در را که باز کرد مرد پشت در بود. مردی میانسال با پالتویی مشکی و بلند و شال گردن قهوه‌ای دور گردن. هوا سرد بود و کوچه خلوت.
کد خبر: ۱۰۰۲۱۰۲

نعیمه خانم ماشین بنز مرد را دیدکه برای کوچه کم عرض زیادی بزرگ بود. بنز مشکی و پالتوی سیاه مرد، تنها چیزهایی بود که برای همیشه در ذهن نعیمه ثبت شد. مرد سلام داد و نعیمه یاد خواب دیشب افتاد؛ مادر مرحومش آمده بود دیدنش با یک دسته گل رز قرمز. توی دلش تندتند صلوات می‌فرستاد؛ خدا بخیر کنه! یادش نیست که جواب سلام مرد را داد یا نه فقط یادش هست که در جواب مرد که گفت: حاج آقا اکبری تشریف دارن؟ چند دقیقه‌ای ساکت شد و نگاهش را که به زمین بود بالا آورد و به صورت مرد نگاه کرد و پرسید: شما؟

- یک دوست قدیمی. از تهران آمدم باید حتما ببینمشون.

- نیستن خونه، امرتونو بفرمایید.

- باید به خودشون بگم‌! توی ماشین منتظر می‌مونم تا بیان.

نعیمه دستپاچه شد، نمی‌دانست باید با این مرد غریبه چه کند. کی بود؟ چه کار داشت که از تهران این همه راه را کوبیده بود و آمده بود مشهد؟ چرا اکبری هیچ‌وقت از دوست یا آشنایی که احتمالا در تهران داشته، چیزی نگفته بود؟

مرد به سمت ماشینش رفت و نعیمه صدای کوبش قلبش را شنید که انگار می‌خواست از قفسه سینه‌اش بیرون بزند.

- آقای اکبری نمیان، کارتونو به من بگید.

مرد دوباره برگشت دم در و گفت: کی میان؟ هر زمان میان بفرمایید من بیام دیدنشون.

نعیمه آب دهانش را به سختی قورت داد، دهانش خشک شده بود. این همه دستپاچگی برای چه بود؟ دیدن یک غریبه دم غروب؟ سراغ حاج آقا اکبری را گرفتن؟ تا یادش می‌آمد آنها هیچ‌وقت نه طلبی از کسی داشتن و نه بدهکار کسی بودن.

- حاج آقا معلوم نیست کی بیان. شما کی هستید و چه کارشون دارید؟

- من منصوری هستم. یک آشنای قدیمی. کار واجبی دارم. باید باهاشون صحبت کنم.

نعیمه داغ شد، همه صورتش گُر گرفت: حاج آقا چند سالی هست عمرشونو دادن به شما ! حالا اگر امری دارید به من بگید.

منصوری دستانش را از جیب‌هایش بیرون آورد و بهم مالید. نعیمه یادش آمد هوا خیلی سرد است. خودش هم داشت کم‌کم سردش می‌شد. چادرش را بیشتر روی صورتش کشید و به مرد نگاه کرد. منصوری گفت: خدا رحمتش کنه. ببخشید من خبر نداشتم.

- سلامت باشید. خدا شما را برای خانواده‌
حفظ کنه.

منصوری دوباره دستانش را در جیب‌هایش جا داد. به سراسر کوچه نگاهی انداخت و گفت: اجازه می‌دید بیام داخل منزل با شما صحبت کنم؟

نعیمه دودل ماند. منصوری را نمی‌شناخت. ته دلش خالی شده بود و نمی‌دانست چه باید بکند. به ته کوچه نگاه کرد، سمیرا باید کم‌کم پیدایش می‌شد. از جلوی در رفت کنار و به منصوری گفت: بفرمایید. دوباره احساس نفس‌تنگی کرد. لای در را باز گذاشت. با خودش گفت باید منصوری را دعوت کنم داخل خانه اینجا سرده ! اما زود پشیمان شد.

- بفرمایید. کارتونو بگید.

- شما یک دختر بیست ساله دارید که گویا اسمش سمیراست.

چشمان نعیمه گرد شد و پره‌های بینی‌اش تکان خورد. دوباره خون زیادی به صورتش دوید، آب دهانش را به سختی قورت داد و اخم‌هایش درهم رفت و گفت:

- سمیرا چه ربطی به شما داره؟ شما کی هستید که دختر منو می‌شناسید!

منصوری کمی به دور و بر خانه نعیمه نگاه کرد. یک خانه نقلی با یکی دو تا اتاق و یک بالکن کوچک و زیرزمینی که چند تا پله داشت و یک باغچه و حوض کوچک. درز موزاییک‌های قدیمی کف حیاط باز و درخت انگور روی دیوار در خواب زمستانی بود . انگار همه دارایی حاج آقا اکبری همین‌ها بود برای نعیمه و سمیرا.

لبانش را کمی جمع کرد و صدایش را پایین آورد و گفت: راستش دختر شما، دختر منم هست!

نعیمه چشمانش را بست. انگار دستی گلویش را فشار داد و سرش گیج رفت. یاد خواب دیشب افتاد. خودش را جمع و جور کرد و تیز شد و با صدایی که به وضوح می‌لرزید،گفت: چی دارین می‌گین؟ از خونه من برید بیرون.

- ببین حاجیه خانوم، شما خوب می‌دونید چی میگم. من برای دعوا اینجا نیومدم. اومدم آقای اکبری را ببینم و مردونه دو کلام باهاش حرف بزنم، اما قسمت بود با شما همکلام بشم. من اومدم دخترمو ببینم. همین!

نعیمه جری‌تر شد و توپید به منصوری: شما اصلا کی هستی؟ چطوری می‌تونی ثابت کنی بابای سمیرا هستی؟

ثابت کردنش که ساده است. راه قانونی داره. آزمایش ثابت می‌کنه من پدرش هستم، اما من برای دعوا نیومدم. به من گفتن یکی از اقوام همسر سابقم سمیرا را به شما داده، وقتی به دنیا اومده. حتی مادرش هم سمیرا را ندیده. همون آدم آدرس شما را بهم داد. راستش اون زن صیغه من بود. من رفتم و اصلا نمی‌دونستم که بچه‌دار شده، یعنی یه جورایی فرار کردم. رفتم سر خونه زندگیم. نمی‌دونستم بچه‌ای هم در کاره.

نعیمه ترسان از لای در کوچه را نگاه کرد. خبری از سمیرا نبود. ماشین بنز همه کوچه را گرفته بود.

- خب حالا بعد از بیست سال اومدی که چی بشه؟ برگشتی که بچه‌مو ازم بگیری؟

- اون بچه منم هست. من الان وضع مالی خیلی خوبی دارم. می‌تونم خوشبختش کنم. شما را هم می‌تونم خوشبخت کنم. نمی‌خوام سمیرا را از شما بگیرم، فقط می‌خوام براش پدری کنم.

وقتی منصوری کارتشو گذاشت روی پله و از در خونه رفت بیرون، نعیمه نشست روی زمین کف حیاط. سرما تا مغز استخوانش رفت. بیست سال منتظر چنین روزی بود. از ترس چنین روزی یک شب سر راحت به بالش نگذاشت. یادش آمد وقتی برای گرفتن بچه پیش اقوام زن منصوری رفتند به آنها گفتند: فک کنین این بچه مال خودتونه. پدرش رفته و دیگه برنخواهد گشت. مادرش هم نمی‌دونه بچه کجاست. فقط این بچه رو ببرید و مثل دختر خودتون بزرگش کنین. بعدها نعیمه فهمید که به مادر سمیرا گفتن بچه را دادن به زن و شوهر خارجی و آنها هم بچه را باخودشان به خارج برده‌اند.

وقتی سمیرا از در خانه وارد شد نعیمه هنوز کف حیاط نشسته بود. سمیرا که بغلش کرد زد زیر گریه، آنقدر بلند گریه کرد که سمیرا ترسید. انگار دوباره حاج آقا اکبری مُرده بود و نعیمه نمی‌دانست دردش را به چه کسی بگوید.

طاهره آشیانی - روزنامه نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها