به گزارش جام جم آنلاین، خانهاش آرمانشهری دوردست میان آرزوهای دست نیافته ما نیست. قصر پریان نیز نیست که کنگرههایش سر به آسمان میسایند، اما به آسمان نزدیک است.
البته آنقدرها هم دور نیست خانهاش همین نزدیکی است. شاید زیر سقف شما یا همسایه این طرفی و آنطرفی.
همسر او نیز یکی از جنسماست؛ زنی به بردباری کوه و به لطافت باد. داستان حامد و خانوادهاش یک روز معمولی از روزهای زندگی همه ماست. شاید گلچینی از بهترینهای زندگی همه ما، آنقدر نزدیک به هریک از ما که میتواند زندگی خود ما باشد.
حامد و سپیده بیش از ده سال است با هم زندگی میکنند. روزهای خوب و بد زیادی دیدهاند ولی با هم زندگی را تا اینجا رساندهاند. تعارفی در کار نیست.
آنها یکدیگر را دوست دارند و سالهاست زندگی را با احترام پیش بردهاند. گرچه روز اول این همه عشق نبود، اما کمکم که سختیهای زندگی آمد، شیفته بردباریهای هم شدند، بچهها که آمدند، شیفته فداکاریهای هم شدند، مصیبتها که آمد، شیفته حمایتهای هم شدند و اشتباهها که آمد، عاشق گذشتهای هم شدند و امروز زوج نه چندان جوانی هستند که همه آنچه را که از آنها همسر و پدر و مادر ساخته است، دوست دارند.
شب که میرسد، سپیده و حامد بهروزی که گذراندهاند و به فردایی که قرار است بیاید فکر میکنند. سپیده کارها را مرور میکند:
ماشین لباسشویی را خاموش کردم، بچه را چک کردم در جایش خوابیده بود، چراغ خوابش هم روشن است، وسایل فردای مدرسه مریم را هم کنترل کردم، همه چیز درست بود، برای فردا اقلام مورد نیاز را نوشتهام و روی در یخچال چسباندهام، فردا غذا ماکارونی است.
امروز باید به مامان زنگ میزدم. باید حال خواهر حامد را هم بپرسم. یک کم هم غذا باید برای اعظم خانم ببرم. به انجمن اولیا و مربیان مریم سر بزنم و پرهام را مهدکودک بگذارم. امروز همه کارها یم را سر وقت انجام دادم.
خوبه خدا را شکر. موبایل را از کنار دستش بر میدارد و زنگ ساعتش را روی 5 صبح کوک میکند. نام خدا را به زبان میآورد، به یاد نصیحت مادر بزرگ که میگفت خواب مرگ است، اشهدش را میخواند و چشمانش را میبندد و خوابی جادویی او را با خود میبرد.
حامد هم دارد با خودش فکر میکند. خوبه امروز الحمدالله بهسختی دیروز نگذشت. با این که خیلی روز پر کاری بود، توی اداره کاری که برای مرد غریب که از شهرستان آمده بود کردم و شادی او از اینکه کارش یک روزه انجام شده بود، خستگیام را در کرد. خدا را شکر اینقدر برش داشتم که بتوانم کارش را راه بیندازم.
فردا حواسم باشد زبالهها را ببرم، امشب یادم رفت. آن وقت اگرسپیده یاد آوری کند ناراحت میشوم. نان، دوای تقویتی، بردن مریم به مدرسه، پرونده شکایات برج 9 و گزارش کلی 9 ماهه؛ اوه اوه فردا کلی کار دارم.
او هم نام خدا را به زبان میآورد و به یاد نصیحت پدرش که میگفت خواندن چهار قل تو را در خواب از شر کابوس و شیاطین و خوابهای گناه آلود حفظ میکند، چهار قل را میخواند و خیلی زود زیر چترسیاه آسایش شبانگاهی به خواب میرود.
زنگ فرشتهها
صدای فلوت که به گوش میرسد یعنی زمان برخاستن است. سپیده موبایلش را خاموش میکند و از جا برمیخیزد. بدون اینکه صدا بزند خیلی زود حامد هم به او ملحق میشود.
سپیده چای میگذارد و برای صبحانه تخم مرغ آب پز میکند. ظرفهای شسته شده دیشب را به آرامی و بیسرو صدا جابهجا میکند و کمی کره و مربا و پنیر بر سر میز میگذارد و تا حامد بلند شود دست و رویی بشوید، او هم وضو گرفته و به اتاق بچهها میرود، روی تخت مریم خم میشود و گونه اش را میبوسد و میگوید: عزیزم فرشتهها منتظرن، تو هم میای؟
مریم توی جایش این طرف و آن طرف میشود و دست مامان را میگیرد و دوباره خوابش عمیق میشود. مریم سر او را نوازش میکند و میگوید: اذان دادند. بلند نشوی از اتوبوس فرشتهها جا میمانی.
مریم مثل فنر توی جایش مینشیند و میگوید: به فرشتهها بگو یک کم صبر کنن و میخندد و موهای در هم برهمش را صاف میکند و خمیازه میکشد.
مریم عاشق این است که با مامان و چادر گل گلی خوشگلی که تازگی توی جشن تکلیف هدیه گرفته، دوتایی به نماز بایستند.
گاهی هم سه تایی با هم نماز میخوانند. بابا جلو و خانمها پشت سرش. به شوخی میگن نماز جماعت آل حامد.
تا آنها نماز بخوانند، حامد هم مسواک زده و دوش گرفته و اصلاح کرده آماده است یک صبح قشنگ را با نماز شروع کند.
خورشید هنوز تنبلی میکند اما خورشید خانه حامد و سپیده خیلی وقت است طلوع کرده. تا چای ریخته شود، حامد هم از نانوایی برگشته و نان داغ سرسفره است.
آنها سه تایی دور میز مینشینند و در دل خدا را شکر میکنند که یک صبح دیگر فرصت با هم بودن دارند و نعمتهای خدا در مقابلشان گشوده است.
از صاحب سفره یادی کرده و با هم شروع میکنند. مریم برای حامد تعریف میکند که امروز قرار است چهکار کند و از برنامه احوالپرسی خواهر حامد و سرزدن به پیرزن تنهای محله میگوید.
حامد هم از برنامه فشرده امروز میگوید و اینکه با داشتن این خانواده، هیچ کاری سخت نیست.
صبحانه که تمام میشود همه اول از خدا و بعد از مامان تشکر میکنند و مامان میز را جمع میکند. ظرفها میماند برای بعد از رفتن حامد و مریم.
مریم مامان را میبوسد و مامان کوله پشتی او را میآورد و روی دوشش جابهجا میکند و یک لقمه نان و پنیر و گردو برایش داخل کیف میگذارد و میگوید: دانشمند کوچولوی من برو وقتی برگشتی برام تعریف کن امروز چه چیزهایی کشف کردی.
بعد با محبت توی چشم همسرش نگاه میکند وظرف غذای او را به دستش میدهد و میگوید: این هم ناهارت. خدا به همراهت عزیزم . موفق باشی.
تنگناهای زندگی
حامد که میرود، سپیده فرصت دارد تا ریخت و پاشهای خانه را مرتب کند. ظرفها را بشوید، رختهای شسته را از پشت بام بیاورد و اتو کند.
حالا دیگر وقت بلند شدن پرهام است. پرهام همیشه صبحها ساعت 8 بلند میشود. او سه ساله است و وقتی بیدار میشود باید هرچه سریعتر به دستشویی برود.مادر اورا میبرد و روی قصری مینشاند و بعد تمیز و مرتب سر میز صبحانه میآورد.
تخم مرغ و کمی کره و مربا، صبحانه مورد علاقه پرهام است. مادر این روزها به این فکر میکند که بیش از سه سال پیش شغلی داشت که در آمد مناسبی به خانه میآورد و این روزها مخارج سنگین شده و اگر صاحبخانه بخواهد بیش از این اجاره را بالا ببرد، احمد دیگر نمیتواند به تنهایی چرخ زندگی را بچرخاند.
پرهام را درآغوش میکشد و از فکر اینکه شاید مجبور شود دوباره خانه و بچهها را بگذاردو کار کند ناراحت میشود.
اما از طرفی هم ته دلش خوشحال است. چون کار او در بیمارستان به مردم و بیماران کمک میکند و آنجا هم به او نیاز است.
او این مدت را مرخصی بدون حقوق گرفته و یک سال هم مرخصی ذخیره داشته است، ولی دیگر این روزها دارد به پایان میرسد و وضع دارد سخت میشود.
از طرفی هیچ پساندازی هم ندارند. اضافه کاری و فشار زندگی، حامد را هم خسته و افسرده میکند، پس باید به او کمک کرد.
پناه بر خدایی میگوید و برای بچه لقمه میگیرد. پرهام نباید چای بخورد از قبل برای او شیر گرم کرده و همراه با صبحانه به او شیر ولرم میدهد. بعد اورا که حسابی خودش را کره مربایی کرده بر میدارد و به حمام میرود.
او را برای سه ساعت به مهد کودک محل میسپارد تا به کارهای دیگرش برسد. سرزدن به همسایه و رفتن به انجمن اولیا و مربیان و... .
برنامههای آن روز را مو به مو از روی فهرستی که در ذهنش چیده و روی در یخچال هم نصب کرده بود پیش میبرد.
ظهر است که به خانه رسیده، بچه را که از مهد گرفته میان تخت و اسباببازیهایش میگذارد و آب را روی گاز میگذارد که بجوشد. نمازش را که بخواند آب جوش آمده وماکارونیها را میریزد و مواد را آماده میکند.
پرهام در مهدکودک چیزهایی خورده و هنوز گرسنه نیست. زنگ در خانه را که میزنند میفهمد مریم با مادر زهرا که امروز مسئول آوردن بچهها بوده، برگشته. در را باز میکند و از مادر زهرا تشکر میکند.
مشقهای مادری و همسری
مریم که میرسد او را میبوسد و میگوید: خوش آمدی قشنگم.
مریم لباسهای مدرسهاش را زود در میآورد و میاندازد روی مبل و میرود دستشویی تا دست و رویش را بشوید.
مادر با لبخند میگوید: مثل اینکه خیلی گرسنهای، ولی نظم و ترتیب یادت نرود. کارهایت را انجام بده تا من غذا را بکشم.
مریم ازسر بی میلی لبی ورمی چیند و میرود لباسهایش را کج و کوله آویزان میکند و لباسهای خانه را برتن میکند و میآید سر میز.
سه تایی با هم ناهارشان را میخورند و مریم میگوید: ظرفها با من.
مامان موافقت میکند و میگوید من هم میروم پرهام را بخوابانم.
پرهام عادت دارد کمی بعد از ناهار قصه گوش کند و چرتی بزند. مامان هم برایش قصهای میگوید و همگی بعد از ناهار کمی استراحت میکنند و ساعت 4 درس خواندن شروع میشود.
برنامه از این قرار است که دیکته با مامان بقیه با مریم، رفع اشکال با مامان و کاردستیها دوتایی.
از روی همین برنامه ادامه میدهند. ساعت به شش که نزدیک میشود سپیده لباسهایی را که از صبح برتن داشته عوض میکند و دستی به سرو روی خود میکشد و منتظر آمدن شوهرش میشود.
وقتی یک بار دیگر زنگ در به صدا در میآید حامد است که برگشته است. سپیده گل از گلش میشکفد و به سمت در میرود. مریم و پرهام که ساعتی پیش بیدار شده هم بدو بدو میآیند که گوی سبقت رااز مامان بربایند.
حامد از خنده ریسه میرود و میگوید: چه خبراست؟ گفته بودم قراراست برایتان چیزی بخرم،نکند فراموش کردهام.
سپیده کیفش را از دستش میگیردو با لوندی میگوید: خوش آمدی، صفا آوردی، بفرمایین منزل خودتان است، چه عجب از این ورا.
حامد هم میخندد و میگوید کنایه نزن میدانی که اضافه کاری و ایستادهام دیگر.
«عطر چای و لبخند بچهها و همسر زیبا که باشد همه چی آسانتر میشود.» این جمله تاریخی حامد است که سپیده اعتقاد دارد باید با طلا بنویسند و بیندازند به گردن همه شوهرهایی که غر میزنند.
مامان تمام وقت یا نیمه وقت؟
خیلی زود بوی شام مامان پز در خانه میپیچد. قبلش همه نمازشان را خوانده اند که به قول بابا بزرگ با سر دل سنگین روی مهر کله معلق نرن!
ساعت 8 تا 10 دیگر بچهها مال بابا هستند. سپیده این وقتها میرود و به خودش میرسد. کتاب میخواند، خیاطی میکند، فیلم میبیند یا هر چیزی که دلش بخواهد.
خیلی وقتها پرهام در بغل بابا میخوابد و مریم فقط به این شرط به تختش میرود که بابا قصه بگوید و بعد شب، شب مهربان از راه میرسد تا زیر چادر سیاهش همه خستگیها را غیب کند.
اما امشب وقتی سپیده و حامد چشم بر هم میگذارند به یک چیز فکر میکنند، تا کی میشود از مامان تمام وقت بودن سپیده حمایت کرد و چطور میشود به حامد کمک کرد که کمتر خسته بشود و یک تنه این همه فشار را تحمل نکند، توکل برخدا!
ماندانا ملا علی
ضمیمه چاردیواری
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد