یک پرونده واقعی

دوستی شوم

براساس پرونده های واقعی

می خواهم زنده بمانم

19 سالم بود که قاتل شدم. قبل از آن قاتل نبودم. بد نبودم. خانواده‌ام بی‌آبرو نبودند. پدرم معتاد نبود. مادرم و خواهرانم پاکدامن بودند. خودم بد شدم. خوب بزرگ شدم ولی بد شدم. بد بودنم یک لحظه بود. عصبانیت کوتاه‌مدت، حسادت گذرا، یا هر چیز دیگر که بود فقط یک لحظه بود.
کد خبر: ۸۸۴۲۷۲
می خواهم زنده بمانم

به گزارش جام جم آنلاین،آن‌قدر زود گذشت که خودمم متوجه نشدم چه کردم. زندگی برایم چه بود و چه شد. آرزوی مهندس شدن داشتم و حالا باید منتظر بمانم و ببینم زنده می‌مانم که بخواهم آرزو کنم یا نه.

من در یک خانواده پنج نفره زندگی می‌کردم و دو خواهر داشتم. پدرم کارگر ساده یک کارخانه بافندگی بود.

حقوق کمی‌داشت ولی هرجور که بود ما را با نان حلال بزرگ کرد و همه تلاشش را می‌کرد که به خواسته‌هایمان برسیم.

شاید پولی که پدرم درمی‌آورد کفاف یک خانواده پنج نفره را نمی‌داد ولی ما خانواده‌ای با آبرو و شناخته شده بودیم.

خانه‌مان در یکی از محله‌های قدیمی ‌شهر بود. خیلی بزرگ و لوکس نبود، ولی ما به همان هم راضی بودیم و زندگی می‌کردیم.

همه چیز به آرامی ‌و بی‌سر و صدا پیش می‌رفت، من و خواهر و برادرانم بزرگ می‌شدیم. با بزرگ شدن ما مشکلات پدر و مادرم هم بزرگ‌تر می‌شدند.

در دبیرستان رشته فنی را انتخاب کردم. در آن زمان با تعدادی از بچه‌های محل آشنا شدم و با آنها به گردش و خوشگذرانی می‌رفتیم. قبل از آن زیاد اهل رفیق بازی نبودم.

مادر و پدرم از این پرونده جدیدی که در زندگی‌ام باز کرده بودم ناراضی بودند چراکه من دیگر نه فقط صبح‌ها بلکه شب‌ها هم با دوستانم به گردش و تفریح می‌رفتم.

این دوران هرجور که بود تمام شد. من شاید با دوستانم خیلی می‌گشتم ولی از درس‌هایم غافل نمی‌شدم. سال آخر مانند بقیه دانش آموزان برای کنکور خواندم و به هر زحمتی که بود در دانشگاه شهرمان قبول شدم.

درس خواندن خرج پدرم را بیشتر می‌کرد ولی او هیچ زمان گله و شکایتی نداشت و همین که من درس بخوانم برایش کافی بود و او را راضی نگه می‌داشت.

وارد دانشگاه شدم. جایی که برایم هیچ شباهتی به مدرسه نداشت. در همان روز‌های اول ورودم به دانشگاه با رضا آشنا شدم.

او پسر پرخاشگر ولی با معرفتی بود. از نظر من همه کارهای رضا جذاب بود. سعی می‌کردم هرکاری که او می‌کند من هم تقلید کنم.

او دعوایی بود و مرا هم کم کم مثل خودش کرده بود. چند ماهی از ورودمان به دانشگاه می‌گذشت که ما دیگر رفقای صمیمی‌شده بودیم و همه جا کنار هم بودیم.

یک روز رضا کنارم آمد و یک چاقو ضامن‌دار را به طرفم گرفت و گفت: این یادگاری را از من داشته باش. ازش استفاده نکن و اگر زمانی کسی قلدری کرد با این چاقو بترسانش.

اولش از گرفتن این هدیه ترسیدم و کمی‌جا خوردم ولی بعد از مدتی دیگر از نبودنش در کنارم می‌ترسیدم.

به وجود این جسم تیز عادت کرده بودم و بدون آن اعتماد به نفس هم نداشتم. دعوا می‌کردم و آن را نشان می‌دادم تا طرف مقابل را بترسانم. این شده بود کار همیشگی‌ام.

یک شب که مانند همیشه در محل با دوستانم جمع شده بودیم و حرف می‌زدیم ناگهان چشمم به یک پسر افتاد که تا آن زمان او را ندیده بودم.

از دوستانم پرسیدم که او کیست و آنها گفتند اسمش علی و ورزشکار است. بتازگی با خانواده اش به محل ما آمده است.

دوستانم از علی تعریف می‌کردند و من هم حس حسادتم به او بیشتر می‌شد. علی داشت از مقابل گروه من و دوستانم رد می‌شد که نگاهش به من افتاد. به تندی و سریع گفتم:چیه؟نگاه داره؟

از همین یک حرف با هم دعوا کردیم و درگیر شدیم. او زورش از من بیشتر بود و نمی‌توانستم از پسش بر بیایم ولی دوست نداشتم جلوی دوستانم هم کم بیاوم. به همین خاطر بدون کوچک‌ترین فکری چاقو را از جیبم درآوردم و چند ضربه به او وارد کردم.

دست علی شل شد و از بدن و لباس‌های من رها شد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که آن هیکل تنومند روی زمین افتاد. او غرق خون بود و من پر از ترس.

نمی‌دانستم چه کردم. چرا این کار را کردم. همه چیز خیلی سریع انجام شد و من هم انگار در یک کابوس بودم. نمی‌خواستم باور کنم یک نفر را با چاقو زدم.

او را که این‌گونه زار و بد حال روی زمین دیدم دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و بسرعت از محل دور شدم. در یکی از بوستان‌های محل نشسته بودم که دو نفر از ماموران بالای سرم ظاهر شدند و با یک دستبند مرا راهی زندان کردند.

سه سال از این حادثه می‌گذرد و من هنوز نمی‌دانم چرا و چگونه راضی به انجام این کار شدم. آرزو‌های خودم و خانواده‌ام را به باد دادم.

حمید حسینی پور

ضمیمه تپش

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها