حاج حسن موحدی‌ام، بچه تهرون، راسته میدون خراسون. آخه تهروونی‌های اصیل همه برای خیابان خراسون، لرزاده، آبشار و کوچه درداراند، کل تهروون قدیم که بر و بیا داشته همین نقطه بوده و وسلام. ما هم خونه جد پدری مون توی کوچه حاج محمود صالحی بود که همان جا بزرگ شدیم و مدت‌ها زندگی کردیم.
کد خبر: ۸۲۸۱۱۳
حاج حسنم، بچه اصیل تهرون

چند ساله باشم خوبه؟ چشماتون شور نباشه مریضی بگیرم؟ 77 سال عمر از خدا گرفتم. بچه اول خانواده‌ام و چهار تا برادر و دو تا خواهر کوچک‌تر از خودم دارم. خدا رحمت کنه قدیمی‌ها و گذشتگان را. پدرم وقتی ازدواج کرد زیر سایه پدر و مادرش موند.

قدیم جوان‌ها خود سر نبودند، احترام می‌گذاشتند به بزرگتر. خانه پدر بزرگم پنج دری بود، یک اتاقش هم دست پدر و مادرم بود. اون زمان‌ها یخچالی در کار نبود و مبل و میز ناهارخوری و این همه تجملات، زیرزمین خونه رو آب می‌زدیم، خنک می‌شد، میوه و غذا رو می‌گذاشتیم همون جا. هر چی بود سر یک سفره می‌خوردیم، نبود هم نمی‌خوردیم. ادا و اصول امروزی‌ها رو نداشتیم ما.

یک جوون می‌خواست زن بگیره، پدر و مادرش می‌رفتن خواستگاری، دختر خانم رو می‌پسندیدند، آقا پسر که می‌خواست برای بار اول دختر خانم رو ببینه عینهو آفتاب سوخته‌ها می‌شد، از بس که حیا داشتند همه. به خاطر همین هم بود که عمرها طولانی و با برکت بود.

الان جوون‌ها به خاطر گناه و معصیت می‌میرن و خاکشون می‌کنن سینه قبرستون. قبول ندارید؟ قدیم‌ها که دوا و دکتر و مریض خونه و اینطور چیزها نبود یا کم بود، مردم بیشتر عمر می‌کردن یا الان این همه امکانات هست؟ معلومه وقتی آدما به هیچی اعتقاد نداشته باشن، عمرشون کوتاه تر میشه، حرف من نیس، برید آمار بگیرید.

ما اعتقاد داشتیم به روز قیامت و بهشت و جهنم، هر کاری می‌خواستیم بکنیم می‌گفتیم خدا، چهارده معصوم و بعدش دعای پدر و مادر. خدا رحمت کنه بابام رو، هر کی ازش می‌پرسید حاج اکبر خوبی؟ می‌گفت شکر، خوبم، خدا بهم اولاد خوب داده اما من لیاقتش رو ندارم، فقط می‌تونم در نماز شب دعاشون کنم. هر چی ما خواهر برادرها داریم از دعای همین پدر بود.

بابام خدا بیامرز، میدون شاه قدیم که حالا بهش می‌گن قیام، خرازی داشت. ما برادرها هم تابستون‌ها ور دستش کار می‌کردیم، بهمون دستمزد می‌داد که دلمون گرم کار بشه، شب با خورجین پر می‌آمد خانه می‌گفت خوب بخورین، هرچی هم که درآمد دارید جمع کنید برای آینده تون.

این‌طوری پس انداز هم داشتیم، یک قرون می‌داد از مدرسه که میام شربت هل و گلاب بگیرم و بخورم، همون رو نگه می‌داشتم، مرغ خریده بودم روزی یک تخم می‌کرد، می‌فروختم به بقال سر کوچه مون، پولش رو پس انداز می‌کردم. بعد‌ها هم که بزرگ شدم همین طور. پولی رو حروم رفیق بازی و عیاشی نمی‌کردم.

خوشی ما بازی با هسته هلو بود و ته مدادهامون، بعضی وقت‌هام عمو احمدم خدا بیامرز برامون آلو سبز می‌خرید، ما یک آینه روی زمین می‌گذاشتیم، آلوها رو تقسیم می‌کردیم بین هم، می‌زدیم به آینه، به هر سمتی برگشت می‌خورد، آلوها برای اون می‌شد.

بعدها رفتیم سرآسیاب دولاب زندگی کردیم، اونجا این طور بود که ماهی یک بار نوبت آب هر خونه‌ای می‌شد، ما بچه‌ها باید کشیک می‌دادیم که کسی بالاتر لباس یا ظرف نشوره تا آب تمیز بره تو آب انبار.

این آب هم یک ماه آفتاب نمی‌دید، پر میکروب می‌شد و خاکشیر می‌بست، وقتی آب رو می‌خوردیم، صورتمون سالک می‌زد، اصلا قدیم‌ها وقتی می‌گفتی بچه تهرونم، می‌دیدن صورتت سالک داره یا نه، اگر نداشتی می‌گفتن برو بابا تهرونی اصیل واسه خاطر آب بد صورتش سالک داره.

من از جوونی‌هام بچه مومنی بودم، همیشه محاسن داشتم و کلاه، بهم می‌گفتن آ شیخ، بزرگترین تفریحم رفتن به هیأت امام حسین بود، سربازی هم که رفتم همین‌طور، با جوون‌های دیگه شوخی نمی‌کردم و سنگین بودم، آن‌قدر خوب بودم که پدر خانمم در اداره مهندسی که سربازیم رو گذروندم من رو پسندید و دخترش رو بهم داد. زنم هم متین، سنگین، همه چیزش خوب بود و تا الان بی‌سر و صدا با هم زندگی کردیم و هم رو دوست داریم.

زندگی هیچ آدمی ‌بی‌سختی نمی‌شه، زندگی ما هم 13 سال سخت و بد داشت که خدا بهمون بچه نداد. همه دکترها جوابمون کردند، گفتن که شما بچه‌دار نمی‌شید، حاضر بودم کل زندگیم رو بدم، ته مونده سفره مردم رو بخورم اما خدا بهم فرزند بده، آدم بی‌بچه هیچ چیز رو نداره، کل این بازار تهرون رو که الان توش نشستیم رو داشته باشی ولی بچه نداشته باشی هیچی. خیلی ناراحت بودیم و حتی با زنم بگو مگو هم داشتیم.

خیلی سال‌های سختی بود، دست آخر رفتم ویزا گرفتم، پوند خریدم راهی لندن بشیم شاید دکترهای اونجا راهی پیدا کنن برامون. صبح رفتم سر کارمون که اون موقع جابه‌جایی سفال بود، به بچه‌ها و رفیقم گفتم دارم می‌رم انگلیس واسه دوا و درمون، رفیقمون مداح بود و اهل دل، دو دستی زد تو سرش گفت حسن! ما اینجا امام رضا رو داریم، تو داری می‌ری پول بدی به این فرنگی‌ها که مشکلت رو حل کنی، روزه‌ات رو هم می‌خوای بخوری این یک ماه، جمع کن بریم امام رضا، من هم حرفش رو گوش دادم و با هم رفتیم مشهد و مجاور حرم یک ماه موندیم.

آخر سر هم خدا همین یک پسر رو که پشت دخل نشسته به من داد. این بچه رو من از امام رضا دارم و بس. 17 روز بابت تولدش نرفتم سر کار، آن‌قدر شیرینی و نذری دادم که حد نداشت، خیلی خوشحال بودم. الان هم ازش راضی‌ام، حالا پسرم دوقلو داره، حسن و حسین، اسم من رو گذاشته رو یکی شون. گفتم چی بهتر از این؟ اسم من هم زنده می‌مونه.

با این‌که پیر شدم اما خودم رو بازنشسته نکردم، شده ساعت 12 ظهر خودم رو برسونم بازار میام، سوار بی‌آرتی می‌شم و تاکسی و می‌رسونم خودم رو به حجره، با ماشین شخصی هم نمیام، چرا شهر رو شلوغ کنم و مسبب آلودگی و ترافیک بشم، خدا رو شکر دولت وسیله حمل و نقل عمومی‌خوب گذاشته و راحت می‌شه این طرف و اون طرف رفت.

مادر و پدرم هر دو فوت کردند، مادرم بعد پدرم، بهش در حدی که توان داشتم خدمت کردم، ظرفاش رو آنقدر شستم که پوستم حساسیت پیدا کرد و کمی‌ از بین رفت. تو این عالم کی بهتر از پدر و مادر، هیچ‌کس حق نداره دست فرد دیگه‌ای رو ببوسه مگر پدر و مادر، باید دستشون رو بوسید، اصلا نگاه کردن به روی پدر و مادر ثواب داره، مانند زیارت می‌مونه. توصیه من به جوان‌ها فقط احترام به پدر و مادره و بس.

من هیچ آرزوی دیگه‌ای ندارم، خدا بهم اولاد داد، نوه‌های شیرین داد که مثل پروانه دورم می‌چرخند و فقط یک آرزو دارم که امیدوارم خدا محققش کنه و اون این‌که در لحظه مرگ بگویم یا حسین. یا حسین و بس.

فهیمه سادات طباطبایی - چمدان (ضمیمه پنجشنبه - روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها