تمرین که تمام شد آقای مربی به من گفت باشگاه بزرگی که نزدیک محلهمان بود قرار است هفته آینده از بچهها آزمون عملی فوتبال بگیرد و چون تو بازیکن خوبی هستی، حتما به آنجا برو و شانس خودت را امتحان کن و البته حسابی با حرفهایش مرا امیدوار کرد و اطمینان داد که حتما انتخاب میشوم.
صحبتهای آقای مربی مرا خوشحال و هیجانزده کرده بود و دلم میخواست هر چه زودتر آن روز برسد. این اولین باری بود که میخواستم در یک باشگاه خوب تست فوتبال بدهم. بالاخره روز موعود فرا رسید و من با روحیهای خوب بهترین لباس ورزشیام را برداشتم و به باشگاه رفتم و چون مربیام کلی از من تعریف کرده بود حال خوبی داشتم و خیالم راحت بود که مرا انتخاب میکنند. توی باشگاه که رفتیم همگی لباسهایمان را پوشیدیم و کنار زمین چمن ایستادیم. چند دقیقه که گذشت آقایی آمد و همه بچهها را به صف کرد و مشغول صحبتکردن شد. من که اعتماد به نفس زیادی داشتم هر طوری بود خودم را جلوی دیگران رساندم و جایی ایستادم که خوب مرا ببیند. هنوز چند کلمهای نگفته بود که یک دفعه چشمش به من افتاد و خواست تا یک قدم جلوتر بروم. با خودم فکر کردم که از من خوشش آمده و کار تمام است و میخواهد از بقیه جدایم کند. خیلی خوشحال شدم و با ذوق و شوق بسیار دو سه قدمی جلو رفتم. چند لحظهای در سکوت نگاهم کرد و بعد با یک لحن خاصی گفت: آخه پسر جان تو با این جثه کوچک و لاغر برای چی آمدی؛ به درد فوتبال نمیخوری، بهتره بروی دنبال یک ورزش دیگر...!؟
خیلی ناراحت شدم طوری که بقیه حرفهایش را نمیشنیدم، حال بدی داشتم و احساس میکردم که مرا مسخره میکند. برای همین با ناراحتی از باشگاه بیرون آمدم و بدون هدف به راه افتادم. دلم بدجوری گرفته بود و از شدت غصه نمیدانستم چه کار کنم و مدام حرفهای او را توی ذهنم مرور میکردم و اصلا نمیفهمیدم چرا با من این طوری حرف زد؛ ای کاش این چیزها را لااقل جلوی دیگران نمیگفت و غرورم را نمیشکست!؟ توی پیادهرو شروع کردم به دویدن و همان طور اشک میریختم. حال بدی داشتم؛ گاهی میایستادم و گاهی میدویدم و گریه میکردم تا اینکه به خانه رسیدم. چند روزی را با ناراحتی و غم گذراندم و تصمیم داشتم که دیگر فوتبال بازی نکنم، اما با کمک مربیام و حرفهای خوبی که به من زد، دوباره تمرین را شروع کردم و از خدای مهربان خواستم تا کمکم کند. مدتی از این ماجرا گذشته بود که همراه تیممان برای انجام یک مسابقه دوستانه به یک باشگاه درست و حسابی رفته بودیم که اتفاقا بازی را بردیم. در پایان مسابقه و زمانی که قصد بازگشت داشتیم آقایی که کنار مربیمان ایستاده بود مرا صدا زد و با مهربانی گفت: پسرم؛ تو چقدر خوب بازی میکنی، اسمت چیه؟
من که نمیدانستم چه خبر است و کمی جا خورده بودم با صدایی لرزان گفتم: اسمم؛ فرشاد!
ـ تو بازیکن خوبی هستی، برای تیمم انتخابت کردم؛ آخر هفته بیا باشگاه...
از خوشحالی دلم میخواست فریاد بزنم و از او تشکر کنم، اما خودم را نگه داشتم و به آرامی گفتم: بله آقا!
رضا بهنام