در آستانه سال نوی میلادی، سری زدیم به خانه یکی از شهدای ارامنه جنگ تحمیلی

کریسمس کنار عکس شهید«وهانج»

کوچک و بزرگ، ‌پیر و جوان، مرد و زن، همه داشتند زندگی می‌کردند؛‌ انقلاب تازه پیروز شده بود و دل خیلی‌ها به همین پیروزی خوش. خوشی‌شان را اما غریبه‌ها نتوانستند ببینند؛ همان‌ها که بیرون مرزهای کشورمان چشم طمع دوخته بودند به این خاک و این آبادی و این مردم؛ همان‌ها 36 سال پیش دور هم جمع شدند و آتش جنگی را روشن کردند نابرابر؛‌ آتشی که کم کم از مرزها گذشت. ‌همان وقت بود که همه دست روی زانو گذاشتند، قد راست کردند و سینه سپر، مقابل دشمن متجاوز. همان روزها جبهه‌ها پر شد از ایرانیانی که شاید هم‌کیش و هم‌دین نبودند، اما زیر سقف آسمان یک کشور و روی خاکی یک میلیون و 648 هزار مترمربعی به نام ایران به دنیا آمده بودند. دفاع از خاک وطن، انگیزه‌ای شد که زنجیروار همه قومیت‌ها و دین‌ها را کنار هم نگه داشت. آن وقت بین هزاران شهید دفاع مقدس، یکی هم شد شهید وهانج رشیدپور بابرودی؛ شهیدی ارمنی که به بهانه آغاز سال نوی مسیحی مهمان خانواده‌اش شده‌ایم؛ خانواده‌ای که هنوز با یاد او روزگار می‌گذرانند.
کد خبر: ۹۸۴۳۶۴

28 سال است، دلتنگیم

کاج کوچک سبزرنگ، کنج دیوار، غرق نور و رنگ و روشنایی قد کشیده درست روبه‌روی ما؛ آویزهای کوچک و گوی‌های رنگی‌اش رد نگاه‌ها را می‌دزدند از همان لحظه ورود. روی میز، بساط شیرینی و شکلات و میوه به پاست؛ لورنس ظرف شیرینی را برمی‌دارد و به من و عکاس روزنامه تعارف می‌کند: «بفرمایید گاتا... تعارف نکنید، بالاخره اینجا عید است... انگار شما آمده‌اید عید دیدنی.»

ایام، ایام سال نوی مسیحی است و ما مهمان خانواده یکی از هموطنانمان؛ مهمان خانه شهید وهانج رشیدپور بابرودی. جوان 23 ساله ارمنی‌ای که 28 سال پیش روی خاک فکه، جایی در بیابان‌های شمال غربی خوزستان و جنوب شرقی ایلام، بال‌هایش را از هم باز کرد و پر زد و پر زد سمت آسمان. رفت آن بالا بالاها و دور شد از زمینی‌ها؛ رفت و شد یک قاب عکس روی دیوار خانه... قاب عکسی که وارسنیک داوودیان هر روز و هر روز دستمال می‌کشد و تمیزش می‌کند، انگار که بخواهد غبار این همه سال دوری را، نه از روی قابی که تصویر پسر کوچک خانه را قاب گرفته، که از روی دلش پاک کند.

وارسنیک هم مادر است، مثل همه مادرهای دیگر. گذشت روزگار گرد پیری روی چهره‌اش نشانده و داغ صدها خاطره بر دلش. وارسنیک مادر است و دلش همیشه لرزیده برای سلامت فرزندانش، ‌دلی که از وقت پرکشیدن وهانج هزار بار گرفته و گرفته و هیچ وقت همانی نشده که از اول بوده... اصلا چه کسی می‌گوید این دل، ‌دوباره همان دل می‌شود؟! جای خالی وهانج را که هیچ کس پر نکرده در تمام این 28 سال دوری... 28 سالی که رخ به رخ نشده‌اند، صدای هم را نشنیده‌اند... وارسنیک همه شب‌ها و روزهایی را که در حسرت درآغوش کشیدن پسرش گذرانده، یکی یکی به خاطر دارد... روزهایی که هرچقدر گذشته‌اند، کوتاه‌تر که نه، طولانی‌تر شده‌اند.

سهم وارسنیک از روزهای مادرانگی‌اش برای وهانج 23 سال بوده. 23 سال اما خیلی کم است برای مادری. او اما همان 23 سال را قاب گرفته گوشه ذهنش، آنقدر که هنوز به یاد دارد وهانج چقدر مهربان بود و چطور احترام همه را نگه می‌داشت؛ آنقدر که یادش مانده وهانج روزهای کودکی‌اش را در روستای شان بابرود ارومیه، چطور گذراند و قد کشید؛ که چطور وقتی نوجوان بود رفت سراغ ورزش و بعدها شد عضو تیم فوتبال آرارات تهران.

وارسنیک قاب عکس وهانج را از روی دیوار بر می‌دارد و رو به دوربین عکاس روزنامه، کنار درخت کاج کوچک خانه می‌ایستد؛ کاجی که نوید آمدن سال نو به این خانه است. انگشت‌های وارسنیک، چروکیده و خمیده اما محکم و استوار، قاب عکس وهانج را در آغوش می‌گیرند، انگار که بخواهند خودش را در آ‌غوش بگیرند؛ همین قدر محکم، همین قدر دلتنگ.

خدا خوب‌ها را زودتر می‌برد

«خدا خوب‌ها را زودتر می‌برد. خوب‌ها را زودتر انتخاب می‌کند. وهانج من هم جزو آن خوب‌ها بود. مثل همه آن جوان‌هایی که شهید شدند.»

مادر شهید وهانج رشید‌پور، این جمله‌ها را آهسته می‌گوید، با نفسی که به سختی بالا می‌آید. کار عکاسی که تمام می‌شود،‌ روی مبل که می‌نشیند، نفس تازه می‌کند و آهسته و شمرده می‌گوید: «پسرم خیلی خوش اخلاق بود،‌ پیر وجوان، بچه و بزرگ دوستش داشتند. با همه دوست بود، ‌مسیحی و مسلمان... به خاطر همین وقتی رفته بود جبهه و فامیل و همسایه‌ها خبر دار شدند، همه برایش دعا می‌کردند. ‌هر روز سراغش را می‌گرفتند. می‌آمدند و می‌پرسیدند از وهانج چه خبر؟ کی می‌آید؟ من هم می‌گفتم برای کشور می‌جنگد، امیدوارم سلامت باشد. مایه افتخارمان بود،‌ حتی وقتی گفت می‌خواهد برود سربازی، ما نگفتیم نرو. نگفتیم بگذار جنگ تمام شود. ما به تصمیمی که گرفته بود احترام گذاشتیم.»

حرف‌های وارسنیک به اینجا که می‌رسد، لورانس هم شروع می‌کند به خاطره تعریف کردن. او برادر بزرگ‌تر وهانج است. دقیق‌تر که بخواهید، برادری که هفت سال بزرگ‌تر بوده و قد کشیدن وهانج را به چشم دیده. همین است که حالا خاطره‌های زیادی از او دارد: «ما اهل روستای بابرود هستیم؛ ‌از توابع شهرستان ارومیه. من سال 1336 به دنیا آمدم و وهانج که ته‌تغاری خانه ما بود سال 1343. وهانج شب عید پاک به دنیا آمد، عیدی که برای ما ارمنی‌ها شب مقدسی است؛ ‌شب پیروزی زندگی بر مرگ.‌ »

چطور شد پای وهانج به جبهه باز شد؟ لورنس می‌گوید: «تصمیم خودش بود. ما می‌دانستیم که با چند نفر از دوستانش که هم مسیحی بودند و هم مسلمان، گروهی را تشکیل داده‌اند. اعضای این گروه، یکی یکی عازم جبهه می‌شدند. وهانج رفتن دوستانش را می‌دید. آرمان و عقیده‌اش با آنها یکی بود. ‌به خاطر همین تصمیم گرفت به عنوان سرباز از وطنمان دفاع کند. ما هم می‌دانستیم که او را نمی‌توانیم در تهران نگه داریم. شاید می‌شد تا تمام شدن جنگ، سربازی‌اش را عقب انداخت اما این خواسته قلبی او نبود و ما هم مخالفتی نکردیم چون می‌گفت باید بروم. می‌گفت به کشورما حمله شده است. اگر من نروم، او نرود، شما نروی، چه کسی قرار است از خاکمان و ناموسمان دفاع کند؟!»

وقتی وهانج شهید شد

برای خانواده رشیدپور، سال‌های 65، 66 و 67 پر است از خاطره‌های آمدن و رفتن وهانج. روزهایی که او در لشکر 77 خراسان خدمت می‌کرد و هرازگاهی، زمان مرخصی، به خانه برمی گشت. روزهایی که نامه‌هایش به در خانه می‌رسید، وقتی کیلومترها آن طرف‌تر خودش درحال دفاع از کشور بود.

لورنس آن روزها را خوب به خاطر دارد: «وهانج 24 ماه معمول خدمتش را تمام کرده بود و درحال گذراندن چهار ماه احتیاطی‌اش بود و از این مدت هم سه ماهش را انجام داده بود و مانده بود یک ماه. از این یک ماه، 15 روزش را مرخصی آمده بود و 15 روز مانده بود خدمتش تمام شود که دوباره رفت جبهه، همان زمانی بود که قطعنامه 598 از سوی ایران پذیرفته شد اما در همین آتش‌بس، نیروهای عراقی نقض آتش‌بس کردند و برادرم براثر اصابت ترکش به شهادت رسید.»

لورنس به اینجا که می‌رسد ساکت می‌شود. نگاهش را می‌دوزد به چهره مادر. من دل دل می‌کنم که بپرسم، خبر شهادت وهانج چطور به شما رسید؟ مادر چطور با رفتن ته‌تغاری‌اش کنار آمد؟ دل دل می‌کنم و نمی‌پرسم. لورنس خودش دنباله حرفش را می‌گیرد: «ما از شهادت وهانج تا چند روز خبر نداشتیم. فقط چون تاریخ پایان خدمتش را می‌دانستیم، منتظر بودیم برگردد و وقتی نیامد، نگران شدیم. من رفتم هلال احمر و ارتش، چند جا دنبالش گشتم. آخرش گفتند مفقودالاثر شده. شوکه شدم. گفتم مگر می‌شود؟ من چطور این خبر را به مادرم بدهم... چند روز بعد هم پیکرش آمد و به ما خبر شهادتش را دادند.»

از روزهای پایانی تیر 1367 وعده دیدار وارسنیک و وهانج شد آرامستان ارامنه در جاده خاوران، همانجا که یک قطعه اختصاصی برای شهدای جنگ تحمیلی و بمباران‌های هوایی ساخته‌اند... وارسنیک در تمام این سال‌ها، هر طور بود خودش را رساند بالای قبر ته‌تغاری‌اش، همانجا نشست و حرف زد اما دلتنگی‌اش کم نشد.

دلتنگی‌ای که هنوز در چشم‌هایش موج می‌زند، وقتی اسم وهانج به میان می‌آید. همین است که می‌گوید: «پسر من برای همین وطن جنگید و شهید شد. خدای همه واحد است، من هیچ وقت نگفتم چرا پسرم رفت. دلتنگش شدم اما گفتم جوان من هم یکی مثل بقیه جوان‌های این سرزمین بود؛ ‌مثل همان‌هایی که شهید شدند.»

دیداری که فراموش نمی‌شود

سال گذشته، درست همین روزها، مهمان عزیزی قدم به خانه شهید وهانج رشیدپور گذاشت؛ مهمانی که در این یک سال بارها خاطره آمدنش را مرور کرده‌اند؛ مهمان عزیز این خانه رهبر معظم انقلاب بودند. چهره لورنس همین حالا هم که یاد آن لحظه و آن دیدار افتاده، ‌پر از هیجان شده: ما خبر نداشتیم ایشان به خانه ما می‌آیند. هرسال در این ایام، مسئولان از نهادهای مختلف برای تبریک سال نو به مادر، مهمان خانه ما می‌شوند. سال گذشته هم به ما خبر دادند که از بنیاد شهید برای دیدار مادر می‌آیند. ما خانه را آماده کردیم، اما وقتی زنگ خانه را زدند، دیدیم رهبر معظم انقلاب پشت در ایستاده‌اند. باورمان نمی‌شد ایشان ما را لایق بدانند و به خانه ما بیایند.

از این دیدار برای خانواده رشیدپور یک خاطره خوب برجا مانده؛ خاطره‌ای که این روزها فیلمش در فضای مجازی دست به دست می‌شود؛‌ فیلم کوتاهی با این عنوان: دیدار مقام معظم رهبری از خانواده یک شهید ارمنی.

شهیدی که خانه‌اش در یکی از کوچه‌های خیابان اسکندری جنوبی است و حالا به میزبانی رهبر مسلمانان جهان افتخار می‌کند. ما این دیدار را با لورنس و مادرش مرور می‌کنیم: رهبر انقلاب وقتی از دروارد شدند، رو به مادر گفتند: خدا ان‌شاء‌الله به خاطر این رنجی که کشیدید، به شما اجر بدهد، خدا ان‌شاء‌الله جوان عزیز شما را با حضرت مسیح محشور کند. این را شما بدانید که اگر امروز من و شما و دیگران در محیط امنی زندگی می‌کنیم، به برکت وجود همین جوان‌ها بوده است.

بعد از لورنس، نوبت وارسنیک است که یاد آن روز بیفتد و بگوید: رهبر موقع رفتن به من گفتند خوشحال شدیم از دیدن شما. من گفتم سلامت باشید، خیلی ممنون. شما هم بزرگ مایید. خدا ان‌شاء‌الله حفظتان کند. بعد ایشان به زبان آذری گفتند: اجازه وریز سن گداخ؟؛ (اجازه رفتن می‌دهید؟ ) من هم گفتم: گزم ایسته یریز وار؛ (روی چشمم جا دارید!)

مینا مولایی

جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها