به عشق کتاب خواندن، نگهبان شدم

شاید تا کنون با چنین نگهبان ساختمانی روبرو نشده اید، اما در این متن می توانید روایت نگهبانی را بخوانید که برای مطالعه بیشتر نگهبان شده و حالا صاحب یک کتابخانه عمومی خانگی است.
کد خبر: ۸۰۷۰۴۷
به عشق کتاب خواندن، نگهبان شدم

ساعت پنج بعد از ظهر است و از صبح تا حالا یکی دو جلسۀ خسته کننده داشته‌ام. حالا هم آمده‌ام دفتر که به جلسۀ سوم برسم. هنگام ورود به ساختمان به عادت مالوف روزانه سلامی به سمت نگهبان ساختمان که هر روز سرش پایین است و نمی دانم مشغول چه کاری است پرتاب می‌کنم. او هم مثل همیشه بلند پاسخ می‌دهد.

نگهبان‌های مراکز دولتی و غیردولتی همیشه برایم مایۀ افسوس بوده‌اند و هستند. احساس می‌کنم وقتشان را می‌گذرانند بی آن که حرفه‌ای بیاموزند و کار مثبتی انجام دهند.

این را بگذارید کنار بحث و جدل‌های که همیشه از زمان دانشگاه و بعد از آن اینجاوآنجا با آن‌ها داشته‌ام. در مجموع حس خوبی نسبت به این جماعت زحمت‌کش ندارم.

نگهبان ساختمان بعد از جواب سلام من، جملۀ کوتاهی می‌گوید که متوجه نمی‌شوم. یک لحظه توقف می‌کنم و از او می‌خواهم جمله‌اش را تکرار کند. می‌گوید من به تنهایی کلی سرانۀ مطالعۀ کشور را بالا برده‌ام. موضوع برایم جالب می‌شود.

با این حرفش چشمم می‌رود به سمت کتابی که جلوی رویش باز است. بی‌مقدمه می‌گوید مصاحبۀ شما را در تلویزیون دیدم. طرحتان موفق بود؟ همین طور که با کنجکاوی قدمی جلوتر می‌روم و جوابی سرسری به او می‌دهم، می‌پرسم چه کتابی می‌خوانی. می‌گوید کتابی است در مورد تربیت فرزند و همین‌جور که توضیح می‌دهد کتاب را می‌بندد تا جلدش را ببینم. کتاب «فرزندم این چنین باید بود» استاد اصغر طاهرزاده است.

کنجکاوی و تعجبم بیشتر می‌شود. می‌پرسم کتاب‌های آقای طاهرزاده را می‌خوانی؟! خوشحال پاسخ می‌دهد که بله، کتاب‌های خیلی خوبی است. بعد روی پا می‌ایستد و شروع می‌کند به توضیح دادن. حالا من سراپا گوش، خیره شده‌ام به علی اصغر. اسمش را بعدا می‌فهمم. می‌گوید من کتابخانه‌ای در خانه دارم و کتاب‌هایش را به دیگران کرایه می‌دهم. با تعجب می‌پرسم کرایه می‌دهی؟! کسی می‌گیرد کتاب‌ها را؟ می‌گوید بله استقبال خوبی هم می‌شود. اقوام و مغازه‌داران محل و دیگران مشتری‌هایم هستند. توضیح می‌دهد که هدفش از این کار اقتصادی نیست، بلکه به دلیل استهلاک کتاب‌ها بعد از چند بار خوانده شدن و برای جایگزینی آن‌ها مجبور است کمی پول بگیرد.

می‌گوید به شخصی کتاب رجبعلی خیاط را دادم و متحول شد و گفت تو باعث شدی من عرق‌خوری را کنار بگذارم! می‌گوید به او گفتم من کاری نکردم، من فقط به تو یک کتاب دادم! بین هر چند جمله‌اش با اشتیاق می‌گوید خیلی کار می‌شود کرد. این جمله را چندین بار تکرار می‌کند. تعجب و کنجکاوی‌ام کم‌کم دارد به شیفتگی تبدیل می‌شود. از من خیلی بعید است شیفتۀ نگهبان یک ساختمان دولتی شوم!

می‌گوید من این شغل را انتخاب کردم که فرصت کافی برای کتاب خواندن داشته باشم. اگر کارمند می‌شدم نمی توانستم کتاب بخوانم و اگر هم فرصتی داشتم از لحاظ شرعی درست نبود ولی الان چند ساعت در روز فرصت دارم برای مطالعه. ادامه می‌دهد که سوپرمارکت محلمان با خانمش سر دیدن ماهواره بحث دارد و به من می‌گوید علی آقا چه کار کنم که خانمم ماهواره نبیند. به او چند کتاب داده‌ام و خانمش هم کم‌کم دارد کتابخوان می‌شود.

می‌پرسم در مورد کتاب‌های که می‌خوانی می‌توانی چیزی هم بنویسی؟ توضیح می‌دهد که خودم گاهی مطالبی این طرف و آن طرف می‌نویسم. می‌پرد داخل اتاقک نگهبانی و چند لحظه بعد با یک نشریۀ خیمه به دست بیرون می‌آید. نشریه را ورق می‌زند تا برسد به مطلب خودش. همین جور که ورق می‌زند توضیح می‌دهد که من به سبک خودم می‌نویسم که متاثر از شهید آوینی است!

باز هم با تعجب می‌پرسم کتاب‌های آوینی را خوانده ای؟! با اطمینان و صلابت پاسخ می‌دهد بله. غرور لعنتی‌ام اجازه نمی‌دهد خیلی شیفتگی خودم را در مقابل حرف هایش نشان دهم. فقط گاه‌گاهی سری تکان می‌دهم و آفرینی حواله‌اش می‌کنم.

حالا حس حسرتی آمیخته با غبطه نسبت به علی پیدا کرده‌ام. به کار و زندگی سادۀ علی و بی‌ادعایی‌اش غبطه می‌خورم. حالا می‌فهمم جوان آرامی که هر روز در حالی که سرش پایین است و نشسته پشت میز تریبون‌طورِ مقابل اتاقک نگهبانی و من از کنارش رد می‌شوم، مرد خودساخته‌ای است که تمام تلاشش را می‌کند تا با کارهای به ظاهر کوچک بر روی اطرافیانش اثرگذار باشد، بی هیچ ادعا و بودجه ای!

همین طور که می‌روم بالا می‌پرسم من زنده‌ام را خوانده ای؟ جوابش منفی است، ولی شروع می‌کند در مورد کتاب و ویژگی‌هایش از من پرسیدن. داخل دفتر که می‌آیم از فرشاد می‌خواهم یک جلد من زنده‌ام به او بدهد.

ساعت تقریبا هشت بعد از ظهر است که جلسه‌ام تمام شده و من خسته و کوفته و با ذهنی درگیر دارم ساختمان را ترک می‌کنم. به اتاقک نگهبانی که می‌رسم کمی این‌پاوآن‌پا می‌کنم که علی خودش را پرتاب می‌کند بیرون.

کلی تشکر می‌کند بابت کتاب. می‌گویم وقتی خواندی نظرت را به من بگو. با اشتیاق جواب مثبت می‌دهد. بعد کمی مکث می‌کند و می‌گوید البته به این زودی بعید است. ماه رمضان را گذاشته‌ام برای قرآن و دعا. ان شاءالله بعد از ماه مبارک.

می‌روم به سمت خانه، در حالی که سخت به علی غبطه می‌خورم.(مهر)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها