در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
صحبتهای آقای مربی مرا خوشحال و هیجانزده کرده بود و دلم میخواست هر چه زودتر آن روز برسد. این اولین باری بود که میخواستم در یک باشگاه خوب تست فوتبال بدهم. بالاخره روز موعود فرا رسید و من با روحیهای خوب بهترین لباس ورزشیام را برداشتم و به باشگاه رفتم و چون مربیام کلی از من تعریف کرده بود حال خوبی داشتم و خیالم راحت بود که مرا انتخاب میکنند. توی باشگاه که رفتیم همگی لباسهایمان را پوشیدیم و کنار زمین چمن ایستادیم. چند دقیقه که گذشت آقایی آمد و همه بچهها را به صف کرد و مشغول صحبتکردن شد. من که اعتماد به نفس زیادی داشتم هر طوری بود خودم را جلوی دیگران رساندم و جایی ایستادم که خوب مرا ببیند. هنوز چند کلمهای نگفته بود که یک دفعه چشمش به من افتاد و خواست تا یک قدم جلوتر بروم. با خودم فکر کردم که از من خوشش آمده و کار تمام است و میخواهد از بقیه جدایم کند. خیلی خوشحال شدم و با ذوق و شوق بسیار دو سه قدمی جلو رفتم. چند لحظهای در سکوت نگاهم کرد و بعد با یک لحن خاصی گفت: آخه پسر جان تو با این جثه کوچک و لاغر برای چی آمدی؛ به درد فوتبال نمیخوری، بهتره بروی دنبال یک ورزش دیگر...!؟
خیلی ناراحت شدم طوری که بقیه حرفهایش را نمیشنیدم، حال بدی داشتم و احساس میکردم که مرا مسخره میکند. برای همین با ناراحتی از باشگاه بیرون آمدم و بدون هدف به راه افتادم. دلم بدجوری گرفته بود و از شدت غصه نمیدانستم چه کار کنم و مدام حرفهای او را توی ذهنم مرور میکردم و اصلا نمیفهمیدم چرا با من این طوری حرف زد؛ ای کاش این چیزها را لااقل جلوی دیگران نمیگفت و غرورم را نمیشکست!؟ توی پیادهرو شروع کردم به دویدن و همان طور اشک میریختم. حال بدی داشتم؛ گاهی میایستادم و گاهی میدویدم و گریه میکردم تا اینکه به خانه رسیدم. چند روزی را با ناراحتی و غم گذراندم و تصمیم داشتم که دیگر فوتبال بازی نکنم، اما با کمک مربیام و حرفهای خوبی که به من زد، دوباره تمرین را شروع کردم و از خدای مهربان خواستم تا کمکم کند. مدتی از این ماجرا گذشته بود که همراه تیممان برای انجام یک مسابقه دوستانه به یک باشگاه درست و حسابی رفته بودیم که اتفاقا بازی را بردیم. در پایان مسابقه و زمانی که قصد بازگشت داشتیم آقایی که کنار مربیمان ایستاده بود مرا صدا زد و با مهربانی گفت: پسرم؛ تو چقدر خوب بازی میکنی، اسمت چیه؟
من که نمیدانستم چه خبر است و کمی جا خورده بودم با صدایی لرزان گفتم: اسمم؛ فرشاد!
ـ تو بازیکن خوبی هستی، برای تیمم انتخابت کردم؛ آخر هفته بیا باشگاه...
از خوشحالی دلم میخواست فریاد بزنم و از او تشکر کنم، اما خودم را نگه داشتم و به آرامی گفتم: بله آقا!
رضا بهنام
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد