پای صحبت‌های جوانی که به‌دنبال راه‌اندازی یک خوابگاه برای بچه‌های بی‌سرپرست است

حرفـی از جنس بچـه‌های بهـزیستـی

حرف که می‌زدیم چند بار ساکت شد، خاطره‌هایش را مرور کرد، روزهایی را که گذرانده بود و چند بار صدایش گرفت، چون بغض راه گلویش را بست. خاطره‌ها که رد شدند، نفس‌اش که بالا آمد، تقویم زندگی‌اش را که ورق زد، به امروز رسید؛ همین امروز که در دفتر روزنامه ما پشت میز نشسته بود. چشم‌هایش شفاف‌تر شد و سرش را بالاتر گرفت. بهانه گفت‌وگوی ما سفر کاری او بود برای دیدار با رئیس سازمان بهزیستی کل کشور. بهانه‌ای که او را از سبزوار تا خیابان‌های شلوغ تهران کشانده بود. سعید سمائی‌نسب 650 کیلومتر راه را آمده بود فقط با یک هدف. ملاقاتی که به نتیجه‌اش امید زیادی داشت؛ امید هم برای خودش، هم برای بچه‌های بی‌سرپرست و بدسرپرست سبزواری. بچه‌هایی که می‌گفت بیشتر از هر کسی حال و روزشان را درک می‌کند.
کد خبر: ۹۰۴۳۹۷

چرا به فکر کمک به بچه‌های بهزیستی افتادی؟ چرا آنها؟

من خودم از بچه‌های بهزیستی هستم. سال 76 وارد بهزیستی شدم.

یعنی در بهزیستی بزرگ شده‌ای؟

بله. من به دلایلی خانواده‌ام را از دست دادم.... پنج ساله بودم که به مجتمع محمدیه مشهد فرستاده شدم و مدتی آنجا زندگی کردم.

چطور شد گذرت به بهزیستی افتاد؟ چطور خانواده را از دست دادی؟

خیلی کوچک بودم. چیز زیادی از آن روزها یادم نیست. یک تصویر گنگ ته ذهنم دارم. فکر کنم پنج ساله بودم که گم شدم.

چطور این اتفاق افتاد؟

یک روز صبح بدون اطلاع والدینم از خانه آمدم بیرون و شروع کردم در کوچه و خیابان راه رفتن. آن‌قدر راه رفتم که رسیدم به کوچه‌ای که بچه‌ها داشتند آنجا فوتبال بازی می‌کردند.

از خانواده‌ات فقط این تصویر یادت مانده؟ خواهری، برادری؟

سه تا خواهر داشتم. دوتا بزرگ‌تر و یکی کوچک‌تر... اینها را هم یادم هست.

بعد چه شد؟

من تا غروب فوتبال بچه‌ها را تماشا کردم. وقتی هوا تاریک شد، همه یکی یکی رفتند خانه‌هایشان. من جایی را نداشتم بروم. راه برگشت به خانه را هم بلد نبودم. یکی از پسرها که از من بزرگ‌تر بود دلش به رحم آمد و گفت تو چرا تنهایی. گفتم من گم شده‌ام. من را برد خانه‌شان. من شب همانجا ماندم. به من شام دادند و شب را آنجا خوابیدم. بعد چه شد؟ صبح، با پدر آن بچه رفتم حرم امام رضا و آن بنده خدا یک جوری من را گمراه کرد و دستم را ول کرد و رفت.

نترسیدی؟

نه یک بچه تنها توی حرم خیلی زود به چشم می‌آید. من را هم زود پیدا کردند و بعد تحویل بهزیستی دادند.

اولین روزهایی که وارد بهزیستی شدی چطور بود؟ چه حس و حالی داشتی؟

خیلی کوچک‌تر از آن بودم که درک کنم کجا آمده‌ام. واقعا نمی‌فهمیدم این همه بچه اینجا چه کار می‌کنند. اصلا حس و حال بقیه بچه‌ها را درک نمی‌کردم. نمی‌دانستم چرا این همه بچه باید آنجا باشند. من با این سوال‌ها بهزیستی را شروع کردم، اما کم‌کم به همه چیز عادت کردم و مدتی که گذشت فهمیدم بهزیستی جایی است که بچه‌های بی‌سرپرست و بدسرپرست را نگه می‌دارند.

سعید سمائی‌نسب، اسم و فامیل خودت بود از اول؟

سعید اسمم بود، اما فامیلی سمائی‌نسب را در خوابگاه بهزیستی سبزوار به من دادند. حالا در دانشگاه هم همین اسم و فامیل را دارم.

چرا؟ فامیلی خودت یادت نبود؟

یادم بود... قلعه کاهی، اما نمی‌دانم چرا این تصمیم را گرفتند.

از خانواده‌ات بجز این نام خانوادگی، چیز دیگری در یادت هست؟

اسم پدرم را می‌دانم. حسین بود.

با این نشانی‌ها هیچ وقت دنبالشان نگشتی؟

خیلی گشتم... اما پیدا نکردم... .

گفتی دانشگاه می‌روی؟

بله. دانشجوی کارشناسی رشته علوم آزمایشگاهی دامپزشکی هستم.

برگردیم به خوابگاه بهزیستی مشهد، وقتی تازه‌وارد شده بودی.

قاعدتا وقتی تازه وارد جایی می‌شوی غریب هستی. من هم بین آنها خیلی کوچک بودم. بیشترشان از من بزرگ‌تر بودند. به همین دلیل اوایل منزوی بودم، اما بعد با همه رفیق شدم، اما نوبت تجربه یکی از رسم‌های ناخوشایند بهزیستی شد؛ یعنی جابه‌جایی به یک خوابگاه دیگر. آن هم در حالی که ما بچه‌ها به همدیگر عادت کرده بودیم. ما که کسی را نداشتیم خیلی زود به هم و حتی مربی‌ها وابسته می‌شدیم و بعد مدام بچه‌ها را جابه‌جا می‌کردند.

پس تو را هم فرستادند یک خوابگاه دیگر؟

بله. من را فرستادند خوابگاهی در سبزوار. شرایط این خوابگاه خیلی متفاوت بود. فضایش کوچک‌تر بود. صد تا بچه زیر یک سقف زندگی نمی‌کردند. تعداد بچه‌ها خیلی کمتر بود.

آن موقع چند ساله بودی؟

هفت ساله شده بودم و باید می‌رفتم کلاس اول. اما آن‌قدر بازیگوش بودم که سه سال رفتم کلاس اول و از مدرسه فرار کردم.

هیچ اجباری وجود نداشت درس را تمام کنی؟

نه. کسی کاری به کارم نداشت. من هم علاقه‌ای به درس نشان نمی‌دادم، اما بالاخره به درک بهتری از موقعیتم رسیدم. از طرف دیگر شانس بزرگی نصیبم شد و شاگرد کلاس خانم اکرم کرابی شدم؛ معلمی که از وضعیت و شرایط من خبر داشت و خیلی پیگیر کارهایم بود و خیلی کمک کرد و من بالاخره سال اول ابتدایی را در کنار این معلم تمام کردم. منی که سه سال از کلاس اول فرار می‌کردم سر کلاس این معلم نشستم و او عشق به زندگی و درس خواندن را به من یاد داد. این طوری بود که تصمیم گرفتم درس بخوانم و بادرس خواندن خیلی چیزها را جبران کنم.

بعد چه شد؟

سال‌های بعد را همین طور گذراندم. با این که مدرسه‌ام عوض شد و از خانم کرابی دور شدم، اما ایشان همچنان هوای من را داشت. من را راهنمایی می‌کرد. من هم با جدیت درس می‌خواندم و همیشه نمره‌هایم 18-19 بود.

اوضاع خوابگاه بهزیستی چطور بود؟

با بچه‌ها بشدت دوست و رفیق شده بودیم، اما متاسفانه همان رسم جابه‌جایی بچه‌ها هنوز وجود داشت. آنهایی که به 17 سالگی می‌رسیدند از خوابگاه ما منتقل می‌شدند به یک خوابگاه دیگر. حتی من دوستی را به خاطر دارم که درسش خیلی خوب بود، اما وقتی انتقالش دادند به مشهد، به خاطر این تغییر ناگهانی دچار افت تحصیلی بدی شد.

این شرایط برای تو هم پیش آمد؟

بله تقریبا همه منتظر شنیدن این جمله بودیم که وقت بودن ما در خوابگاه تمام شده و باید برویم. من هم تازه 17 ساله شده بودم که یک شب مدیر خوابگاه من را صدا زد و گفت باید فردا از اینجا بروی. با این که می‌دانستم بالاخره یک روز من هم این جمله را می‌شنوم، اما حال بدی داشتم. ما کلی خاطره داشتیم از آن خوابگاه .حالا باید یکشبه همه چیز را فراموش می‌کردیم و می‌رفتیم جای دیگر دوباره از نو برای خودمان خاطره می‌ساختیم. همه روزهای خوب من آنجا در سبزوار شکل گرفته بود . 10 - 11 سال از عمرم را آنجا بودم. در مشهد غریب بودم... هنوز هم فکر می‌کنم این جابه‌جایی‌های اجباری اصلا کار درستی نیست. چون خیلی‌ها هم هستند که به جای خوابگاه جدید راهی خیابان می‌شوند و سرنوشت بدی پیدا می‌کنند.

شما چه کار کردی؟ رفتی بهزیستی مشهد؟

رفتم، اما نماندم. شرایط آنجا برای درس خواندن مناسب نبود. به خاطر همین برگشتم سبزوار با کمک خیرینی که می‌شناختم یک زیرزمین اجاره کردم و نشستم به درس خواندن. یکی از این خیرین همان خانم معلم کلاس اولم بود. ایشان و بقیه به من و توانایی‌هایم و هدف‌هایی که داشتم اعتماد کردند و این فرصت را در اختیارم گذاشتند که درس بخوانم و هدف هایم را دنبال کنم. آن موقع نشستم و برای کنکور 92 درس خواندم و با این که علاقه زیادی به قبولی در رشته پزشکی داشتم، رتبه‌ام پایین‌تر شد و در رشته دامپزشکی قبول شدم.

چه هدف‌هایی را می‌خواستی دنبال کنی؟

آن مدتی که برگشته بودم خوابگاه مشهد، خیلی برهه بدی را گذراندم. آن موقع دوتا تصمیم خیلی بزرگ گرفتم. اولین تصمیمم این بود کتابی درباره بچه‌های بهزیستی بنویسم. این که در چه شرایطی زندگی می‌کنند، چقدر احتیاج به محبت دارند و چطور باید حمایت شوند. یعنی می‌خواستم حرف دل بچه‌های بهزیستی را در قالب یک کتاب بنویسم که خوشبختانه این امکان برایم فراهم شد و همان خاطرات خودم را از اتفاق‌هایی که افتاده بود و روزهایی را که گذرنده بودم نوشتم و 12 بهمن سال گذشته در سبزوار با حضور همان خیرینی که از من حمایت کرده بودند از این کتاب رونمایی کردم.

چه اسمی برای کتاب انتخاب کردی؟

همه خانواده خوشبخت آسمانی.

ساخت خوابگاه با مشارکت خیرین

هدف اصلی سعید سمائی نسب ، هدف بزرگ‌تری است ؛ سمائی در این باره می گوید : من می‌خواهم برای بچه‌های بهزیستی یک خوابگاه بسازم. می‌خواهم فضایی را برای آنها فراهم کنم که از کوچکی تا بزرگسالی با یک طرح و برنامه جلو بروند. در این خوابگاه می‌خواهم کارگاه بسازم. کارگاه خیاطی، گلیم بافی، چوب، برق و... که بچه‌ها را توانمند کند. آنها را بعد از شانزده هفده سالگی روانه خیابان نکنم. مهارتی یادشان بدهم که اگر هم ازبهزیستی جدا شدند بتوانند خودشان روی پای خودشان بایستند. به همین دلیل دیروز با رئیس سازمان بهزستی کل کشور صحبت کردم و ایشان هم دستوری فرستادند به مدیرکل بهزستی استان خراسان رضوی که مساعدت‌های لازم را انجام بدهند. البته در ساخت این خوابگاه هم، همان خیرین مثل همیشه در کنار من هستند و امیدوارم طرح موفقی باشد، چون من خودم از جنس بچه‌های بهزیستی هستم و می‌دانم حرف دلشان چیست.

مینا مولایی

جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها