مردانی مثل شهید محمد بلباسی، پدر سرافراز فاطمه، حسن و مهدی... پدر زینب؛ زینبی که هیچ وقت بابا را ندیده. دختر 18 روزهای که با بابا عکس ندارد. شهید بلباسی، اما برای دختر تازه به دنیا آمدهاش یادگار بزرگتری گذاشته است؛ همنامیاش با حضرت زینب(س)... حالا زینب بزرگ که بشود، قد که بکشد، راه که برود، هر جا، هر کسی صدایش بزند، هر کسی بگوید: زینب! یادش میافتد نامش را وامدار چه کسی است، یادش میماند بابا چرا رفت؟ چرا آسمانی شد... .
تولد زینب بلباسی بهانهای است تا پای حرفهای محبوبه بلباسی بنشینیم؛ همسر شهید بلباسی. زن جوانی که شش ماه پیش همسرش را کیلومترها آن طرفتر از مرزهای کشورمان در نبرد با تکفیریها از دست داده، زنی که درست همانند همسر شهیدش معتقد است: «خدا خودش به انسانها عزت میدهد و چه عزتی بالاتر از شهادت.»
خانم بلباسی، با شهید بلباسی چطور آشنا شدید؟ به نظر میرسد با هم فامیل باشید.
بله. ما یک نسبت دور خانوادگی داشتیم. البته آشنایی و ازدواج ما خیلی سنتی و رسمی بود، مثل آشناییهای امروزه نبود. مادر ایشان مرا دیده بودند، به پسرشان معرفی کرده بودند. بعد هم یک جلسه خواستگاری سنتی داشتیم. تا آن موقع من ایشان را ندیده بودم. در این جلسه صحبت کردیم و با هم برای ازدواج به توافق رسیدیم.
چند سال پیش بود؟
13 سال. البته به تقویم که باشد 13 سال از آن روزها گذشته، اما به دلم که باشد انگار همین دیروز بود.
شهید بلباسی چه خصوصیتی داشت، چه ویژگیای داشت که جواب بله را از شما شنید؟
فوقالعاده محجوب بود. از همان نگاه اول محجوبیتش به چشم آمد. یک چهره نورانی، یک شخصیت آرام و یک صدای مهربان. همه اینها از همان لحظه اول به دل من نشست، اما بعد از ازدواجمان هرچه زمان میگذشت، هم ایشان پختهتر میشد، هم من، بیشتر و بیشتر به جنبههای خوب شخصیتش پی میبردم. محمد، فوقالعاده صبور بود، در برابر همه مشکلاتی که ممکن است برای هر کسی در زندگی به وجود بیاید، هیچ وقت نشده بود شکایتی بکند. همیشه با حوصله و صبر مشکلاتش را حل میکرد. ایمان محکمی داشت که نشات گرفته از آیه شریفه «یآ أَیتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ» بود.
به نبودنشان در خانه عادت داشتید؟
همسرم عضو سپاه بود، به واسطه شغلش زیاد ماموریت میرفت، این دوسال آخر هم مسئول سازمان اردویی راهیان نور مازندران شده بود یا جنوب بود یا کردستان... به خاطر همین خیلی وقتها خانه نبود، اما هر وقت میآمد حتی اگر زمان کوتاهی بود، سعی میکرد روزهای نبودش را برای من و بچه هایمان جبران کند. انصافا کم هم نمیگذاشت هیچ وقت.
شما سه بچه داشتید، یکی هم باردار بودید. چطور شد شهید بلباسی به فکر رفتن به سوریه افتاد؟ چرا حلب؟ چرا دفاع از حرم حضرت زینب(س)؟
این ماجرا به سال گذشته برمیگردد. دی ماه بود، آن موقع من هنوز زینب را نداشتم، خبرهای مختلفی از سوریه میرسید، خبرهایی درباره شهادت مدافعان حرم ایرانی. یک بار با هم داشتیم اخبار گوش میکردیم که من از ایشان پرسیدم: شما نمیخواهی بروی سوریه از حرم خانوم زینب دفاع کنی؟ با صدای آرامی گفت: ما را که نمیبرند. نوبت که به ما نمیرسد. اینجا انقدر کار و مسئولیت هست که این سعادت نصیب ما نمیشود. این بحث همان جا تمام شد، آن موقع من خبر نداشتم محمد از مدتها قبل به همکارانش سپرده و حتی آنها را مدیون کرده برای یک بار هم که شده او را با خودشان به سوریه ببرند. بعدها به من گفت به همکارانش سپرده است.
پس تصمیمشان را برای رفتن به جنگ گرفته بودند؟
بله. از مدتها قبل، اما فرصتش پیش نمیآمد تا این که عید امسال، فکر کنم تازه چهار روز بود از اردوی راهیان نور به خانه برگشته بودند، با همدیگر رفته بودیم برای خانه خرید کنیم. از محمد پرسیدم، بالاخره قضیه سوریه رفتن تو چه شد؟ قرار بود از دوستانت خواهش کنی یک بار هم تو را ببرند. سرش را انداخت پایین و گفت: من دیگر از هیچ کسی نمیخواهم. من از شهدا خواستم اگر سوریه روزی من باشد، من را هم بطلبند. باور کنید هنوز یک ساعت نشده بود که ما رسیده بودیم خانه، یکی از همان دوستانش تماس گرفت و گفت محمد ما امشب اعزام داریم، اگر شرایطش را داری مدارکت را بیاور.
چه روزی بود، خاطرتان مانده؟
15 فروردین بود. همان جا محمد برگشت من را نگاه کرد و من از نگاهش دلم ریخت... تا قبل از آن فکر میکردم قضیه رفتنش خیلی جدی نیست... فکر میکردم جدی نمیشود.
وقتی فهمیدید جدی شده چه واکنشی نشان دادید؟
هیچ حرفی نزدم. گیج شده بودم. فقط نگاهش میکردم. محمد به دوستش گفت: چند دقیقه به من فرصت بده خبر میدهم. بعد رو کرد به من و گفت برای اعزام امشب چند تا جای خالی است، شاید دیگر هیچ وقت قسمتم نشود. من همان لحظه احساس کردم خود خانم زینب او را خواسته، انگار که گلچین کرده باشد مدافعان حرمش را... محمد را همان لحظه دعوت کرده و به این دعوت نمیشد نه گفت.
یعنی هیچ واکنشی نشان ندادید؟ میخواست شما را با یک دختر 11 ساله و دوتا پسر هشت و شش ساله تنها بگذارد... .
نه نتوانستم. چون میدانستم اگر گریه کنم، اگر حرفی بزنم، شاید دودل شود، شاید با نگرانی برود. گریه نکردم چون میدانستم دوست دارد برود. در تمام 13 سال زندگیمان، در تمام برنامههایی که شرکت میکرد، ماموریتهایی که میرفت، من هیچ وقت نه نیاوردم، حتی آن روزهایی که بچهها کوچکتر بودند، مهدی تازه به دنیا آمده بود، فاطمه پنج سالش بود و حسن دو سالش بود و همسرم به خاطراین که مسئول اردوهای جهادی بود، مدام به ماموریت میرفت و یک ماه و بیست روز خانه نبود، هیچوقت نگفتم این بار نرو. آن موقع بچهها خیلی به پدرشان وابسته بودند، وقتی میرفت خانه کلا میترکید از صدای گریه بچهها. بعضی وقتها حتی خودم مینشستم با بچهها گریه میکردم، اما با این حال گله نمیکردم از رفتنش... .
چرا ؟ چرا گله نمیکردید؟
چون دلم نمیآمد. چون وقتی برمیگشت و تاثیر کارهایی را که انجام داده بود میدیدم، وقتی عکسهایی را که آورده بود نشانم میداد و میگفت: ببین در این اردوی جهادی این خانه را ساختیم و تمام شد، حالا چند نفر بالای سرشان در سرمای زمستان سقف دارند، وقتی رضایت را در چشمانش میدیدم، احساس میکردم حال خوشی دارد، من هم از این حال خوش،احساس رضایت میکردم.
برگردیم به آن شبی که میخواست برود و شما مخالفت نکردید.
بله من فقط یک گوشه نشسته بودم و کارهایش را نگاه میکردم. هیچ کدام از مدارکش آماده نبود، حتی عکس نداشت، ساعت 11 شب بود که زنگ زد عکاسی و از شانس عکاسی باز بود و عکسهای قبلیاش را دوباره برایش چاپ کردند. من هم نشسته بودم نگاه میکردم چطور کارهایش یکی یکی درست میشوند. آن شب من پرکشیدنش را به چشم دیدم... انگار واقعا داشت بال در میآورد برای رفتن. رفت دوش گرفت، لباسهایش را جمع کرد، بهترین لباسهایش را برداشت. هی میگفت: این را بپوشم؟ این خوب است؟ گفتم مگر میخواهی مهمانی بروی؟ آنجا جنگ است. گفت: خب اول میروم زیارت حضرت زینب(س). همان طور که وسیلههایش را جمع میکرد من ته دلم میگفتم نکند این دیدار آخرمان باشد، نکند شهید شود؟ بعد باز خودم جواب میدادم مگر هرکسی برود همان بار اول شهید میشود؟ چرا شلوغش میکنی حتما برمیگردد.
آن لحظهها خوب خاطرتان مانده...
خیلی خوب. آنقدر که لحظه لحظهاش را مرور کردهام. موقعی که میرفت گفتم محمد برایم یک آیتالکرسی بخوان دلم کمی آرام بگیرد. خواند و موقع پایین رفتن از پلهها، همین که دست تکان میداد خداحافظی کرد. همان موقع به دلم افتاد بروم داخل حیاط بدرقهاش کنم، اما با خودم گفتم مگر این خداحافظی آخر است؟ یعنی تا آخرین لحظه اصلا نمیخواسم باور کنم که این میتواند آخرین دیدارمان باشد.
ساعت چند بود؟
حدود دو نیمه شب.
بچهها از رفتنش خبر داشتند؟
بله. خودش همان شب، قبل از رفتن با بچهها صحبت کرد. آنها را برد داخل اتاق و گفت: دارم میروم سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب(س). قبلا شاید میرفتم ماموریت برمیگشتم، اما الان ممکن است بروم و برنگردم. اینها را بعدها فاطمه به من گفت.
وقتی به سوریه رسید باهم صحبت کردید؟
بله. در آن یک ماهی که سوریه بود، هروقت باهم صحبت میکردیم همیشه به من قوت قلب میداد. مثلا میگفت من احساس میکنم فرزندی که در راه داریم دختر است، اگر دختر بود اسمش را زینب بگذاریم.
چه تاریخی شهید شدند؟
هفدهم اردیبهشت.
قبل از شهادت با ایشان صحبت کرده بودید؟
بله همان روز. ساعت حدود 12 و 30 دقیقه ظهر بود. به من گفت امشب ما عملیات داریم، اینجا خطها خراب است، شاید نتوانم زنگ بزنم. نگران نشو. به خاطر همین حرفش من اصلا نگران نشدم، در حالی که اگر روزهای قبلش نیم ساعت زمان تماسش عقب میافتاد دلشوره میگرفتم.
ایشان هم در خانطومان شهید شدند؟
بله. جزو شهدای خانطومان هستند. آن طور که به ما گفتهاند، محمد بعد از عملیات به همراه دو سه نفر از هم رزمانش برای برگرداندن رفقای مجروحشان به منطقه برگشته بودند، حتی دوستانشان را هم داخل ماشین گذاشته بودند، اما تکتیراندازهای تکفیری یکی یکی او و دوستانش را با تیر زده بودند و ماموریتشان ناتمام مانده بود. حتی ماشین تا فردا صبح روشن مانده بود.
خبر شهادتشان را چطور شنیدید؟
غروب روز بعدش. من ناخودآگاه حال بدی داشتم. بچهها را ساعت هفت شب خواباندم. یکی از دوستانمان زنگ زد و گفت محبوبه خانم نگران نباشی. شایعه بوده تکذیب شد. پرسیدم: چی تکذیب شد؟ گفت همین خبرها که در اینترنت است! خبر شهادت آقا محمد. همان موقع قلبم گرفت. گفتم من با محمد صحبت کردم دیروز، حالش خوب بود. این تماس که قطع شد، عمویم زنگ زد گفت خانهای؟ من و پدر و مادرت میخواهیم بیایم به تو و بچهها سر بزنیم. گفتم من دارم استراحت میکنم بچهها هم خوابیدهاند. بعد رفتم سراغ گوشی خود آقا محمد، اینترنت گوشی را وصل کردم و دیدم هی خبر شهادت ایشان آمده و هی تکذیب شده. ساعت 11 شب بود که عمو و پدر و مادرم به خانه ما آمدند. من آن موقع دیگر یک حالت سرگردانی پیدا کردم. عمویم گفت نگران نباش اینها فقط در محاصره هستند، اسیر شدهاند. گوشی ایشان مدام زنگ میخورد. من دیگر شک کرده بودم به خاطر همین یک بار خودم گوشی ایشان را برداشتم، همان لحظه پسرعموی آقا محمد، برای عمویم پیام داد که شهادت محمد مبارک. بعد عکس پیکر ایشان را فرستاد. من همان لحظه از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، تنها کاری که کردم این بود که وضو گرفتم و نماز خواندم. بعد هم خانه شلوغ شد. فقط در این بین فرصت کردم به بچهها که از خواب بیدار شده بودند بگویم یادتان است بابایی گفته بود ممکن است برنگردد. الان شهید شده و دیگر برنمیگردد.
با نبودنش چطور کنار آمدهاید؟
محمد هست. محمد کنار ما حضور دارد. در خانه ما اصلا فعل ماضی درباره ایشان به کار نمیرود. من همیشه عکسها و فیلمهای ایشان را میآورم به بچهها نشان میدهم. با هم صحبت میکنیم، همه حرفهای ما زمانِ حال دارد.
خانواده شهدای مدافع حرم، متاسفانه گاهی حرفها، طعنهها و کنایههایی میشنوند که منصفانه نیست. حتما این حرفها به گوش شما هم رسیده است.
خیلی فراوان، اما خدا شاهد است این طور نیست. من معتقدم آنها این حرفها را از سر جهل میزنند. آنها نمیدانند شبها وقتی بچههای ما بهانه پدر را میگیرند، ما چطور آرامشان میکنیم. نمیدانند من به این زینب چند روزه که اصلا پدرش را ندیده چه جوابی باید بدهم. چطور باید به او توضیح بدهم که چرا تو با پدرت عکس نداری، اما بقیه خواهر برادرهایت عکس دارند. اگر این آدمها خودشان را جای ما، جای بچههای ما بگذارند هیچ وقت این حرف را نمیزنند. چون چیزی که باعث شده اینها مدافع حرم بشوند و جانشان را در این راه از دست بدهند، یک انگیزه الهی است. همسرم همیشه میگفت خدا خودش به انسانها عزت میدهد و چه عزتی بالاتر از شهادت. حالا میبینم این جملهاش عین حقیقت بوده. این عزت، نصیب هر کسی نمیشود.
رو به خانطومان به همسرم سلام کردم
چند ماهی از شهادت همسرم گذشته بود، خیلی دلم میخواست زیارت حضرت زینب(س) نصیب من هم بشود. ماه هفتم بارداریام بود که از طرف سپاه خانواده شهدای مدافع حرم را بردند سوریه و من و بچههایم هم جزو این گروه بودیم. وقتی رسیدیم هوا فوقالعاده گرم بود، تازه هوا تاریک شده بود. همان لحظه بود که دیدم چراغهای حیاط صحن خانم زینب را خاموش کردهاند و حیاط چقدر خلوت است، برای این همه غربت دلم لرزید. ته دلم گفتم خانم شما اینجا اینقدر غریب هستید. من دیگر چه حرفی بزنم. من فقط یکی را از دست دادهام، شما آن همه داغ دیدید در یک روز. آن موقع من اصلا خجالت کشیدم به حضرت زینب گله کنم. بعد از زیارت، همانجا داخل حرم از یکی از همرزمانش که داخل کاروان ما بودند، پرسیدم خانطومان کدام طرف است، نشانیاش را داد. من رو کردم به سمت خانطومان، به همسرم و به همه شهدای خانطومان سلام کردم. گفتم انشاءالله شفاعت ما را کنید.
مینا مولایی
جامعه
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد