپرسی کردند؛ داخل چادرها نرفتند چون مرد داخلشان نبود. مردم روستا جمع شدند و ناباورانه آقا را به هم نشان میدادند.
از آنجا رفتیم کوئیک حسن؛ ریشسفیدی جلوی ماشین دوید و گفت: رهبر عزیز وایس! البته نمیشد براحتی ایستاد. ماشین در محوطه بازتری ایستاد... مردم در محوطه خانههایشان چادر زده بودند... آقا در میان ازدحام مردمی که جمع شده بودند، رفتند سمت یکی از چادرها؛ جلوی چادر به زنی که آنجا بود، گفتند: مردت کجاست؟ زن جواب داد: بیمارستان ...
محل سکونت نیاز داریم آقاجان
در کوئیک سوم بود که لابهلای جمعیت جوانی را دیدم که کاپشن قرمز پوشیده بود و دست و پا زد و خودش را به آقا نزدیک کرد و دست آقا را گرفت. میخواست حرف بزند آقا اشاره کردند که صبر کند تا اول خانمی که سن و سال هم داشت، حرف بزند. وسط آن جمعیت زیاد و ازدحام سرسامآور، پیرزن به آقا نزدیک شد و گفت: خیلی خوش آمدی، محل سکونت نیاز داریم آقاجان، دستمان به دامنت به خانه نیاز داریم، اینجا شهید زیاد دادیم، بچه هامان، برادرزادهام، خواهرزادهام، شوهرم... دستتان درد نکند، خیلی زحمت کشیدید آمدید... آقا پاسخ دادند که خدا دلهای شما را آرام کند.
آقا متوجه شد جوان کاپشن قرمز را محافظها دارند دور میکنند. اشاره کرد به جوان و گفت: آن لباس قرمز را بیاورید ببینم چه میخواست بگوید. جوان جلو آمد تا رسید شروع کرد: چند سال جنگ زده بودیم، بعد از این زلزله به خداوندی خدا حالا وضعمان از آن موقع بدتره، اول امیدمان به خدا بعد به شماست ...
بعد رفتیم روستای قلعه بهادری. توی راه صدای بیسیم مسئول وانت درآمد؛ محافظ آقا از پشت بیسیم میگفت روستای قبلی بعضی از عکاسها با کفش رفتند داخل چادر مردم، تذکر بدهید که مراعات کنند. مسئول وانت بلند گفت ماجرا را. پشت بیسیم باز هم محافظ آقا گفت: این تأکید آقاست.
وارد روستای قلعه بهادری شدیم. جلوی یکی از خانهها ایستادیم. آقا وارد حیاط خانه شد ... زن مسنی از سر و صدا بیرون آمد. تا آقا را دید دستهایش را باز کرد و آمد سمت آقا. جوری آمد که میخواست آقا را بغل کند! آقا کمی خودشان را جمع کردند. زن فهمید که هیجانش را باید کنترل کند؛ یک قدمی آقا که رسید کوتاه آمد و عبای آقا را بوسید.
چادر را خودشان علم کرده بودند، با نِی و نایلون. آقا جلوی چادر ایستاد... کیومرث دست دراز کرد و دست داد. آقا دستش را نگه داشت و داخل شدند؛ سلام و علیک کردند. کیومرث گفت: نور آوردید. آقا با همه احوالپرسی کردند و بعد به نیها اشاره کردند و چادر و پرسیدند: اینها را خودتان ساختید؟ زنها جواب مثبت دادند. آقا دعایشان کردند؛ یک قدم جلوتر رفتند و با نوک انگشتها لپ بچهای را که بغل یکی از زنها بود، گرفتند و بعد همان نوک انگشتانشان را بوسیدند.
روستای آخری که رفتیم اسمش سراب ذهاب بود. مردم روستا اهلحق بودند. مردها سبیل بلند داشتند. خانهها با خاک یکسان شده بود. ماشین آقا درست وسط روستا ایستاد. آقا پیاده شد، درست وسط مردم. با آنهایی که دست به سمتش دراز میکردند، دست داد.
سکوتی از جنس غم
در نمازخانه اردوگاه شهدای بازیدراز جمع شدیم. آقا از ملاقادر راجع به خسارت و تلفات محلشان پرسوجو کردند... سکوت آقا عجیب بود، جنسش غم بود. آقا سر تکان دادند، نفس بلندی کشیدند و خیلی آرام گفتند: خیلی کار داره، روستاها خیلی کار داره... با خاک یکسان شده بودند.
یک نفر داشت میگفت: آواربرداری و تخلیه نخالهها مشکل است؛ به این زودیها تمام نمیشود، ولی به اندازهای که در هر خانه یک کانکس بگذاریم انجام میدهیم.
آقا گفتند: به من بگویید همین مقدار آواربرداری به اندازه کانکس و استقرار کانکس تا کی انجام میشه؟
کسی جواب نداد. یک نفر گفت: قرارداد ساخت کانکسها با کارخانه بسته شده. آقا پرسید: کدام کارخانه؟ جواب دادند: کارخانههای مختلف ... آقا باز گفتند: به من نگفتید تحویل این کانکسها تا کی انجام میشود؟
یک نفرشان دل را به دریا زد و گفت: تا دو ماه. آقا آرام تکرار کردند: دو ماه!
بازدید ایشان تمام شد. من ذهنم درگیر لحن سوال آقا بود: به من بگویید تا کی؟
منبع: khamenei.ir
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر