در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
فاطمه ب.جهانی از دهلی: ۱-تازگیها وقتی میخندی ناخودآگاه نگاهم میافتد به آن دندانت که چند سال پیش شکست و حالا جایش میان ردیف مرتب دندانهایت خالیست. آن موقع نتوانستیم هزینه ساخت آن دندان را تهیه کنیم؛ حالا هم نمیتوانیم! اما تازگیها وقتی میخندی، لبخندت، زمین تا آسمان فرق میکند با گذشته. تازگیها زیباتر میخندی... واقعیتر؛ حتی با یک دندان شکسته. ۲-بعضیام هستن که تا وقتی بهت احتیاج دارن براشون عزیزی! [یعنی] تا وقتی تنهاییشون رو پر کنی و بشی سنگ صبور گله و شکایتشون از زمین و زمان و مکان و افراد و اشخاص. بعد یهو با همون اشخاصی که کلی مینالیدن از دستشون، میشن رفیق گرمابه و گلستان و تو میشی اونی که هیچ وقت نبودی! نه تو تنهاییها، نه تو ناراحتیها، نه تو کارها و زحمتها و... این بعضیا معمولاً خیلی دیر میفهمن چه کسی رو از دست دادهن! وقتی که دیگه نه تو رو دارن، نه رفقای گرمابه رو؛ اما تو همچنان به خوب بودن خودت ادامه بده چون همون بعضیا، همون وقتی که دیره، حسابی یاد خوب بودنت میافتن و حسرت میخورن واسه از دست دادنت.
دریا بابادی از شهر کرد: دارم فکر میکنم اگه مُردم کسی هست به دوستام بگه یا برام یادبود بذاره؟ سوال سختی بود برام؛ حس بدی بهم دست داد؛ چقد تنهام و چه مرگ آرومی دارم. هیچ کس یادش نمیمونه روزی بودم، با هم خندیدیم و خوب یا بد در کنار هم بودیم! چقدر سخته گمنام بمیری، فراموش بشی و زود هم دیگران جات رو پر کنن! تو نباشی، یکی دیگه و انگار نه انگار که روزی بودی. دلم نمیخواد اینجوری بمیرم؛ خیلی تلخه.
جیییی...زز! آخه اینام فکره؟! مردم فکر میکنن چطور زندگی کنن و چی رو چه جوری چی کارش کنن که موفقتر، شادتر، بهتر باشن... تو رفتی چسبیدی به قسمت سیاه و تاریک ماجرا؟! ما توی غارمون مث شما شمع و فانوس و لامپ کممصرف نداشتیم اینجور مواقع که شاکی میشدیم سریع میپریدیم کلی زحمت میکشیدیم تا هیزم آتیش بزنیم و فضا عوض شه؛ شما که کافیه تا شب به نگاهتون اومد زودی دست دراز کنین دکمه چراغ رو... تیلیک... بزنین همه جا روشن شه!
سارا جهانگیری از آغاجاری: سرد است؛ بیا گرمابخش روحم شو، بیا تا در من شعلهور شوی. بگذار عشقت گر بگیرد.
بدون نام: امروز هم در حسرت هجرت، از دیروز و در آرزوی رسیدن به فردا گذشت. بیآنکه ندایی دهد خورشید صحنة آسمان را وداع گفت و ماه با گامهایی به آرامی و بیصدایی شب، آسمان بیستاره را آراست. انگار امشب راه شیری که روزی نقشة هزاران قافله بود، خود گم شده است. در این صحرای سیاه آسمان، دیگر خبری از دب اکبر و دب اصغر نیست و آسمان تنهاست؛ تنهای تنها؛ به تنهایی دستان من.
امیر: خوب شد تنهایی هست، وگرنه تنها میموندم! (مطلب به فکر خودم رسیده؛ سرچم کردم جایی نبود. اگه چاپ نکنی بدجور داغ میکنم؛ گفته باشم).
داغ نکن! بفرما اینم چاپ! سال نو شدههاااا! مردم عوض شدنواااا!
سمیرا از تهران: مادربزرگ من سفیدی گیسوانش با برف نسبت دارد؛ گاهی حتی به یکدیگر طعنه هم میزنند! وقتی به سفر میرود دل باغچه برای گلهای پیراهنش تنگ میشود. انگشتانش بوی خاک تسبیحش را میدهند. او مهربانیاش را به همة شهر هدیه میدهد. با دستان خالیاش سخاوتی دارد به وسعت دریا. کاش از سفر برگردد.
محمدجعفر محقق از قم: آنگاه که دل میگیرد و نفسها در غبار فراموشی مجال تازه شدن ندارند، بیابانی خشکیده، تشنة ترنمی از توجه و محبت است. بیابانی که مدتهاست سحاب عشق در آسمانش باردار شده و توجهی که اکنون آغوش خود را به روی رقیبان آشنا باز کرده. آغوشی که فرهادها در طلبش، بیستونها را از میان برداشتند و سرانجام در حسرتش ناکام سر بر خاک نهادند.
تورج ظهیر مالکی: سالها شاید هم میلیونها سال گذشت تا به تو نوبت زندگی کردن رسید؛ پس سعی کن زندگی خوبی داشته باشی. شاید دیگر به تو نوبت نرسد.
زادمحمد از رشت: آن شب که آخرین شب دیدارمان بود یک دل سیر نگاهت کردم. حتی بعد از رفتنت هم. تو آن مه با چشمام ولت نمیکردم. مثل ماه در مه بودی آن شب. آنقدر محو تو بودم که وقتی به خودم اومدم هم تو مه گم بودم!
نسیم از توابع بهبهان: ۱-رستم اگه راست میگفت میاومد از هفتخوان تلگرافخونه حسامی رد میشد! ۲- در جواب زهرا فرخی میخواستم بگم اول مورچهها رو نجات میدم؛ چون هر جانداری حق حیات داره. ۳-آخ جون! امسال یه دوشنبه هم تعطیل نیست. ۴-حالا ما روز مادر رو بهت تبریک بگیم یا روز پدر رو؟
خخخخ! روز سالمند رو :) به شرطی که نیفتاده باشه روز دوشنبه! (آخه اینم خبر بود اول سالی دادی؟! حسابی رفتم توی لک! یه روز هم به ما سالمندا استراحت بدین خب!)
صبا، ۱۵ ساله از کرمانشاه: از پیامای کوتاه گرفته تا خونه بروبچهها، دو دستهاند. از دسته اول کسانی هستند که مطلبشون طنز و خودمونیتره؛ اما خونه بروبچهها... این راه مثل المپیک برزیله! باید سهمیه کسب کنی بری توش و آدمایی عجیب، باهوش، مغز متفکر و... اما لیست سیاه... نظری درباره این آدما ندارم!
فروغ از پلدختر: ۲۰ اسفند تولدش بود؛ روز به دنیا اومدنش یادمه. وقتی با شوق و ذوق کودکانه به طرف برادر دیگرم رفتم و نوید به دنیا اومدنش رو دادم نمیدونستم که چه سرنوشتی در انتظارشه. اگر میدونستم از همان روز اول به دنیا آمدنش به جای اشک، خون میگریستم؛ اما حالا ۲۵ اسفند بود. حس عجیبی داشتم. توی این روز معنی راه رفتن بر لبه تیغ را حس کردم. از یک طرف حس کینه و انتقام وجودم را مثل خوره ذرهذره آب میکرد و از طرف دیگر حس زندگی بخشیدن دوباره به کسی که نفس کشیدن را از او دریغ کرده بود مثل جوانه در دلم سبز میشد. تا حالا شده خودت رو بر سر چندراهی ببینی؟ این روزا این حس رو دارم. (فکر کنم پاسخگوی بچهها چند نفر باشن. یک گروه منسجم که اکثراً خانمند. ف.حسامی هم یا اول اسمشونه یا یک لقب منتخب بین خودشون).
مهرداد سارا: ۱-چون گل شببویی بودم. آنقدر باظرافت و دقیق انتخاب شدم که گمان کردم برای همیشه در قلبت خواهم ماند. غافل از اینکه گلی چند روزه بودم که بعد از سیزده به در زبالهای شدم سر کوچه و منتظر رفتگری برای رفتن! ۲-کاش من و تو قلم و کاغذ بودیم! دو یار جدانشدنی که از دو دنیا پای به هستی نهادهایم. تو وابستة برگهای دیگر دفتر زندگیات، و من قلمی که هرازگاهی به سراغت میآیم و با تمام وجودم عشق خود را تقدیمت میکنم.
چشم سوم از قائمشهر: با حرفهایم او را یک گوشه گیر انداختهام. به خاطر حرفهایش که روزهایی از جنس بینهایت رؤیای مرا درگیر «بودن» خودش میکرد. ساعت را به خوردش دادم تا عمق هر لحظه رؤیای مرا بفهمد. شاید یک جرعه صدا برایش بفرستم تا برای هزارمین بار بگوید مرا تکراری میبیند. دیگر رگ این احساس را زدهام تا بیخود مرا در انتهای یک کوچة بنبست پرت نکند. باد میوزد وبوی بیحوصلگی من تمام اقاقیها را پژمرده میکند اما حاضرم اینقدر بیحوصلگی بکشم تا حوصلهام را روی سراب یک عشق بیاعتنا سرمایهگذاری نکنم. تو که نیستی شاید چیزی بوی خودم را نمیدهد اما مطمئنم دلم بوی ناب خودش را فراموش نکرده است.
محمود فخرالحاج از قم: خمیازه میکشم، یکی پشت سر دیگری؛ خمیازههایم زیاد شدهاند. بیحوصله شدهام. حتی دیگر خواب هم حوصلهام را سر جایش نمیآورد. درست پشت میز چشمهایم برای ثانیهای بسته میشوند. باز هم خمیازه. دوست دارم بخوابم اما با خواب هم از این بیحوصلگی رها نمیشوم. آخر امتحانش را داشتهام. خواب بیشتر کلافهام میکند. میمانم خودم را به کجا نشان دهم. میگویند این حالت از تغییر فصل میآید. راست و دروغشم را نمیدانم. فقط میخواهم هر چه زودتر از این بیحوصلگی و کلافگی خلاص شوم؛ بگویید چه کنم؟
عشق سرعت: قدیما حکمتی بود که تاکسی نبود. راست میگن هیچ کدوم از کاراشون بیدلیل نیست. مثل اینکه خبر داشتن کرایه تاکسی زیاد میشه، به همین دلیل وسیله نقلیهشون حیوانات بود. بنزین و کرایه و روغنکاری و تعمیرگاه هم نمیخواست. نظرتون چیه ما هم راهشون رو ادامه بدیم؟
پسر بختیاری از الیگودرز: آدم باس آدم باشه؛ مرفه بیدرد باشه یا زیر خط فقر، پی.اچ.دی داشته باشه یا بیسواد، دهه پنجاهی باشه یا شصتی یا هفتادی، مدیر کل باشه یا بیکار، مهم اینه که آدم باشه؛ چطوری؟ این طوری که هر کاری که انجام میدی رجوع کنی به وجدان درونت ببینی اون چی میگه. سخته میدونم. البت اگه فرشتههای محترم این مورد رو رومون نصب کرده باشن آدم باس آدم باشه. معذرت.
روجا بختآور از قائمشهر: شاید این آخرین باری است که تو را میبینم. دیگر میروم از قلبت. چه بد افتادهام از چشمانت. نگاه کن چقدر فاصله افتاده است بین احساس من با نگاه سرد تو. تو خود با اصرار مرا به این بزم عشق دعوت کرده بودی و حال چه بیرحمانه از این همه احساس بیاعتنا میگذری[...].
ک.ش. از اسلامآباد غرب: بهار که از راه میرسه مهربونی تو کولهشه/ چرا من و تو بهاری نباشیم؟/ جمع کنیم مهربونی و لطافتُ/ دور بریزیم کینه و خشنونتُ.
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد