در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
او به همان وضع هم به خانه برگشت. در را با خشونت بازکرد، کلاهش را روی زمین پرت کرد و با صدایی دورگه داد زد: «هی، کسی خونه نیست؟»
سر میز ناهار هم با گستاخی تمام با پدرش صحبت کرد، شیر خواهر کوچکش را ریخت و به ما گفت که ما از این به بعد حق نداریم به هیچ دلیلی قسم بخوریم.
من در حالی که سعی میکردم همه چیز را خیلی معمولی جلوه بدهم، از او پرسیدم: «لوری، یک کم از مهدکودک برایمان تعریف کن.»
لوری هم با همان بیخیالی جواب داد: «ای، بد نبود!»
پدرش رو به او کرد و گفت: «چیزی یاد گرفتی؟»
لوری نگاهی سرد به پدرش انداخت و گفت: «نخیر، هیچی یاد نگرفتم!»
پدرش به او تذکر داد: «هیچی!»
لوری در حالی که لقمه نانش را در دستش گرفته بود گفت: «معلممان یکی از بچهها را تنبیه و مجبورش کرد یک ساعت در گوشه کلاس بایستد.»
من پرسیدم: «کی بود؟ مگه چکار کرده بود؟»
لوری چند لحظه فکر کرد و جواب داد: «چارلز بود. آخه خیلی پرروبازی از خودش درمیآورد.»
من دوباره پرسیدم: «درست بگو ببینم، اون بچه چکار کرده بود؟»
لوری جواب من را نداد. در عوض از روی صندلیاش بلند شد، یک کلوچه از بشقاب برداشت و میز غذا را ترک کرد. پدرش به او گفت: «به امید دیدار، مرد جوان»!
فردای آن روز دوباره ما سر میز ناهار جمع شدیم. لوری تا روی صندلی نشست گفت: «امروز هم چارلز شیطنت کرد» و بعد در حالی که نیشش تا بناگوش باز شده بود ادامه داد: «چارلز به معلممون حمله کرد.»
من که از شنیدن این حرف هاج و واج مانده بودم گفتم: «وای، تو رو خدا....» و ناگهان یادم افتاد که قرار شده بیدلیل قسم نخوریم.
پدرش پرسید: «لابد باز هم معلم تون تنبیهش کرد!»
لوری جواب داد: «بله، چارلز یک کتک حسابی خورد.»
من پرسیدم: «میشه دقیقا بگی موضوع از چه قرار بود.»
لوری گفت: «آخه معلممون از ما خواست با مداد شمعی قرمز نقاشی بکشیم. چارلز از قرمز خوشش نمیاومد و دوست داشت با سبز بکشه. برای همین هم به معلم مون حمله کرد. اون هم تنبیهش کرد و گفت که هیچ کس حق نداره با چارلز بازی کنه. ولی بچهها یواشکی باهاش بازی کردند.»
چهارشنبه همان هفته که روز سوم مهدکودک بود، چارلز در زمین بازی، تاب را به سمت دخترکی هل داده بود و باعث شده بود سرش خونریزی کند. معلم هم از خجالتش درآمده بود و اجازه نداده بود او از زنگ تفریح استفاده کند. پنجشنبه چارلز یک ریز پایش را روی زمین میکوبید و به همین دلیل معلمش هنگامی که برای بچهها داستان تعریف میکرد، او را گوشه مهد نگه داشته بود. روز جمعه هم وقتی برای نقاشی کشیدن پای تخته رفته بود، گچ را به زمین پرت کرد و برای همین دیگر حق نداشت از تخته سیاه استفاده کند.
آخر همان هفته من از شوهرم پرسیدم: «فکر نمیکنی این مهدکودک اوضاع لوری را به هم زده؟ عصبی شده، کلمات بدی به کار میبره، و این پسره چارلز، میتونه اثر بدی روی لوری داشته باشه!»
شوهرم در حالی که سعی داشت به من اطمینان خاطر دهد جواب داد: «نگران نباش عزیزم! لوری باید دیر یا زود با امثال چارلز آشنا میشد.»
تعطیلات آخر هفته سر رسید و دوشنبه، لوری دوباره به مهدکودک رفت. ظهر مشغول آمادهکردن میزناهار بودم و نگران که چرا پسرم دیر کرده است که ناگهان لوری در خانه را با حالتی وحشتناک باز کرد و فریاد کشید: «چارلز! بازهم امروز چارلز بد بود.»
من که پسرم را در آن حالت عصبی میدیدم، سعی کردم او را آرام کنم و گفتم: «پسر قشنگم. الان ولش کن و بیا ناهارت رو بخور.»
او در حالی که دنبال من میآمد گفت: «میدونید چارلز امروز چکار کرد؟ اینقدر سروصدا کرد که معلم کلاس دیگه صداش دراومد. معلم ما هم اون رو مجبور کرد بعد از وقت کلاس بمونه و به ما هم گفت که وایسیم و نگاهش کنیم.»
من پرسیدم: «خب چارلز چکار کرد؟»
لوری در حالی که روی صندلی میپرید و برای خودش شعر میخواند گفت: «چارلز روی نیمکتش نشست و منتظر موند.»
رو به شوهرم کردم و گفتم: «عجب! چارلز رو مجبور کردن که اضافه بمونه و از بچهها هم خواستن که اونرو تماشا کند.»
شوهرم از لوری پرسید: «حالا این چارلز چه شکلی هست؟ فامیلیش چیه؟»
لوری جواب داد: «از من گنده تره، هیچ وقت پاک کن همراهش نداره و کاپشن هم نمیپوشه.»
دوشنبه عصر اولین جلسه ملاقات اولیا و مربیان بود. من خیلی دلم میخواست به آن جلسه بروم و مادر چارلز را ببینم؛ ولی متاسفانه دختر کوچکم سرما خورده بود و نمیتوانستم تنهایش بگذارم. سهشنبه لوری از مهد برگشت و دوباره شروع به تعریف ماجراها کرد. او گفت: «امروز یکی از دوستان معلممون به مدرسه اومد.»
شوهرم کنجکاوانه پرسید: «کی بود؟ مادر چارلز؟»
لوری با عصبانیت گفت: «نه. یک آقایی اومده بود تا به ما نرمش بده.» بعد از صندلیاش پایین رفت، خم شد و نوک انگشتان دستش را به پاهایش رساند و گفت: «این جوری.» بعد دوباره برگشت و سر جایش نشست، چنگال را در دستش گرفت و ادامه داد: «ولی چارلز نرمش نکرد.»
من گفتم: «باز این پسره طبق معمول دستهگل آب داده؟ آخه برای چی نرمش نکرد؟»
لوری گفت: «آخه به دوست معلممون بیتربیتی کرد، اون هم به چارلز اجازه نداد ورزش کنه.»
من گفتم: «چه جور بیتربیتی کرد؟»
لوری جواب داد: «به دوست معلممون حمله کرد. اون آقا از همهمون خواست که خم بشیم و دستامون رو به پاهامون برسونیم. چارلز هم از این کار بدش میاومد و بهش حمله کرد.»
پدر لوری از او پرسید: «حالا فکر میکنی با چارلز چه کار میکند؟»
لوری شانههایش را با بیتفاوتی بالا انداخت و گفت: «لابد پرتش میکنند بیرون.»
چهارشنبه و پنجشنبه هم به همان منوال گذشت. چارلز در کلاس داستاننویسی داد و بیداد راه انداخته بود و با کله به شکم پسربچهای زده و باعث رنجش او شده بود. جمعه هم چارلز را بعد از ساعت تعطیلی نگه داشتند و بقیه بچهها هم باید میماندند و ادب شدن او را میدیدند.
در هفته سوم، دیگر کلمه چارلز درخانه ما یک اصطلاح شده بود که یادآور بیادبیها و اذیتها بود. دختر کوچولویم چارلز شده بود، چون یک بعدازظهر کامل یک ریز گریه میکرد و به هیچوجه آرام نمیشد. لوری هم چارلز شده بود، چون واگن قطار اسباب بازیاش را پر از گل کرده بود و به آشپزخانه آورده بود. حتی یک بار، شوهرم را هم محکوم به چارلز بودن کردم، چون از سر حواسپرتی آرنجش به سیم تلفن گرفت و به همین دلیل، تلفن، زیرسیگاری و گلدان پر از گل را از روی میز به زمین انداخت.
اما کمکم تغییراتی در راه بود. به نظر میرسید که در هفته سوم و چهارم، اخلاق چارلز در حال بهترشدن بود. روز سهشنبه هفته سوم، لوری خبر آورد که: «امروز چارلز آنقدر خوب شده بود که معلم مان به او یک سیب جایزه داد.»
دهان من و شوهرم از تعجب باز مانده بود. هاج و واج پرسیدیم: «چه گفتی؟ منظورت همان چارلز است؟»
لوری گفت: «آره. چارلز مدادشمعیها رو بین بچهها پخش کرد و بعدش هم دفترچههاشون رو جمع کرد. معلممون هم ازش تشکر کرد و گفت که اون امروز دستیارش بوده.»
این مساله برایم اصلا قابل هضم نبود و از ظهر تا عصر داشتم به آن فکر میکردم. شب هنگام از شوهرم پرسیدم: «تو باور میکنی؟ چطور ممکنه که یک بچه بیادب اینقدر سریع خوب بشه؟» شوهرم هم جواب داد: «عجله نکن. باید ببینیم چی میشه. خودت رو جای اون معلم بگذار. اگه تو هم یک چارلز داشتی، مجبور بودی از این کلکها بزنی.»
به نظر میآمد که شوهرم اشتباه کرده باشد. چون چارلز در کل هفته پسر خوبی شده بود؛ وسایل را بین بچهها پخش میکرد، وسایل دیگری را جمع میکرد و دیگر لازم نبود که کسی زمانی اضافه در مهدکودک بماند.
هفته بعد قرار بود باز هم جلسه اولیاو مربیان برگزار شود. به شوهرم گفتم که خیال دارم در آن جلسه، مادر چارلز را پیدا کنم. من خیلی دوست دارم بدونم چه اتفاقی افتاده که چارلز عوض شده.
اما روز جمعه دوباره اتفاقی افتاد که دور از تصور نبود. لوری سر میز غذا، با لحنی ترسناک گفت: «امروز چارلز به یک دخترکوچولو یک کلمه بد یاد داد. بعد هم به دختر گفت که این حرف رو به معلممون بگه. دختر هم گفت و معلم مون اون رو مجبور کرد که دهانش رو با صابون بشوره. چارلز هم غشغش خندید.»
پدر لوری که درست متوجه ماجرا نشده بود پرسید: «چه کلمهای؟» لوری جواب داد: «باید بیام در گوش ات بگم، چون خیلی بده.» این را گفت و از صندلی پایین آمد، به سمت پدرش رفت و دهانش را به گوش پدرش که خم شده بود تا حرف او را بشنود نزدیک کرد. لوری با لذت، آن کلمه را در گوش پدرش گفت. چشمان شوهرم از شنیدن آن حرف گرد شده بود. او از لوری پرسید: «چارلز از دخترکوچولو خواست این حرف رو بگه؟»
لوری گفت: «دختر دو بار گفت. چون چارلز ازش خواسته بود که دوبار بگه.»
پدرش پرسید: «با چارلز چه کار کردند؟»
لوری جواب داد: «هیچی. چارلز باز هم مدادشمعیها رو بین بچهها پخش کرد.»
دوشنبه چارلز دست از سر دخترک برداشت و خودش همان حرف زشت را سه چهار بار گفت و هربار هم مجبور شد که برود و دهانش را بشوید. او گچ تخته سیاه را هم پرتاب کرد.
روزی که میخواستم برای جلسه آماده شوم و بروم، شوهرم من را تا دم در بدرقه کرد و گفت: «اگه تونستی، مادر چارلز رو دعوت کن که یه روز به خونهمون بیاد تا با هم چای بخوریم. من دوست دارم ببینم چه جور آدمیه.»
در آن جلسه، من با دقت به تکتک خانمها نگاه کردم تا بتوانم تشخیص دهم کدام یکی دارد راز چارلز را حفظ میکند. هیچ یک ناراحت نبودند. هیچ خانمی از جایش بلند نشد تا به دلیل رفتارهای اشتباه پسرش معذرت خواهی کند. اصلا کسی اسم چارلز را به میان نیاورد.
بعد از تمام شدن جلسه، نوبت پذیرایی بود. من که خیلی مشتاق دیدن معلم بچهام بودم، پرسان پرسان او را پیدا کردم، در حالی که یک فنجان چای در یک دست و بشقاب حاوی یک برش کیک شکلاتی در دست دیگرش بود او جلوی پای من بلند شد و هردویمان به روی یکدیگر لبخند زدیم.
به او گفتم: «من مادر لوری هستم. راستش خیلی مشتاق دیدن شما بودم.»
معلم با مهربانی گفت: «همه ما لوری رو دوست داریم.»
من هم جواب دادم: «لوری هم عاشق مهدکودکشه. اون هر روز وقتی میاد خونه، سیر تا پیاز ماجراهای مهد رو برامون تعریف میکنه.»
معلم گفت: «لوری اوایل کمی مشکل داشت. ولی الان چند وقتی است که عوض شده و من هم از اون به عنوان دستیارم استفاده میکنم تا تشویق شه. کلا خوب شده، فقط گهگاه اشتباهاتی میکنه.»
من گفتم: «لوری از اون دسته بچههاست که زود به شرایط جدید عادت میکنه. اگه اشتباهی هم کرده، حتما تاثیر چارلز بوده.»
معلم با تعجب پرسید: «چارلز؟»
من خندیدم و جواب دادم: «بله چارلز؛ حتم دارم که این چارلز خیلی سر شما رو شلوغ کرده.»
معلم که هاج و واج مانده بود گفت: «چارلز دیگه کیه؟ ما تو مهدکودکمون چارلز نداریم.»
شرلی جکسن/ مترجم: لیلا رعیت
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد