محمدرضا تهرانی مردی که درکنار‌ انبوه مجلات طنز و فکاهی‌اش موی سپید کرده است

کلکسیونر طنـز

یک خانه قدیمی، انتهای کوچه مریخ، چند قدم مانده به خیابان سنگفرش شده 17 شهریور، یک جای دنج و خالی ازماشین که سکوت این روزهایش به قول مردم وکسادی این اواخرش به‌زعم کاسب‌ها، آرامشی به این حوالی بخشیده است. قرارمان اینجاست. یک خانه قدیمی ِ نماآجری در حصار آپارتمان‌های کوتاه و بلند، یک نوستالژی دوست‌داشتنی .
کد خبر: ۹۷۷۶۶۵

در باز می‌شود به روی حیاطی کوچک و ساکت و دری کوچک ما را وصل می‌کند به نشیمنی جمع و جور و گرم. خانه کم‌نور است و لامپ‌ها همه خاموش، ما که می‌آییم ولی چراغ‌ها روشن می‌شود. «نور، کتاب و کاغذ را خرد می‌کند.» این را میزبانمان می‌گوید؛ محمدرضا تهرانی، پیرمردی موی سپید کرده اما سردماغ که با پیرمردهای همدوره‌اش فرق‌های اساسی دارد.

نورِ سفید لامپی کم‌مصرف که به اتاق می‌تابد، قفسه‌های از نیمه دیوار تا سقف کشیده شده بهتر دیده می‌شود؛ قفسه‌هایی ایستاده با سینه‌ای ستبر زیر بار سنگین صدها جلد کتاب و مجموعه قطور صحافی شده. او می‌ایستد و عکاس، قامت او و برشی از قفسه‌ها را در کادر دوربین جا می‌دهد و محمدرضا تهرانی به ثبت لحظه‌ای از 80 سالگی‌اش درکنار ده‌ها سال تاریخ کاغذی که برایشان پدری کرده، لبخندی محو می‌زند.

گنجینه‌ای ناشناخته

ایستاده‌ایم در مرکز اتاق و مثل پاندول ساعت گاهی به این قفسه و گاهی به آن قفسه چشم می‌دوزیم. به یک دنیا پرازکلمه، حرف، معنا، اندیشه، به کتاب‌های قدیمی و نفیس محمدرضا تهرانی و به صدها جلد مجله کهنسالِ او که مثل نوزادی ظریف و محتاج قنداق، صحافی شده‌اند تا از تاراج زمان در امان باشند.

صحاف خود تهرانی است. صاحب این گنجینه کاغذی، مردی که 70 سال پیش شاگرد کتابفروشی شد و در گذر ایام وقتی یک کتابفروشی بازکرد و مفاتیح یک مشتری را به دوست صحافش داد و آن دوست، کتاب را ناقص و زخم‌خورده تحویل داد، حرفه صحافی را هم قدم به قدم آموخت تا امروزکه صحافی زبردست شده است. اوکتابی صحافی‌شده را نشان می‌دهد و روی جلد مشمع‌شده‌اش دست می‌کشد و می‌گوید مشتری‌ها این طوری راضی‌ترند .

از پله‌هایی باریک وکم‌عرض بالا می‌رویم و درطبقه دوم ساختمان در کنج یک اتاق جمع وجور، رو به روی دو لنگه در چوبی می‌ایستیم که پستویی است انگار. کلید در قفل می‌چرخد و زبانه‌ای فلزی از پایه‌اش جدا می‌شود و یک دنیا کتاب و مجله صحافی‌شده در تاریکی نمایان می‌شود؛ «نور، دشمن کاغذ است»، این جمله دوباره به یادمان می‌آید.

اینها گنج محمدرضا تهرانی است؛ 3000جلد کتاب (طنز ادبی، داستانی، هنری، ورزشی، دینی، علمی، فرهنگی، تاریخی، سیاسی، موسیقی، پزشکی، کاریکاتور، معما، چیستان و جدول) و 95 سال مجلات طنز و فکاهی که قدیمی‌ترینش بازمانده سال 1300 خورشیدی است. مجله‌ای فکاهی به نام ناهید که حالا به خاطره‌ها پیوسته و فقط در همین خانه، درخانه قدیمی نماآجری می‌شود نگاهش کرد.

او می‌نشیند روی یک صندلی چوبی شکلاتی‌رنگ و روبه روی لنز دوربین یک دوره صحافی‌شده از مجله طنز توفیق را با اشتیاق ورق می‌زند. کاغذها با این همه احتیاط و مراقبت میل به زردی کرده و نازک شده‌اند، ولی نپوسیده و محکم و استوار به جلد چسبیده‌اند. صفحات مجله با آرامش و طمانینه ورق می‌خورد و مالک پیر آنها با لحنی پر از لذت می‌گوید خیلی از مجلات او را حتی درکتابخانه ملی نمی‌شود پیدا کرد و چشم‌هایش برق شادی می‌زند.

او یک فهرست دستنویس از کلکسیون مجلات نایابش را نشانمان می‌دهد. کلماتی نوشته‌شده با خطی خوش که خواندنش از ما چند ثانیه زمان گرفت و از او بیشتر عمرش را: سپید و سیاه، ادبستان، تماشا، آدینه، فردوسی، نوزادگان، نوباوگان، صوراسرافیل، خاطون، روز و شب، توفیق، گل‌آقا، قلقلک، فانوس، مشغولیات، نمکدون، بوق، مطبخ، بچه مشد، بزنگاه، بی‌قانون، فکاهیون، خورجین، خط‌خطی، کشکیات، پارازیت، چنته، جوک، قلندر، باباشمل، جوالدوز، ملون، بهلول، مش‌حسن، بختک، قیل و قال، کلنگ، لوتی، متلک، دخو، جیغ و داد، دهن‌کجی، شاطر‌الشعرا و ...

عشقی که در نوجوانی نطفه بست

عشق حس عجیبی است. با عشق آدم‌ها شجاع و نترس می‌شوند، نیرو می‌گیرند، باانگیزه می‌شوند، دل به دریای مواج روزگار می‌زنند و خطر می‌کنند. آدم‌های عاشق برای عشقشان از جان مایه می‌گذارند و با هیچ مانعی دلسرد نمی‌شوند. دل به راه‌ها و کوره‌راه‌ها می‌زنند و تا یار را درکنار نگیرند دست برنمی دارند .

برق این عشق را می‌شود در چشم‌های محمدرضا تهرانی دید؛ مردی که جوانی‌اش از چپاول زمان در امان نمانده، ولی عشقش به خریدن و خواندن و نگهداشتن مجلات طنز به همان جوانی روزهای اول است.

عشق او به طنز و فکاهی با مجله توفیق شروع شد. آن روزکه پدرش شماره‌ای از آن را به خانه آورد و از بین همه مطالب و تصاویر، نگاه او به کاریکاتوری سنجاق شد از یک الاغ که به دهانش قفلی زده بودند تا فریاد عرعرش مبادا موجب ریزش سنگ‌های لق کوه شود. کاریکاتوری معنا‌دار که مردمان هفت دهه پیش می‌دانستند طعنه‌اش به جاده هراز و ریزش‌های وقت و بی‌وقت سنگ‌های ریز و درشت کوه بود.

محمدرضا تهرانی هنوز هم ازیادآوری این تصویر به خنده می‌افتد و آن را عامل علاقه‌اش به طنز می‌داند. اولین مجله‌ای که او خرید هم همین توفیق بود به قیمت پنج ریال، در یکی از روزهای 22 سالگی‌اش، یکی از همان روزها که عشق کلکسیونر شدن داشت .

مردِ کوشا که کاشف نفت نشد

یک بشقاب شیرینی دانمارکی و چند موز تعارفمان می‌کند و ما را می‌برد به روزهای جوانی‌اش، به شصت هفتاد سال پیش، به روزگاری که همسن و سال‌های محمدرضا شاید در مخیله‌شان نیز نمی‌گنجید دنبال مجله باشند، ولی او بود و هروقت نمایشگاه کتابی برپا می‌شد در آن شرکت می‌کرد و مجلات را از نظر می‌گذراند، خواه طنز بود و خواه نبود .

او این‌گونه با مجلات مختلفی که اسمش برای خیلی از ما ناآشناست، آشنا شد و آنها را شماره به شماره خرید و گوشه‌ای از خانه جایشان داد. از 22 سالگی‌اش به بعد آرشیو مجلاتش تقریبا کامل است؛ ولی قبل از این تاریخ، عرق ریخت و تلاش کرد و هزینه داد تا بایگانی‌اش تکمیل شود. او مجلات ناهید سال 1300 خورشیدی را سال‌ها قبل سه میلیون تومان خرید و دوره هشت ساله مجله امید را دو میلیون تومان و در دهه 50 شمسی، یک سال مجله توفیق را 1500 تومان. او مجله توفیق را از یک خرت و پرت‌فروش خرید، ازیک بساط محقر، از کسی که نمی‌دانست متاعی که می‌فروشد برای محمدرضا چه ارزشی دارد .

«مجلات توفیقم همه مرتب است، حتی شماره 15 آن که توزیع نشد را ازچاپخانه گرفتم.» محمدرضا تهرانی این را می‌گوید، لبخندی پیروزمندانه می‌زند و تصویر مردی عاشق را ترسیم می‌کند.

تلاش‌های او اما هنوز هم ادامه دارد وقتی می‌خواهد ماهنامه بچه مشد و هفته‌نامه ستون آزاد را از مشهد بخرد و مجله مطبخ را از اردبیل. این مجلات اشتراک ندارند و هرکه خواهان است باید کیلومترها راه را گز کند و آن را از شهر محل انتشار بخرد مثل این مرد عاشق که هر دو سه ماه یک بار کوله‌بار سفر می‌بندد و شماره‌های موردنظر را می‌خرد و می‌خواند و به مجموعه‌اش اضافه می‌کند.

60 سال بی‌وقفه اینچنین بودن، کار آسانی نیست. خسته نشدن، نبریدن و بی‌خیال نشدن حتما کار سختی است؛ کاری که محمدرضا تهرانی را به گفتن این جمله واداشت: «اگر زحمتی که برای جمع‌آوری مجلات کشیدم پای کلنگ زدن به زمین می‌گذاشتم تا به حال به نفت رسیده بودم».

می‌فروشمش با اندوه

رابطه عاطفی مجموعه‌دارها با مجموعه‌هایی که جمع کرده‌اند و مثل یک طفل آن را پرورده و بُرنایش کرده‌اند را فقط خودشان درک می‌کنند. از کلکسیون محمدرضا تهرانی تا قلب او رشته‌هایی نامرئی کشیده شده که جدایی یکی از دیگری به معنی نابودی آن دیگری است.

ولی او قصد فروش دارد، او از عمر سپری‌شده می‌ترسد و از عمر باقیمانده نامعلوم در هراس است. می‌گوید اگر او نباشد کلکسیونش نیز نخواهد بود و مثل برگ‌های خشکی که به چنگ باد می‌افتد پخش و پلا خواهد شد. محمدرضا می‌گوید اگر خریدار آمد که چه بهتر، ولی اگر نیامد او مایل است مجموعه‌اش به کتابخانه ملی، کتابخانه مجلس یا آستان قدس رضوی منتقل شود .

اما فعلا 3000 کتاب و مجلات فکاهی و طنز 95 سال ایران از نایاب و کمیاب پیش چشم اوست؛ او که برای آنها پدری می‌کند .

محمدرضا تهرانی اما عمر را غنیمت دانسته و ازکلکسیون پرحجمش خلاصه‌برداری کرده، مجموعه‌ای از چهار دفتر200 برگی رحلی که چکیده‌ای از خواندنی‌ترین مطالب مجلات آرشیوی اوست. او یکی از این دفترها را ورق می‌زند و به شعری از عمران صلاحی می‌رسد؛ شعری در قالبی متفاوت که برای چند صدمین بار تهرانی را به وجد می‌آورد:

ای عشق تو بر دلم چو گیره / افسوس: - (افسوس دونقطه خط تیره)

بشنو سخن مرا بگو خب / باچند!!! (با چند علامت تعجب)

ای لب تو مثل سیب قرمز / واکرده دو دست من ( ) ( واکرده دودست من پرانتز)

اندوه تو را گرفته ام کول / چون خمره دلم شکسته، (چون خمره دلم شکسته ویرگول)

طعم غم تو چقدر ترشه / این را بگذار در[] (این را بگذار در کروشه)

نام تو بود امید جانم / دربین «» لبانم (در بین گیومه لبانم)

قرآن دستنویس، یادگاری برای خانواده

محمدرضا تهرانی، خطی خوش دارد و نستعلیق با خودکار را چشمنواز می‌نویسد. قرآن دستنویس او بعد از12 سال تازه تمام شده و آماده صحافی است. او این قرآن را کتابت کرده تا کسی باشد شبیه پدرش، معمار بود و مسجدی ساخت. این قرآن قرار است در خانواده تهرانی بماند و نسل به نسل حفظ شود، مثل یک گنجینه .

مریم خباز

جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها