مجمع دیوانگان

این غم بی‌مورد...

غم‌نان ترکیب ساده ولی سخت پیچیده‌ای است. چه کسی است که غم‌نان را نداشته و نشناسد، اما کم هستند آنها که در برابر این پایه و رکن زندگی درست برخورد کنند. اغلب چنان پیچیده و عجیب با آن برخورد می‌کنند که غم‌نان جایش را به غم‌های بزرگ‌تری می‌دهد، مثل غم‌ انسان نبودن، غم بی‌رحمی، غم بی‌اخلاقی و غم‌های بزرگی از این دست که رسما غم‌انگیزند.
کد خبر: ۷۹۱۰۰۴

به نظرم نان غم ندارد، بجد معتقدم که «نان» بالاخره به سفره‌ها می‌رسد و مسیر رسیدنش از جایی است که در فرهنگ و مذهب ما بارها به آن اشاره شده است، همین جمله معروف «خدا روزی‌رسان است»، یکی از بزرگ‌ترین حقایق زندگی ماست، البته این وسط فاکتور می‌گیرم از آنهایی که می‌خواهند بی‌تلاش و تکانی، روزی برایشان برسد یا آنهایی که روزی برایشان خانه‌ای همچون کاخ و خودرویی مثل پورشه تعریف می‌شود و صدالبته همه این موارد ترجیحا یکشبه.

روزی به همین معناست که زحمتش را می‌کشی و برایش زیاده‌خواهی نمی‌کنی از سهم دیگران، دستت می‌رسد و هرگز نمی‌گذارد دستت را دراز کنی، این هم غم ندارد، بی‌غم می‌رسد و روزگارت را شیرین می‌کند، اما اگر چشم دوخته باشیم به دیگران، به چیزهایی بیشتر از حق و سهم و تلاشمان،‌ آن وقت می‌شود غم نان. آن‌ وقت روزگارمان بد می‌شود،آن‌وقت میان اندازه نان و سفره‌مان و آن غم حرص، رابطه مستقیم برقرار می‌شود که اگر نانش به اندازه و سهم همه مردم شهر شود، باز می‌خواهیم بیشتر شود و غمش آخر بیچاره‌مان می‌کند.این غم نباشد، نان همیشه هست.

این وسط باید اعتراف کنم، حتی وقتی گذرم به متکدیان شهر می‌افتد، به کودکان کار و همه آنچه پشت چراغ قرمز و شلوغی شهر می‌بینیم، معمولا همان اندک پول را به کسانی می‌دهم که عجز و لابه نمی‌کنند که ناله‌سرایی نمی‌کنند، از این جنس نمایش‌های غم‌انگیزانه برای نان گرفتن، حس بدی می‌دهد. به نظرم حتی متکدیان هم نباید شکل غم‌نان داشتن به خودشان بگیرند، چه برسد به بقیه.

مستوره برادران نصیری

نان، غم را نابود نمی‌کند

هر چیزی که آدم را از کارهایی که دوست دارد انجام دهد، منع کند و مجبور به انجام کارهایی کند که دوست ندارد، نابودکننده است. فکرش را بکنید آرمان یک دیوانه با چنین فلسفه بزرگی، این باشد که در دنیا هر کسی کاری را انجام دهد که دوست دارد و هیچ‌کس دیگری را مجبور به انجام کاری که دوست ندارد نکند. اما همان ابتدا این آرمان زیبا با این اصطلاح نچسب غم ‌نان ناممکن و دور از دسترس می‌شود. منظور از این اصطلاح در دنیای امروز همان مشکل مالی و کسب (دربه‌دری کشیدن برای) پول بیشتر است. احتمالا اصطلاح غم نان توسط کسانی ساخته شده که قحطی را تجربه کرده‌اند و رفاه مادی برایشان مساوی بوده با نان خوردن، یا همان از گرسنگی نمردن. اما به شما این اطمینان را می‌دهم که از گرسنگی نخواهید مرد.

همه ما آدم‌های مرگ‌های شیک‌تری هستیم، مرگ از طریق سکته قلبی در جوانی، مرگ از طریق سرطان در میانسالی یا باز هم جوانی، مرگ به دلیل تصادف در کهنسالی، میانسالی و یا باز هم جوانی و... این نوع مردن یعنی این‌که ما دیگر در حالی که از بی‌نانی جان نمی‌سپاریم، می‌توانیم به دلیل این‌که در سراسر زندگی خود کاری که دوست نداشته‌ایم را انجام داده‌ایم افسرده شویم و حتی خودمان را بکشیم. آخر می‌دانید نان، غم را نابود نمی‌کند.

نان‌ها شکل‌های جدیدی به خود گرفته‌اند، چیزها آن قدر دلربا شده‌اند که نمی‌شود آنها را نخواست و نخرید. ما آرام آرام فهمیده‌ایم که باید در زندگی به نوعی مجبور به انجام کاری باشیم که دوست نداریم و دیگران را هم به همین امر تشویق کنیم، بنابراین به چیزهایی که دوست داشتیم انجام دهیم پوزخند زدیم و از آنها ساده گذشتیم.

علیرضا نراقی

سه درد آمد به جونم...

«سه دردآمد به جونم هر سه یک‌ بار / غریبی و اسیری و غم یار / غریبی و اسیری چاره داره / غم یار و غم یار و غم یار»

این را باباطاهر می‌گوید. دوبیتی فولکلور خوش‌آهنگی است. من گمان می‌کنم این اصطلاح مدرن «غم نان» از همین دو بیتی اقتباس شده است. خیلی معادله عجیبی نیست. یعنی لازم نیست خیلی الگوریتم‌های خاصی رسم کنی تا بفهمی «نان» چگونه آمده و سر جای «یار» نشسته است. هر کس یک غمی دارد دیگر. توی یک دوره‌ای که آدم‌ها با نان و پیازداغ سیر می‌شوند، غم به یار برمی‌گردد و وقتی هم که برای سیر شدن نیاز باشد هرشب توی یک رستوران بیتوته کنی، آن وقت نان می‌شود مساله اساسی زندگی.

مثلا توی دوره‌ای که احتمالا قرن دوم هجری شمسی باشد، بالاخره یک طوری شکم توی عاشق شیدا پر می‌شود. ولی اگر در قرن چهاردهم زندگی کنی، برای سیر شدن باید بروی سرت را مثل گربه بکنی توی سطل‌های زباله مکانیزه شهرداری. وقتی سرت را بیرون می‌آوری یک تکه اسپاگتی از زلفت آویزان شده که باعث می‌شود معشوق بگوید «پیف پیف» و از کنارت رد شود. هفته گذشته گونتر گراس مرد. داشتم یک مقاله می‌خواندم که در واقع مناظره او با پی‌یر بوردیوی فرانسوی بود. بحث سر این بود که گراس معتقد بود به تلخی‌های جامعه می‌توان خندید؛ یک خنده تلخ و جهنمی. ولی بوردیوی جامعه‌‌شناس می‌گفت نخیر. این زندگی جهنم‌تر از آن است که بتوان به آن خندید. حالا دارم فکر می‌کنم چطور می‌توانم به آن پسر بچه ده دوازده ساله محله‌مان که همیشه خدا سرش توی سطل زباله است بخندم. ممکن است پنج سال دیگر، ده سال دیگر، «غم یار» هم بیاید بنشیند کنار «غم نان» او. شاید هم هیچ وقت فرصت نکند عاشق بشود. زود برود. یعنی منظورم این است که بمیرد. از مریضی، اعتیاد، گرسنگی... .

الناز اسکندری

جایگزین دم‌دستی غم‌های فلسفی

از اول اول این بوده، بعد شده چیز و چیزهای دیگر و دوباره باز شده همین! از همان اول؛ باقی ماندن، زنده نگه داشتن تن و پر کردن شکم و تلاش برای سایلنت کردن صدای قاروقور نابه‌‌هنجار و شرمنده‌کن‌اش؛ هدف غایی بشر دوپا بوده، بعد هی یاد گرفته که حیات و زندگی چیزهای دیگری هم می‌تواند داشته باشد و این یکی هدف تبدیل به یک امکان دم‌دستی شده. رفته برای خودش پی معنا. یاد گرفت که با جهان از در آشتی درآید و در راه یافتن معنای زندگی برای خودش فلسفه و صغراکبرا داشته باشد. پر کردن شکم و گیر آوردن نان روزانه را امورات نازل زندگی‌اش کرده تا زمان و حیات واقعی‌اش صرف روی هم گذاشتن لایه‌های معرفتی و شناختی‌اش شود. غم نان، برچسب نیاز اولیه‌ خورد و نیازهای متعالی آن را به پستو برد تا جا برای تفکر و زیست متافیزیکی بشر دوپا باز شود. رفت تا برای خودش نامی دست‌ و پا کند واجد ویژگی‌های منحصر‌به‌فردی که فقط در خودش باشد و بس. شناسنامه‌ای بسازد که از روی دست کسی کپی نشده باشد. حتی با صدای بلند سرود: آدمی اول اسیر نان بود/ زآن‌که قوت و نان، ستون جان بود... از این نان و غمش که مستغنی گشت، رفت پی اندوختن معنا. رفت به دنبال صاحب شدن کرامات. اما از یک زمانی دوباره غمگین شد. طول و عرض و مساحت شکمش از قاعده گذشت. خندقی شد بلای جان معرفتش. سیری‌ناپذیر شد اشتهایش. نان را با تنور می‌انداختی آن تو حریف قاروقور و گرسنگی‌اش نمی‌شد. غم‌ نانش تبدیل به غم‌نعره همه خوراکی‌ها و نوشیدنی‌های عالم شد. یک غم و دو غم نبود. غم روی غم بود. مستغنی نگشت از این غم. نرهید از این دام. ماند و فرورفت در اندیشه غم فزآینده‌اش. معنا از یادش رفت. زندگی‌اش شد غریزه متعالی بقا در بزرگ‌ترین اندازه ممکن! برگشت به اصل خویش با زیب‌ و زیور بیشتر و هیبت شیک‌تر. یادش رفت در پی یافتن امر متعالی بوده تا غم‌های فلسفی‌اش آرام گیرد، یادش رفت فرصت کوتاه است و سفر جانکاه. غمش بزرگ‌تر از اندازه همه نانوایی‌های جهان شد. خودِ کاذبِ فربه‌شده‌اش می‌خواست همه چیز را ببلعد. غم نانش شد شهوت نان...

رضا جمیلی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها