نگاهی به برخی گاف‌های مطبوعاتی به بهانه روز خبرنگار

روزنامه نگافــی

اشتباه جزئی از داوری است! این جمله آشنایی است برای توجیه اشتباهات در دنیای فوتبال، جمله‌ای که مثل شابلون می‌توان انداخت روی دیگر حوزه‌ها مثل روزنامه‌نگاری. هر چند «اشتباه»‌ عنوان مصطلحی برای این قشر نیست و بیشتر به عنوان گاف یا سوتی از آن یاد می‌کنند. دنیای روزنامه‌نگاری هم پر است از این گاف‌های منتشر شده. برخی گاف‌ها اما به اندازه‌ای غیرقابل بخشش بوده که حتی مانع توزیع روزنامه شده و برخی از آنها حتی به دردسر افتادن رسانه و توقیفش را در پی داشته است؛ اما حالا بیشتر این گاف‌ها دستمایه طنز برای روزنامه‌نگارهاست.
کد خبر: ۱۰۵۹۸۰۶
روزنامه نگافــی

پرواضح است گاف‌های مطبوعاتی مختص ایران نیست و بسیاری از روزنامه‌های بزرگ جهان هم چنین گاف‌هایی داشته‌اند. شایع‌ترین گاف‌های رسانه‌ای مربوط است به گفت‌وگو با آدم‌های اشتباهی. نام‌های مشابه همیشه دامی بوده برای روزنامه‌نگارها که دقت را فدای سرعت در کار کرده‌اند و فردای انتشار روزنامه با متلک‌های همکاران رو‌به‌رو شده‌اند. گفت‌وگو با محمد فنایی داور فوتبال به جای داوود فنایی دروازه‌بان سابق پرسپولیس، گفت‌وگو با عباس عبدی فعال سیاسی به جای عباس عبدی داستان‌نویس! اینها تنها نمونه‌های دم‌دستی این سوتی رایج روزنامه‌نگارهاست که به مدد حافظه شفاهی‌شان در این گزارش آمده است. دیگر اشتباه مصطلح مربوط به عکس‌های اشتباهی است، گفت‌وگو با چهره‌ای با عکس فرد دیگری. نام‌های اشتباهی هم دیگر سوتی رایج است که البته فراگیری کمتری دارد و به محدوده همان روزنامه‌نگارها مربوط می‌شود، اما یکی از گاف‌خیزترین بخش‌های روزنامه، قسمت فنی است. با این فرق اساسی که گاف‌های رخ داده در فنی کمتر قابل اصلاح است. چاپ آگهی تسلیت به جای تبریک، عکس اشتباه سیاستمدار معروف به جای آگهی مزایده یک کارخانه، تنها نمونه‌های این اشتباهات است؛ اشتباهاتی که گاه باعث شده زینک‌های روزنامه در چاپخانه خط بخورد تا این گاف‌ها به شکل سراسری توزیع نشود.

پیش‌بینی اتفاقات روز بعد هم از سوتی‌های مرسوم روزنامه‌نگاری است. اعلام برنده فیلم اسکار، ‌اعدام مجرم معروف و حتی متاخرترین این پیش‌بینی‌ها، اعلام رئیس‌جمهور اشتباهی در یک پیش‌بینی اشتباه!

یکی از روزنامه‌های کشور همین چند ماه پیش و روز قبل از اعلام شمارش آرای انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، برنده نهایی این انتخابات را هیلاری کلینتون اعلام کرد با عکسی تمام صفحه در صفحه اول خودش؛ گافی که تنها محدود به ایران نماند و حتی وب‌سایت مشهوری مثل ابزرور هم این گاف یک روزنامه ایرانی را خبر خود کرد.

پیش‌بینی‌ها همیشه درست از آب در نمی‌آید، هر چند همه شواهد به نفع پیش‌بینی‌کننده باشد.

اولین درس خبرنگاری

کتایون مصری

روزنامه‌نگار

حدود 20 سال قبل بود که با تهیه گزارش‌های میدانی برای اولین بار جذب یک تحریریه بزرگ شدم. تقریبا کوچک‌ترین عضو گروه بودم و ذوق‌زده از این که بالاخره بعد از کلی التماس به سردبیر، اجازه دادند وارد دنیای خبر شوم. یادم می‌آید یکی از اولین ماموریت‌ها، تهیه گزارش از منطقه‌ای مهاجرنشین بود به نام گود عرب‌ها، آن هم وسط بزرگراه کردستان؛ جایی که درست کنار آن برج‌های مجلل آ.اس.پ قد کشیده و دیواری در برابر این منطقه ساخته بودند، اما کمتر کسی در آن روزها خبر داشت پشت این برج‌های مغرور که نشان می‌داد افراد متمولی در آن ساکن هستند، منطقه‌ای محروم و شاید جرم‌خیز پنهان شده که بی‌شباهت به زاغه‌نشینان حاشیه پایتخت نبود.

شال و کلاه کردم و با عکاس راهی شدیم. وقتی به گود عرب‌ها رسیدیم، راننده روزنامه، نگاهی به ظاهر مخوف اطرافش انداخت و با تردید به عکاس روزنامه گفت: «داداش خودت برو و این بچه رو با خودت نبر!» و به من اشاره کرد. من هم که ظاهر ریزی داشتم و تازه 21 سال را پر کرده بودم، در حالی که صورتم از غیظ این حرف سرخ شده بود، پیاده شدم و در را محکم کوبیدم !

یک ساعتی با عکاس محله را گشتیم و گزارشی از مشکلات مردمش گرفتیم. فردا گزارش چاپ شد، تیتر را سردبیر زده بود: «لیان‌شامپو؛ همسایه آ.اس،پ» این‌قدر از چاپ گزارش و بیشتر از آن، اسمم که پایش خورده بود، ذوق‌زده بودم که تمام مسیر را تا روزنامه پیاده گز کردم. چند متر مانده به در روزنامه، نگهبان سراسیمه بیرون دوید. انگار منتظرم بود: «کجایی تو؟ یه ساعته دو تا غول‌چماق اومدن دنبالت؛ میگن از گود عرب‌ها اومدن؛ میگن آبروشونو با این گزارش بردی و...» دیگر چیزی نمی‌شنیدم. نگهبان از در پشت روزنامه هدایتم کرد تا داخل ساختمان بروم، اما... «میتی، خودشه، همون دختره‌س که گزارش نوشته» صدا از پشت سرم بود. آقا مهدی چیزی حدود یک متر و 90 قد داشت و چهارشانه بود. صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنیدم؛ «عجب غلطی کردم؟!» تو دلم گفتم.

«آبجی دستت درد نکنه. تو که آبروی همه ما رو بردی ما اهالی لیان شامپوییم؟!» صدای آقا مهدی بود ولی به نظر مهربان می‌آمد. خودم را جمع و جور کردم، نگهبان را پس زدم و برایشان توضیح دادم تیتر گزارش با متن همخوانی ندارد و آنچه من نوشتم، طرح مشکلات مردم محروم گود عرب‌هاست و تیتر از طرف سردبیر زده شده و... انگار دلشان برایم سوخته بود. هیچ نگفتند و رفتند، اما درسی شد برای من که بدانم فاصله فقیر ومجرم بسیار است.

عذاب وجدان

مریم یوشی‌زاده

روزنامه‌نگار

خط به خط خبر را می‌دیدم. میان کلمات سربی سیاه، دو چشم خیس از اشک و از حدقه درآمده از ترس پیدا بود. خط به خط خبر را می‌شنیدم. از لای به لای خط‌ها صدای جیغ‌های زنی می‌آمد که التماس می‌کرد. خبر را چند بار خواندم. ضربان تند شقیقه هایم را حس می‌کردم. دست‌هایم از سردی کرخت شده بود. می‌لرزیدم، اما نمی‌دانستم از ترس است یا خشم.

شش هفت جوان، به زنی میانسال از محله‌ای فقیرنشین در حاشیه تهران تجاوز کرده بودند و بعد از شکنجه کردنش، او را زخم خورده و تحقیر شده در برهوتی چند کیلومتر دورتر از جاده رها کرده بودند به حال خودش. به اصطلاح خودشان، جرم را بین هم تخس کرده بودند به این خیال که مجازات‌شان کم شود. با زن تماس گرفتم تا جزئیات بیشتری از حادثه بگیرم. می‌خواستم گزارشی بنویسم درباره نگاه قانون به تجاوز.

با صدایی خفه، گریه می‌کرد. آهسته حرف می‌زد. صدای نفس‌هایش را از آن طرف خط می‌شنیدم. گفت شانس آورده اکنون خانه خالی است، چون هیچ یک از اعضای خانواده‌اش نمی‌دانند برای او چنین اتفاقی افتاده است.

گفت جوان‌ها در زندان تهدیدش کرده اند که ماجرا را به گوش شوهرش، دخترش و پسرهایش می‌رسانند مگر آن که همه حرف‌هایش را پس بگیرد و بگوید ادعایش دروغ بوده و شکایتی ندارد. گفت اگر خانواده‌اش بفهمند به او تجاوز شده جانش را می‌گیرند. گفت برای خانواده‌اش مهم نیست او قربانی بوده است. به هر حال آنچه رخ داده برای آنها بی‌آبرویی محض است و تاوانش، مرگ او.

از من خواست دیگر به او زنگ نزنم تا خانواده‌اش چیزی نفهمند و من به او قول دادم دیگر زنگ نزنم و همه خطوط آن خبر، زجرش، غربتش و تصمیمش برای رفتن به کلانتری و پس گرفتن حرف هایش را فراموش کنم. انگار از اول اصلا چنین زنی وجود نداشته است. برای گزارشم درباره نگاه قانون به تجاوز با چند قاضی حرف زدم.

مطلب نوشته شد و بازخورد مطلوبی داشت، اما دلم راضی نمی‌شد. به خودم می‌گفتم باید با زن حرف بزنم. باید به او بگویم قضات می‌گویند دست قانون بالای همه دست‌هاست و اگر ادعایش را پس نگیرد متجاوزان مجازات می‌شوند و دیگر زنی قربانی‌شان نمی‌شود. این شد که قولم را شکستم. زنگ زدم به خانه‌اش. سلام کردم و پیش از آن که حرف دیگری بزند به او گفتم تقصیری ندارد که قربانی تجاوز شده است و نباید شکایتش را پس بگیرد. پشت‌سر هم و تند تند حرف می‌زدم. آن ور خط اما هیچ جوابی نبود و فقط صدای نفس‌هایی بریده بریده می‌آمد. پرسیدم «جوابی ندارید؟» صدایی با بغض گفت «من‌... دخترش هستم... خانم...» نفسم بند آمد. عرق سرد نشست روی پیشانی‌ام. گوشی را کوبیدم روی تلفن. لرزم گرفتم. تلفن خانه زن را با غیظ و ترس آن‌قدر خط خطی کردم که کاغذ پاره شد. گریه کردم. جرات نداشتم به کسی بگویم چه کرده‌ام. جرات نداشتم بار دیگر به خانه زن زنگ بزنم و تا روزها بعد، حتی جرات نداشتم اخبار صفحه حوادث را بخوانم تا بفهمم آیا کشته شده است یا نه.

آخر این قصه اگر خوش باشد لابد دختر راز مادرش را برای خودش نگه داشته و حتی به روی او هم نیاورده است که چیزی می‌داند. آخر قصه، اما اگر ناخوش باشد او حالا دیگر زنده نیست و به گناهی ناکرده، جایی زیرخروارها خاک آرمیده است با آبرویی رفته. می‌پرسید آخر قصه خوش است یا ناخوش؟ نمی‌دانم. بی‌خبرم، اما هنوز هم بیش از یک دهه است که سنگینی بار آن گناه آزارم می‌دهد و یادم می‌اندازد زمان مرهم خیلی از زخم‌ها نیست و درد‌هایی است که جایی گوشه قلب آدم‌ها تا همیشه باقی می‌ماند.

آگهی سنگ‌بری با سخنرانی رئیس‌جمهور

علی دوستی

روزنامه‌نگار

اگر راننده‌ای را پیدا کردید که تصادف نکرده باشد، روزنامه‌نگاری را هم پیدا خواهید کرد که در دوران حرفه‌ای‌اش یا گاف نداده یا شاهد گاف دادن رسانه‌اش نبوده باشد. در دوران حرفه‌ای بنده حقیر نیز گاف‌های ریز و درشتی به وقوع پیوسته است:

حوالی سال 78 بود که در یک روزنامه استانی تازه کشوری شده، به‌عنوان گزارشگر کار می‌کردم. آن روزها اینترنت تازه جای تلکس‌های کاغذی را گرفته بود و آن روزنامه نیز به‌عنوان یکی از مدعیان استفاده از اینترنت، فناوری نوین را برای استفاده در چاپ همزمان روزنامه در تهران و شهرستان‌ها به کار بسته بود. روش کار این بود که صفحه‌آرایی در مرکز روزنامه در مشهد انجام و صفحات با اینترنت به تهران ارسال می‌شد و آنجا پس از فیلم و زینک، همزمان به چاپ سپرده می‌شد. چشمتان روز بد نبیند که در یکی از همین فرآیندهای ارسال صفحات با اینترنت آن روزها، محتوای صفحات به هم ریخت و عکس یکی از مقامات ارشد داخل آگهی یک سنگبری رفت! صبح که روزنامه درآمد، دیدیم آگهی آن سنگ‌بری در 6 کادر رنگی صفحه اول با نوشته عرضه انواع سنگ ساختمانی و تیشه‌ای به همراه عکس در حال سخنرانی پرشور آن شخصیت چاپ شده و وایلا!.... آن روز آن نسخه روزنامه از دکه‌ها جمع شد و حاشیه‌هایش تا مدت‌ها گریبان همه را
گرفته بود!

همنشینی با جسد مقتول

محمد غمخوار

روزنامه‌نگار حوادث

حدود ده سال قبل در دفتر روزنامه در حال نوشتن خبرهای دادسرا بودم که خبر دادند مادر و فرزندی را در یکی از محله‌های جنوبی تهران کشته و برای صحنه‌سازی خانه را به آتش کشیده‌اند. سریع راهی محل قتل شدم. قتل در طبقه آخر یک مجتمع مسکونی رخ داده بود و خودروهای آتش نشانی، پلیس و پزشکی قانونی مقابل خانه پارک بودند. با نشان دادن کارت خبرنگاری وارد ساختمان شدم. وقتی به طبقه چهارم رسیدم، ماموری که مقابل در آپارتمان ایستاده بود سد راهم شد و گفت باید منتظر بمانم تا بررسی صحنه قتل تمام شود.

مجبور بودم صبر کنم. نیم‌ساعتی گذشت، اما بررسی خانه تمام نشد. خسته روی رختخوابی که در پاگرد ساختمان بود نشستم. ده دقیقه بعد ماموری از آپارتمان بیرون آمد و با لحن تندی به نشستن من روی رختخواب اعتراض کرد. برخورد او برایم عجیب بود. وقتی مقابلم رسید، با لحنی که حالا به خنده تبدیل شده بود گفت: «می‌دانی روی چه نشسته‌ای؟» من هم حق به جانب جواب دادم: «خب معلومه رختخواب.»

مامور جوان گوشه پتو را کنار زد و با جسد زنی میان پتو روبه‌رو شدم. با دیدن این صحنه شوکه شدم. من حدود 10 دقیقه بدون این که بدانم روی جسد مقتول نشسته بودم.

با این که طی این سال‌ها در صحنه قتل‌های بسیاری حاضر بودم، اما این خاطره باعث شد این پرونده برای همیشه در ذهنم بماند.

وقتی پشه‌ها باعث سقوط هواپیما شدند

محمدعلی عسگری

روزنامه‌نگار و مترجم

یادم می‌آید یک بار ماه‌های پیش از حمله آمریکا به عراق (2003)، دبیر سرویس گروه بین‌الملل تیتر جنجالی مهمی تعیین کرد و اتفاقا با هزار و یک استدلال و... از سردبیر خواست این تیتر در صفحه اول روزنامه هم دیده شود. مضمون تیتر حمله آمریکا به عراق بود و دبیر محترم ما ذره‌ای تردید نداشت که شبانه این حمله اتفاق خواهد افتاد. ولی فردای آن روز معلوم شد حمله‌ای در کار نبوده و حتی ممکن است به این زودی‌ها هم چنین اتفاقی نیفتد. آن روز دبیر سرویس نیامد. سردبیر آمد و احوالاتش را از ما پرسید. گفتیم مثل این که حالش خوب نبوده و بیمار است. سردبیر با طنز درجواب ما گفت: «با این تیتری که دیروز زد حق داره بیمار و بستری بشه.»

یک بار دیگر در یکی از روزنامه‌ها اتفاق جالبی افتاد. به گمانم تولد یکی از ائمه بود. اگر اشتباه نکرده باشم تولد حضرت خدیجه سلام الله‌علیها بود که باید تبریک گفته می‌شد. فردای آن روز دیدیم در صفحه نخست آن روزنامه این طور آمده: «تولد حضرت... را تسلیت می‌گوییم!»

روزنامه‌نگاری کاری سخت و پرشتاب است. روزی نیست که روزنامه‌ای، جمله‌ای یا خبری را به اشتباه چاپ نکرده باشد. باید اینها را دید و از آنها گذشت، چون قصد و غرضی پشت آنها نیست. حداکثر حواس‌پرتی و به قولی اشتباه لپی است. بخشی از شیرینی کار روزنامه‌نگاری همین گاف‌هاست. خود من چند روز پیش یادداشتی نوشتم که در آن آمده بود: «لترون الجهیم». در حالی که اصل آیه «لترون الجحیم» بود و این اشتباه را تقریبا هیچ کس متوجه نشده بود تا روز بعد که یکی از همکاران تذکر داد.

یک بار دیگر من از متن عربی کلمه‌ای را ترجمه کردم که فوق‌العاده خنده‌دار بود. درمتن عربی علت سقوط هواپیمای یکی از مقامات دولتی هلند انبوه «ضباب» به معنی «مه» ذکرشده بود. من این کلمه ضباب را با کلمه «ذباب» به معنای «مگس و پشه» اشتباه گرفته بودم و نوشتم هواپیما بر اثر هجوم مگس و پشه‌ها سقوط کرد. عجیب این که آن بار هم بجز خودم کسی متوجه این
اشتباه بزرگ نشد!

قمار در ماموریت غیرممکن!

کاظم کوکرم

روزنامه‌نگار

انتشار تازه‌ترین و دقیق‌ترین خبرها و گزارش‌ها برای خوانندگان، چالش هر روزه ما در روزنامه‌نگاری است و برای مدیریتش تدابیر مختلفی اتخاذ می‌کنیم، اما گاهی ممکن است در شرایط بسیار وخیم و غیرممکنی قرار بگیریم. نمونه‌اش برای من در اواخر آبان 93 رخ داد. از یک هفته پیشتر خبر رسید که قرار است ساعت 19 و 30 دقیقه چهارشنبه 21 آبان به وقت ایران، کاوشگر رباتیک فیله از فضاپیمای رُزتا در فاصله 450 میلیون کیلومتری زمین جدا شود و برای اولین بار در تاریخ بشر روی سطح سرد و ناشناخته یک دنباله‌دار (Comet) به نام چریمایوف ـ گرازمنکو فرود آید. این بدترین زمان ممکن برای وقوع یک رخداد بسیار مهم برای ما بود! نه‌تنها فرصت انتشار گزارش فرود موفق یا ناموفق برای صفحه دانش را نداشتیم،‌ بلکه حتی فرصت تنظیم خبر کوتاهش پس از اطمینان از وقوع برای صفحه اول و آخر روزنامه پنجشنبه هم نبود. در بهترین حالت می‌توانستیم خبر کوتاهی از آن در روزنامه شنبه منتشر کنیم یا اگر خیلی می‌جنبیدیم، گزارش آن به صفحه دانش یکشنبه می‌رسید، یعنی سه روز پس از وقوع رخداد. انتشار گزارش پیش‌خبر هم فایده‌ای نداشت. مهم اتفاق فرود و جزئیاتش بود که قرار بود در آن زمان بد رخ بدهد.

لابد می‌پرسید چه کار کردم؟!

راستش را بخواهید ناگزیر به قماری رسانه‌ای دست زدم! با پوریا ناظمی از مجرب‌ترین همکارانم که ساکن کاناداست صحبت کردم. تاریخچه ماموریت و احتمالات ممکن را بررسی کردیم و به این نتیجه رسیدیم احتمال موفقیت نسبتا بالاست. در نهایت عصر سه‌شنبه 20 آبان، صفحه را بستم و رفت برای چاپ! دیگر تیر از کمان رها شده بود...

سرانجام ساعت 19 و 30 دقیقه فیله قاعدتا روی دنباله‌دار فرود آمده بود، اما ما باید در زمین نیم ساعت دیگر هم صبر می‌کردیم تا سیگنال‌های خبر موفقیت‌آمیز بودن این فرود در زمین دریافت شود! ساعت حوالی 20 بود که دیدم دانشمندان آژانس فضایی اروپا با مطمئن شدن از موفقیت این ماموریت تاریخی، یکدیگر را در آغوش می‌گیرند و از خوشحالی اشک شوق می‌ریزند. احتمالا نمی‌دانستند من در ایران و پوریا در آن سوی کره زمین، آبرو و اعتبارمان را برای مخابره پیشاپیش گزارش این موفقیت هزینه کرده‌ایم و حالا خوشحالی‌مان دست کمی از آنها ندارد.

انصافا خیلی شبیه‌اند

سجاد روشنی

روزنامه‌نگار

یکی دو سال قبل بود که خبری مربوط به هوشنگ گلمکانی، منتقد سینمایی کشورمان را برای انتشار در روزنامه جام‌جم تنظیم کردم. اتفاقا عکس مربوط به خبر را هم خودم انتخاب کردم. به صفحه‌آرایی رفتم و خبر مربوط را با همان عکس بستم. فردای آن روز که روزنامه منتشر شد، یکی از دوستان سینمایی صدایم زد. دیدم صفحه اینستاگرام گلمکانی را باز کرده و منتظر است مچم را بگیرد. گلمکانی در اینستاگرامش نوشته بود روزنامه جام‌جم خبری از من را با عکسی ازمرحوم مهدی سحابی منتشر کرده است. البته گلمکانی گویا این اشتباه برایش تازگی نداشته و قبلا هم دیگرانی بوده اند که این خطا را درباره تشابه چهره او و سحابی مرتکب شده‌اند. او بیش از آن که از این اتفاق ناراحت و عصبانی شود، بیشتر به چشم یک شوخی به آن نگاه کرده بود.

وقتی متوجه اشتباهم شدم، برای اطمینان بیشتر باز هم در گوگل عکس‌های این دو را جست‌وجو کردم. انصافا این منتقد و آن مترجم فقید به لحاظ چهره شباهت‌های زیادی به هم دارند. بلافاصله شماره گلمکانی را گرفتم. برای معرفی خودم پشت خط به او گفتم: من همانی هستم که امروز در روزنامه به اشتباه عکس مرحوم سحابی را به جای عکس شما منتشر کرده است. کلی خندید. از او عذرخواهی کردم و با گشاده رویی برایم از خاطراتی گفت که دیگران همچون من آن دو را اشتباه گرفته بودند. موضوع به خیر گذشت.

سنگ می‌آید به استقبال ما از هر طرف

صابر محمدی

روزنامه‌نگار

آنچه امروز با عنوان سوتی در کار رسانه‌ای مطرح است، تنها در حالی می‌توان آن را جزو اقتضائات به حساب آورد که محصول سهل‌انگاری نباشد و صرفا مبتنی باشد بر خستگی ناشی از فشار کار، حواس‌پرتی یا چنین حالات اجتناب‌ناپذیری. مثلا خبرنگاری نمی‌تواند در توجیه این‌که چرا علیرضا و نادر مشایخی موسیقیدان یا عباس عبدی داستان‌نویس و عباس عبدی فعال سیاسی را با هم اشتباه گرفته، از دیوار حواس‌پرتی بالا برود. تعارف که نداریم، ناآگاهی از این دوگانه‌های ساده که اهل خبر را هر روز با آنها سر و کار است، سوتی نیست، بلکه سهل‌انگاری فعالیت رسانه‌ای است.

سوتی، عنصری است که اتفاقا رسانه‌های امروز دنیا، برای جذاب‌ترکردن بسته‌های خبری و تحلیلی خود به آن ارجاع می‌دهند و از آن بهره می‌برند. مثل کاری که عادل فردوسی‌پور سر سال و در ویژه‌برنامه‌های نوروزی‌اش می‌کند و سوتی‌های یک ساله خودش را در برنامه «نود» در ویدئویی چنددقیقه‌ای در کنداکتور می‌گنجاند.

اما من تا به حال رسانه‌هایی را که با آنها همکار بوده‌‌ام، دچار چه سوتی‌هایی کرده‌ام؟ بگذارید فکر کنم... طبعا تعدادش بالا نیست که به این زودی‌ها یادم نمی‌آید. آهان، بله! نوجوان بودم که روزنامه‌ای من را برای گفت‌وگو با لوریس چکناواریان فرستاد. هر چه گفتم من از موسیقی چیزی نمی‌دانم [انگار که باور داشتم از ادبیات و دیگر هنرها خیلی حالیم می‌شد!]، گوششان بدهکار نبود. البته امروز هم در بر همان پاشنه می‌چرخد و برخی خبرنگاران، بی‌آن که تخصصی در گرایش‌های خبری مشخصی داشته باشند، سر از حوزه‌های مختلف درمی‌آورند با این توجیه که رسانه‌ها باید با کمترین نیرو، بیشترین بازدهی را داشته باشند. خلاصه چشمتان روز بد نبیند! من تا آن روز نشنیده بودم به رهبران ارکسترها بگویند «مایسترو» و گمان برده بودم «مایسترو لوریس چکناواریان»، نام کامل این موسیقیدان شیرین‌سخن است. در دستگاه عریض و طویل آن نازنین‌روزنامه هم کسی پیدا نشده بود این خامدستی خبرنگار نوجوان را تصحیح کند. خلاصه، هر که خوانده بود آن مصاحبه را، ما را کرده بود مصداق آن بیت غنی کشمیری که می‌گوید: «عزتی داریم در شهر جنون کز راه دور/ سنگ می‌آید به استقبال ما از هر طرف.»

میثم اسماعیلی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها