هنوز مدت کوتاهی از ازدواج مادرم نگذشته بود که پدرم نیز با دختر یکی از آشنایان ازدواج کرد و زندگی تازه ای را تشکیل داد.
من که تحمل این دگرگونی ویرانگر و نابودی کانون خانوادهام رانداشتم، دچار افت شدید تحصیلی شده و برای همیشه مدرسه و ادامه تحصیل را رها کردم و نزد پدربزرگم رفتم. اگر چه خانواده پدربزرگم خیلی به من محبت میکردند، اما هیچ چیزی نمیتوانست جای خالی محبتهای پدر و مادرم را برایم پر کند.
برای اینکه در زندگی دچار تکرار نشده و اندکی هم که شده از فضای یکنواخت وتکراری خانوادهای که در آن زندگی میکردم دور شوم، به دور از چشم پدر به خانه خاله و داییهایم میرفتم و با دختران آنها خوش میگذراندم.
در حال سپری کردن هجدهمین بهار زندگی خود بودم که یک روز با دختری به نام افسانه که او هم مانند من فرزند طلاق بود، آشنا شدم. روزها همراه هم به پارک میرفتیم و روزها را سپری میکردیم. او بهترین دوستم شده بود و حس میکردم بهدلیل شرایطی که دارد مرا خوب درک میکند. حرف زدن با او آرامم میکرد. او در زندگی دید دیگری داشت و مرا بهدلیل اینکه با پسری دوست نبودم، مسخره میکرد. افسانه همیشه میگفت؛ دوستی با یک پسر میتواند تکیهگاه خوبی برای زندگی دخترانی با شرایط ما باشد. این حرفها برایم تازه بود. من تا به حال شنیده بودم اگر مردی تو را بخواهد در خیابان پیشنهاد نمیدهد و بهطور رسمی به خواستگاریت میآید. افسانه این حرفها را قدیمی میدانست و میگفت؛ الان عصر ارتباطات است و باید با همه ارتباط داشت و از تجربیات آنها استفاده کرد تا در زندگی موفق باشیم. در خانه نشستن مشکلی را حل نمیکند.
در یکی از همان روزها که به پارک رفته بودیم پسر جوانی را دیدم که با افسانه در حال خوش و بش است، چند لحظه بعدافسانه، بنیامین را به من معرفی کرد و پس از تعریف و تمجید بسیار از بنیامین گفت: من با دوست بنیامین دوست هستم و صحبت با او توانسته مرا در اوج این همه بدبختی آرام کند.
پس از این آشنایی کوتاه و نابودگر بود که ارتباط من با بنیامین آغاز و رفتهرفته بیشتر نیز شد. کشیدن سیگار و پس ازآن مصرف شیشه نیز تا حدودی برای من طبیعی شده بود و افسانه و بنیامین با سخنان بسیار زیبا و امید بخش خود سخت توانسته بودند روی افکار من تأثیر بگذارند. هر پیشنهادی میدادند قبول میکردم و میترسیدم که اگر مخالفت کنم، مرا تنها بگذارند. به بهانه درس خواندن با افسانه تا دیر وقت بیرون از خانه بودیم و خوش میگذراندیم.
میخواستم مستقل شوم و دنبال کار بودم. تا این که چند ماه قبل، آنها مرا به بهانه پیدا کردن شغلی مناسب به منزل یکی از دوستان دیگر خود به نام پیمان که به گفته آنها پدرش چند شرکت خارجی داشت، بردند.
مدتی از حضورم در خانه پیمان همراه افسانه و بنیامین نگذشته بود که با خوردن شربت، حس کردم سرم در حال گیج رفتن است و دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه پس ازچند ساعت وقتی چشمانم را باز کردم متوجه شدم که در دام شیطانی گرفتار شدهام.
آنان با وقاحت تمام در حالی که چشم در چشمان من دوخته بودند به من گفتند که مدتی است که با فریب دختران طلاق آنان را در اختیار پسران پولدار قرار میدهند. باورش سخت بود، ولی من نیز یکی از جدیدترین طعمههای آنها بودم، آنان مرا تهدید کردند که اگر از بازیای که برسرم در آوردهاند، به پلیس چیزی بگویم، تصاویر مرا را در شبکههای مجازی پخش خواهند کرد.
بعد از آن ماجرا دیگر آرامش خود را از دست داده بودم و خیلی زود کارم به بستری شدن در بخش روانی بیمارستان کشید. پدربزرگم وقتی متوجه ماجرا شد، سراغ دوست پلیساش رفت و بعدها که حالم خوب شد فهمیدم افسانه و بنیامین دستگیر شدهاند. حالا هم تصمیم گرفتم از آنها شکایت کنم. زندگی من تباه شد و آنها باید تاوان این تباهی را بدهند. البته من پدر و مادرم را مقصر اصلی میدانم. آنها مرا رها کرده و فقط به زندگی خودشان فکر میکردند. نمیدانم اگر میخواستند طلاق بگیرند چرا بچهدار شدند؟ چرا وقتی به طلاق فکر میکردند، آینده مرا در نظر نگرفتند و هزاران چرای دیگر که ذهنم را درگیر کرده است.
هشدار
پس از طلاق بیشترین آسیب را فرزندان میبینند و خطرات بیشتری در جامعه آنها را تهدید میکند. کودکان در هر گروه سنی که باشند هنگام جدایی پدر و مادر از یکدیگر قادر به مخفی کردن عصبانیت و خشم خود نیستند. در این میان، والدینی که قصد طلاق و جدایی را دارند بایستی علاوه بر مواجهه با مشکلات روحی - روانی ناشی از طلاق خود به کودکان نیز کمک کنند تا بتوانند این شرایط را بهتر درک و سپری کنند. گریه و زاری در چنین زمانی منطقی به نظر نمیرسد و بایستی به صورت آرام با کودک در میان گذاشته شود. بعد از طلاق آرمانها و اهداف این کودکان شکسته و خرد میشود، آرزوهایی که در سر میپرورانند به نوعی برای آنها دست نیافتنی و محال میشود لذا این کودکان دچار سرخوردگی، اضطراب و افسردگی میشوند که به مرور زمان اختلالاتی را در رفتار آنها ایجاد کرده و موجب کاهش اعتماد به نفس، نوعی خجالت و گوشهگیری در آنها میشود. احتمال شکست در زندگی، کودکان طلاق را آزار میدهد و چون ممکن است اطرافیان آنها را سرزنش کرده و محصول زندگی ناموفق بدانند از حضور در جمع خودداری میکنند. برخورد نامناسب اطرافیان و سوالات متعددی که از این کودکان دارند آنها را از حضور در جمع فامیل و بستگان و دوستان دور میسازد و این عزلت و گوشهگیری موجب بهرهمند نشدن آنها از آموزش مهارتهای تعامل با دیگران میشود. یکی از مهمترین مسائلی که زندگی فرزندان طلاق را با مخاطره مواجه میکند و روند عادی سلامت آنان را به نسبت سایر کودکان تغییر میدهد، بروز بیماریهای روانی و روانتنی در این کودکان است. باید توجه داشت آنچه تاکنون به عنوان سازگاری و تضاد در کودکان طلاق بیان شد، به معنای پذیرش واقعیت بوده و در سطحی قرار میگیرد که ممکن است در خانوادههایی که یکی از والدین فوت شدهاند نیز تا حدودی بروز یابد، اما بررسیهای روانپزشکان نشان میدهد طلاق و جدایی والدین از عمدهترین علل بیماریهای روانی کودکان است.
از سوی دیگر باید توجه داشت این کودکان بهدلیل اینکه تکیه گاهی در زندگی ندارند خیلی زود به گروه دوستان اعتماد میکنند و در صورت دوستی با افراد ناباب خیلی زود قربانی میشوند.
ارتقای سطح آگاهی و آموزش بهترین راهحل بسیاری از مشکلات است از این رو ارائه آموزشهای روانشناختی در مدارس بهعنوان پایگاههای آموزشی برای فرزندان طلاق میتواند سطح آگاهی فرزندان را بالا ببرد و توان مقابله و رویارویی را در آنان افزایش دهد. پدر یا مادر که کودک با آنها زندگی میکند باید با رعایت قوانین مربوط به حضانت فرزند اجازه دیدار پدر یا مادر با فرزندان را بدهند هرچند در برخی فرهنگها والدین پس از جدایی به دشمن خونی یکدیگر تبدیل شده و اجازه دیدار نمیدهند که این خود به کودک آسیب میزند.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد