خودت را معرفی کن؟
پیمان، بیست و دو ساله هستم و تا سوم دبیرستان درس خواندم.
سابقه کیفری داری؟
دوبار. یک بار به اتهام فروش٢٠ گرم موادمخدر دستگیر شدم و یک سال و نیم در زندان بودم. یکبار هم سال ٩١ به جرم سرقت گوشی تلفن همراه دستگیر شدم.
حالا به چه اتهامی دستگیر شدی؟
به اتهام گردنبندقاپی.
چند فقره سرقت داشتی؟
١٢ بار در نقاط مختلف تهران گردنبند قاپی کردم.
در چه مناطقی سرقت میکردی؟
بیشتر سرقتها را در مرکز و شمال تهران انجام دادم.
سرقتها را تنهایی انجام میدادی؟
بعد از آزادی از زندان شبانه درس میخواندم و سر به راه بودم. داشتم به زندگی بازمیگشتم که ناصر دامادمان بیکار شد. چند روزی را با ناصر بودم که او پیشنهاد داد دست به گردنبندقاپی بزنیم. دو نفری سوار موتور میشدیم و دست به سرقت میزدیم. ناصر زودتر از من دستگیر شد، اما من به گردنبندقاپی ادامه دادم.
تا حالا دلت برای طعمههایت سوخته است؟
یک بار ناصر زنگ زد و از شناسایی یک سوژه در میدان فردوسی خبر داد. وقتی گردنبند مرد جوان را مقابل بانک سپه سرقت کردیم متوجه شدیم تبعه کانادا است. او بشدت ترسیده بود و به انگلیسی التماس میکرد. دلمان برایش سوخت، اما از ترس دستگیر شدن فرار کردیم.
چقدر از سرقتها به دست آوردی؟
هر گردنبند را بین صد هزار تا یک میلیون تومان میفروختم. پولش را خرج زندگی کردم و هیچ پساندازی ندارم.
چگونه دستگیر شدی؟
نمیدانستم ماموران دنبالم هستند. یک روز تنهایی قصد گردنبندقاپی داشتم که طرفم مقاومت کرد. به همین خاطر با او درگیر شدم که یک دفعه مالباخته دستبند از جیبش درآورد و من را دستگیر کرد، تازه فهمیدم این فرد مامور است.
خانوادهات میدانستند دزدی میکنی؟
خواهرم فهمیده بود که با ناصر همدست هستم. او خیلی به من گفت که دنبال این کار نروم، اما مجبور بودم. خودش نیز بعد از بیکار شدن همسرش مجبور بود با او زندگی کند. پدر و مادرم پنج سال است از هم جدا شدهاند و بعد از آن بود که من به سمت خلاف کشیده شدم. مادرم مریض است و خرج درمانش را من میدهم. اولین بار در هجده سالگی طعم زندان را چشیدم. ندامتگاه کرج بود و من آن روزها را فراموش نمیکنم.
در خانوادهات فقط تو و دامادتان سابقهدار هستند؟
پدرم مالخری میکرد. یادم میآید دو قلیان آنتیک را 500 هزار تومان خرید و بعد 16 میلیون تومان فروخت. من خیلی سعی کردم مثل پدرم نباشم، اما نشد. پدرم اعتیاد شدیدی دارد و بجز خودش و من، بقیه اعضای خانوادهام سالم و تحصیلکرده هستند.
طلاها را چگونه میفروختی؟
ناصر یک مالخر سراغ داشت که طلاها را به او میفروخت.
حرف آخر...
پشیمانم که به حرف دامادمان گوش کردم. او اغفالم کرد و نگذاشت درس بخوانم. اگر به حرف او گوش نمیدادم و توبهام را نمیشکستم، الان مشغول درس خواندن بودم.
مجید غمخوار / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد