شاید وقتی دیگر

برای بار پنجم که در یک ساعت گوشی‌اش زنگ خورد، رعنا گوشی را سایلنت کرد و گذاشت داخل کشوی میزش.
کد خبر: ۱۰۰۴۷۵۳

بانک شلوغ بود و رئیس از پشت میزش بلند شده بود و مثل مامور‌ یواشکی و بی‌صدا می‌رفت پشت سر کارمندان و صندوقدارها می‌ایستاد تا ببیند کدامشان کم‌کاری می‌کنند که بانک یک دفعه‌ای این‌قدر شلوغ شده. گاهی هم گوش‌هایش را تیز می‌کرد تا ببیند، شماره کدام صندوقدار را کمتر از بلندگوی بانک می‌شنود. شاید برای همین بود که آمد کنار شاهین که باجه‌اش کنار باجه رعنا بود ایستاد و پرسید: چه می‌‌کنی استاد؟

شاهین در حالی که برگه‌‌ها را به دست خانمی که روبه‌رویش نشسته بود، می‌داد گفت: برای این خانم حساب باز می‌کنم.

رعنا زیرچشمی رئیس و شاهین را می‌پایید و تند و تند با کیبورد کامپیوترش کار می‌کرد و شماره چک‌های مشتری را ثبت می‌‌کرد. رئیس که رفت شاهین آرام و جوری که رعنا بشنود گفت: هیچی دارم، بازی می‌کنم... شما چیکار می‌کنی استادددد!

رعنا لبخند زد و آرام کشوی میز را باز کرد، گوشی‌اش در حال زنگ زدن بود. دوباره کشو را بست. تا مشتری بعدی مقابلش بنشیند و چند چک را روی میز بگذارد، رعنا گوشی تلفن ثابت را برداشت و تندتند شماره گرفت و همان طور که چک‌های مشتری را برداشته بود و داشت شماره آنها را وارد سیستم می‌کرد، خیلی آرام و توی دهنی گوشی تلفن گفت: چی شده؟ چرا اینقدر زنگ می‌زنی؟ مگه بهت نگفتم کارم زیاده... .

مکث کوتاهی کرد و گفت: مثل هر روز میام اگه کاری پیش نیاد، اگه تصادف نکنم، اگه نمیرم... خداحافظ. گوشی را گذاشت و به سرعت مشغول کار شد. شاهین زیرچشمی نگاهش کرد و جوری که رعنا بشنود، گفت: حالا لازم بود اینقدر تند و عصبانی صحبت کنی؟ کلافه‌ام کرده، یک روز خونه است و مدام داره زنگ می‌زنه... می‌بینی که امروز اینجا چه خبره. تا شاهین بخواهد جمله یا کلمه‌ای بگوید رعنا گفت: هیچی نگو!

ساعت یک بود که رعنا گوشی و ساندویچی را که با خودش آورده بود ‌را از توی کشو برداشت به شاهین گفت می‌رود نهار بخورد و به اتاق پشت باجه‌ها رفت. اس‌ام‌اس‌هایش را چک کرد: ده تا پیغام که: کی‌ می‌رسی خونه؟ چندتایی هم زنگ بی‌جواب از شماره خونه.

توی اتاق سه نفر از همکارهای رعنا مشغول غذا خوردن بودند. رعنا روی یکی از صندلی‌ها نشست و شماره خونه را گرفت. بعد از چند لحظه گفت: سلام. معلوم هست امروز چه خبره، مگه تو فردا امتحان نداری، چی شده که مدام می‌پرسی کی میای؟ احساس کرد صدایش بلند و عصبانی شده. مکثی کرد و دوباره گفت: یعنی چی، هیچی نشده؟ دوباره چه خرابکاری کردی؟ من مثل هر روز میام خونه قرار هم نیست جایی برم، اگه جایی رو خراب کردی بهتره تا قبل از رسیدنم درستش کنی، دیگه هم زنگ نزن. کاری نداری؟

خداحافظ...

گوشی را قطع کرد به ساندویچ‌اش نگاه کرد، اما گرسنه‌اش نبود، خودش را سرزنش می‌کرد چرا تند رفته، چرا عصبانی شده؟ این بار چندم بود که زیر قولش زده و عصبانی شده بود. لیوان آبش را خورد. ساندویچ‌اش را توی سطل آشغال انداخت و از اتاق بیرون رفت. شاهین داشت تند تند با کیبوردش کار می‌کرد و چیزهایی را وارد سیستم‌اش می‌کرد. مشتری نداشت به رعنا گفت: زنگ زدی؟ چیزی شده؟

نه. می‌گه چیزی نشده!

شاهین خندید، لیوان چایی‌اش را برداشت و گفت: دلش برات تنگ شده.

رعنا حرفی نزد و نشست پشت سیستم‌اش و کلیدی را فشار داد: شماره 458 به باجه 4.

گوشی رعنا روی سایلنت بود، اما دیگه زنگ نمی‌خورد. بانک از مشتری خالی شده بود و کارمندان مشغول بستن کارهای روزانه و حساب و کتاب بودند. رعنا چند باری وسوسه شد شماره خونه رو بگیره، اما ترسید دوباره تلفن کردن‌‌ها شروع بشه. حوصله نداشت وارد چالش جدیدی با خونه و رئیس بشه.

شاهین سیستم‌اش را خاموش کرد و به رعنا گفت: من می‌رم سر خیابون منتظرتم، زود بیا.

رعنا با بی‌حوصلگی گفت: باشه.کار منم تموم شد.

وقتی رعنا داخل ماشین شاهین نشست، گفت: فردا ماشینمو می‌گیرم. اذیت شدی این چند روز.

نه بابا چه اذیتی! ماشین را استارت زد و راه افتاد و گفت: سعادتی بود همراهی با شما!

رعنا چیزی نگفت، شماره‌ای را گرفت و بعد از چند لحظه مکث گفت: سلام... خوبی؟

آن طرف خط جوابی بهش داد و رعنا پرسید: من دارم میام خونه چیزی لازم نداری سر راه بگیرم؟... باشه، خداحافظ.

شاهین نگاهی به رعنا کرد و گفت: نمی‌خواهی بهش بگی؟

رعنا که به مقابلش خیره شده بود و گوشی‌اش را در دستش می‌چرخاند، جوابی نداد.

به هر حال بهتره بهش بگی. دو ساله داری فکر می‌کنی که چطوری بهش بگی! اصلا می‌خوای من بهش بگم، دوباره نگاهی به رعنا کرد و ادامه داد: می‌شینیم مثل دو تا مرد با هم صحبت می‌کنیم... .

به خیابان فرعی پیچیدند و رعنا همچنان ساکت بود و شاهین ادامه داد: ما مردها حرف همو بهتر می‌فهمیم.

- شاهین، خواهش می‌کنم ادامه نده، باشه می‌گم، حالا چه عجله‌ای؟

سر یک خیابان فرعی و یکطرفه شاهین ماشین را نگه داشت. دستش را به طرف داشبورد برد و در حالی که می‌گفت: امروز خیلی بداخلاقی... بسته کادو پیچی را از داشبورد بیرون‌ آورد و به مقابل چشمان رعنا نگه داشت و گفت: تولدت مبارک... .

- ای وای خودم اصلا یادم نبود... ممنون ازت. چرا زحمت کشیدی. کادو را گرفت و شاهین خندید و گفت: می‌خواستم کیک بگیرم و بنویسم چهل سالگی‌ات مبارک، گفتم شاید خوش‌ات نیاد... .

بی‌مزه! مگه چهل سالگی چه‌اشه خیلی هم خوبه!

رعنا کلید را توی قفل چرخاند، خواست در را باز کند، اما فکر کرد بهتره قبلش زنگ بزند.به ساعتش نگاه کرد، ساعت 6 بود و هوا تاریک شده بود، در را باز کرد و داخل شد، همه جا تاریک بود. ترسید، یعنی خوابه؟ بیرون رفته؟ کلید را زد و چراغ توی راهرو روشن شد. صدا زد: عماد... تا بخواهد کلید چراغ هال را بزند صدای فشفشه‌ای آمد و همه جا را روشن کرد و بعد چراغ‌های هال روشن شد. عماد کلاه تولد به سر و فشفشه به دست دوید سمت رعنا و شروع کرد دورش چرخیدن: تولدت مبارک، تولدت مبارک. رعنا نفسش بند آمد. روی میز پذیرایی کیک بود و کلی شمع که دور آن چیده شده بود. عماد، رعنا را بوسید و گفت: تولدت مبارک، رعنا مامان... خندید و ادامه داد: یادته دختر خاله‌ تبریزی‌ات به مامانش می‌گفت: نعیمه مامان... . رعنا در حالی که شمع‌ها را فوت می‌کرد، گفت: تو چند سال از من کوچیک‌تری؟

26 سال.

رعنا دلش گرفت، چهارده سال بود که رسول نبود، درست یک ماه بعد از به دنیا آمدن عماد... با خودش گفت: آن تصادف لعنتی.

وقتی عماد داشت بشقاب‌های کیک را می‌شست، رعنا به شاهین اس‌ام‌اس داد: شاید لازم باشه بیشتر از دو سال منتظر بمونی. اصلا شاید بهتر باشه منتظر نمونی... نه من به عماد می‌گم، نه شما. فردا با هم صحبت می‌کنیم.

طاهره آشیانی - روزنانه نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها