گزارش میدانی «جام‌جم» از شرایط بیمارستان مطهری تهران

نگاه‌های نگران پشت نرده‌های بیمارستان

آمبولانس آژیرکشان خیابان را دور زد و پیچید داخل حیاط بیمارستان مطهری. دو پرستار از داخل آن پایین پریدند. دو طرف یک برانکارد را گرفتند و بیرون کشیدند. پسری جوان دراز به دراز روی برانکارد افتاده بود. تمام بدنش از سوختگی، سیاه و کبود شده بود. دستانش را به حالت تسلیم بالا آورده و به تیرگی آسمان نگاه می‌کرد. خون از شکافت‌های روی دست‌ها بیرون می‌زد. خط خون از پیشانی روی گونه‌ها سرازیر شده و در سیاهی پوست، به رنگ تیره درآمده بود. پرستارها دوان دوان برانکارد را روی زمین کشیدند و به داخل بخش بردند. پیرمردی سعی می‌کرد پابه‌پای آنها بدود. می‌گفت: «پسرم رفته بود بالای پشت‌بام مواد محترقه درست کند که ناگهان نارنجک ترکید و او و دوستش را مجروح کرد. بچه‌ام از دستم رفت، هرچقدر گفتم نکن، گوش نکرد.»
کد خبر: ۱۰۱۲۵۶۹

مجروح دیگر در آمبولانس نشسته بود. تنش کاملا سیاه شده و خون از سرش می‌ریخت. لحظه‌ای کف دست راستش را روی سرش کشید و بلافاصله نگاهش کرد؛ جز خون و سیاهی چیز دیگری در نگاهش ننشست. پرستارها چند ثانیه بعد، او را نیز روی برانکارد خواباندند و به داخل بخش بردند. کمی خون، کف آمبولانس ریخته بود. هنوز چراغ‌های نارنجی و آبی آمبولانس روشن و خاموش می‌شد که ناگهان صدای انفجاری به هوا بلند شد و نگاه‌ها را به انتهای خیابان دوخت. بوی دود و مواد محترقه از چند ساعت پیش، خبر می‌داد که چهارشنبه‌سوری 95 آغاز شده است. نیم ساعت از انتقال دو پسر مجروح به بخش نگذشته بود که آمبولانس دیگری بسرعت داخل محوطه پیچید. مجروح روی تخت دراز کشیده و هیچ واکنشی نداشت. باندی سفید روی صورتش انداخته بودند. جای چشم‌ها و بینی، خون نشسته بود. دست‌ها از بغل تخت آویزان شده و از زیر ملحفه سفید بیرون زده بود. بسرعت او را داخل بخش بردند.

شامگاه سه‌شنبه ـ چهارشنبه‌سوری 95ـ سه پسر جوان که هنگام ساخت مواد محترقه در پشت‌بام خانه‌ای در خیابان نیروی هوایی با انفجار روبه‌رو و بشدت مجروح شده بودند، به بیمارستان سوانح و سوختگی مطهری تهران منتقل شدند. 11نفر از دوستان آنها از جمله برادر یکی‌شان خود را به بیمارستان رسانده بودند، اما ماموران فقط اجازه ورود به یک همراه را می‌دادند. پسران جوان صورت خود را به میله‌ها چسبانده بودند و آن‌سوی بخش را نگاه می‌کردند که ناگهان همراه سه پسر مجروح از داخل بخش بیرون آمد و خود را به آنها رساند. لرزش صدایش، قلب‌ها را می‌لرزاند. بی‌محابا گفت: «یکی‌شون 40 درصد سوخته، دو تاشون بالای 90 درصد، احتمال مرگ یکی‌شون هست.»

ناگهان پاهای یکی از پسرها سست شد. داشت روی زمین می‌افتاد که دوستانش زیر بازوهایش را گرفتند. دستانش را روی صورت گذاشت و از انتهای حنجره گریه سر داد. فریاد می‌کشید: «بدبخت شدم. داداشم. خدایا کمکشون کن» نمی‌توانست روی پاهایش بایستد. دوستانش کمکش کردند که روی جدول بنشیند. دلداری‌اش می‌دادند «چیزی نیست، فقط دستاش سوخته.»

چند دقیقه بعد، زنی چادری، دوان‌دوان خودش را به بیمارستان رساند و میله‌ها را در مشت‌های خود گرفت. پسرهای جوان دوره‌اش کرده بودند. زن خواهش می‌کرد: «بذارید برم داخل، می‌خوام بچه‌ام رو ببینم. من می‌دونم فقط دستاش نسوخته» پسر دیگرش دستان مادر را گرفت و او را به گوشه‌ای کشاند. گفت: «من دیدمش، حالش خوبه، باید صبر کنیم.» مادر ضجه می‌زد. نفس‌هایش نا نداشت. انتهای آسمان را نگاه می‌کرد. ماه سرخ سرخ بود. صدای انفجار می‌آمد. بوی دود همه جا را گرفته بود. مادر دستانش را در هم می‌فشرد. اشک می‌ریخت. پسرش نشسته بود روی زمین و دود سیگار را با شدت بیرون می‌داد.

همه منتظر بودند که ناگهان یک دستگاه 206 جلوی بیمارستان توقف کرد. پسری ده ساله که پوست صورتش از سوختگی، زمخت و سیاه شده بود، با کمک مادرش از ماشین پیاده شد. پارسا دستانش را در تشت کوچکی از آب تکان‌تکان می‌داد. دست‌ها می‌سوختند. پسر ناله می‌کرد. یکی از همراهانش گفت: «ما در جوی آب، آتش خیلی کوچکی روشن کرده بودیم. پارسا کنار آن بود. ناگهان یک از خدا بی‌خبر، با موتور آمد و مواد منفجره‌ای داخل آتش انداخت. آتش یکهو گر گفت و کشید به صورت و دست و موهای پارسا. خدا به چشم‌های پارسا رحم کرد.»

نیم ساعت بعد، پارسا درحالی‌که دست و صورتش کامل در باند قهوه‌ای پیچانده شده بود، همراه مادرش از بخش بیرون آمد. صورتش را با پماد، سفید کرده بودند. هنوز احساس سوختگی و درد داشت. ناگهان لحظه‌ای دستان مادر را رها کرد و جیغ‌کشان، چند قدم به سمت خیابان دوید. زنی او را از پشت بغل کرد و فریاد زد: «آرام باش پارسا، میری زیر ماشین» خیابان تا انتها، خلوت و تاریک بود. صدای انفجار مواد محترقه، آرامش خیابان را می‌کوبید. مامور بیمارستان می‌گفت: «سال گذشته تا 8 شب آنقدر مصدوم آوردند، نمی‌توانستیم روی پاهایمان بایستیم. الان اوضاع بهتر شده.» خبر مرگ پسری نوجوان به گوش همه رسیده بود. مردم سرهایشان را تکان می‌دادند و به آسمان نگاه می‌کردند. ماه سرخ سرخ بود. بوی دود مشام را آزار می‌داد. چند نفر، ترقه‌های خود را داخل محوطه پشتی بیمارستان منفجر کردند. مادرها و برادرهای نگران هنوز پشت میله‌ها ایستاده بودند.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
میراث ناملموس گنجینه هویت ملی

«جام‌جم» در گفت‌وگو با رئیس مرکز مطالعات منطقه‌ای پاسداری از میراث فرهنگی ناملموس آسیای غربی و مرکزی یونسکو بررسی کرد

میراث ناملموس گنجینه هویت ملی

نیازمندی ها