قاتل خونسرد پس از جنایت با صحنه‌سازی قصد فریب ماموران را داشت

دیدن فیلم بعد از قتل پدر و خواهر

صبح یک روز بهاری و دلنشین از آن روزهایی که همه چیز بوی زندگی، امید و نشاط می‌داد، در دل امیرحسین هم غوغایی به پا بود. او که سال‌ها ناامید و افسرده روزهای سیاهش را در انتظار فرارسیدن زمان اعدام، چوب‌خط می‌زد، آن روز حال و هوای دیگری داشت. صبح که چشمانش را رو به سقف خاکستری و رنگ و رو رفته سلولش باز کرد، برعکس همیشه لبخندی زد و از جا بلند شد. وقتی برای قدم زدن و هواخوری به حیاط زندان رفت نفس عمیقی کشید و تا جایی که می‌توانست ریه‌هایش را از هوای پاک بهاری پر کرد.
کد خبر: ۷۸۶۲۴۸
پایان سیاه یک بخشش

امیرحسین بیست و پنج ساله بود و چهار سال قبل در یک نزاع دسته‌جمعی پسری از هم‌محله‌ای‌هایش را با کارد به قتل رسانده و حالا به اعدام محکوم شده بود. عصبی و پرخاشگر بود، اما حالا بعد از چهار سال زندان، به جوانی گوشه‌گیر و منزوی تبدیل شده بود؛ گهگاه مادر پیرش لنگ‌لنگان به ملاقاتش می‌آمد و لباسی تمیز، اندکی پول که دسترنج کارگری‌اش در خانه‌های مردم بود و کمی میوه و غذا برایش می‌آورد ساعتی با او درددل می‌کرد و بعد هم به جای آن که از دیدن پسرش آرام‌تر شده باشد با کوله‌باری از غم و اندوه و با چشمانی اشکبار و دعای خیر برای پسرش به خانه برمی‌گشت. این ملاقات‌ها فقط غصه آنها را بیشتر می‌کرد. عذاب وجدان امیرحسین را چند برابر می‌کرد که چرا به دلیل یک لحظه خشم و عصبانیت بی‌مورد این‌گونه زندگی خودش و روزهای پیری مادرش را تباه کرده است. مادرش خیلی پیر نبود اما این چند سال به اندازه 20 سال شکسته و فرسوده شده بود؛ هم جسم و جانش، هم روح و روانش.

امیرحسین برای هزارمین مرتبه طول و عرض حیاط زندان را می‌پیمود و غرق در افکارش بود و آن‌قدر با قدم‌هایش این حیاط را اندازه گرفته بود که شکل تک‌تک موزاییک‌هایش را از حفظ بود. اما آن روز نگاهش به زمین نبود، آسمان را نگاه می‌کرد انگار دلش پرواز می‌خواست و هوای آزادی به سرش زده بود. در همین حال و هوا بود که صدای بلندگوی زندان به گوش رسید. بعد از چند بار ناگهان یکی از هم‌سلولی‌هایش با عجله خودش را به او رساند و گفت: امیرحسین مگر نمی‌شنوی، اسم تو را صدا می‌کنند. پسر جوان ناگهان جا خورد. قلبش به تپش افتاد و پرسید: چرا؟ امروز که وقت ملاقات نیست. چه اتفاقی افتاده است؟ دوستش آرام با دست به شانه‌اش زد و گفت: خیر است ان‌شاءالله توکلت به خدا باشد. برو ببین چه کارت دارند؟

پسر جوان به طرف دفتر زندان راه افتاد. زیر لب دعا می‌کرد و ذهنش به هزار جا سرک می‌کشید. وقتی روبه‌روی مدیر ایستاد، رنگ به چهره نداشت. مسئول اجرای احکام زندان با دیدن چهره آشفته امیرحسین لبخندی زد و در حالی که پاکت نامه‌ای را به طرفش می‌گرفت، گفت: بیا بگیر. حکم رضایتنامه‌ات است. خانواده مقتول تو را بخشیدند.

ناگهان پاهای امیرحسین به لرزه افتاد. نمی‌توانست سنگینی بدنش را تحمل کند. بی‌اختیار زانو زد و روی زمین افتاد. با کمک مامورها روی صندلی نشست. اشک گونه‌هایش را خیس کرده بود. حالا می‌فهمید علت آن همه حس و حال خوب امروزش برای چه بوده است.

دقایقی که گذشت آرام‌تر شد. قاضی گفت: بعد از خدا باید از مادرت تشکر کنی. پیرزن بیچاره با بدبختی توانست پدر و مادر مقتول را راضی کند تا از قصاص صرف‌نظر کنند. مادرت با کمک چند نیکوکار پولی را که خانواده مقتول خواسته بودند فراهم کرد و رضایتشان را گرفت. من در جریان این کار بودم. زن بیچاره خیلی سختی کشید تا تنها پسرش را از مرگ نجات دهد.

امیدوارم بعد از آزادی همه این سختی‌ها و رنج‌هایی که در این چند سال کشیده برایش جبران کنی. نصیحت‌های قاضی ادامه داشت و امیرحسین به این فکر می‌کرد که چقدر در سال‌های گذشته مادرش را با رفتار ناپسند و زننده‌اش آزرده‌خاطر کرده و رنجانده است.

یادش آمد که در پانزده سالگی پدرش را از دست داد و یک سال بعد هم خواهر کوچکش به علت بیماری و این‌که پول نداشتند تا هزینه عمل جراحی‌اش را بپردازند از دنیا رفت. همه این اتفاق‌ها در کمتر از دو سال برای امیرحسین و مادرش افتاد و کمر زن بیچاره زیر بار این مصیبت‌ها خم شد. تنها دلخوشی و پناهش این پسر بود و دلش می‌خواست او درس بخواند و در جامعه و نزد دوست و فامیل سربلندش کند؛ اما امیرحسین برخلاف خواسته مادرش درس و مدرسه را رها کرد و به قول خودش دنبال کار و کاسبی رفت، اما نه‌تنها موفق نبود بلکه هر روز بیشتر باعث عذاب مادر می‌شد. با دوستان ناباب نشست و برخاست می‌کرد، در هجده سالگی به یکی از شرورهای منطقه تبدیل شد و نه‌تنها باری از دوش مادرش برنداشت بلکه باعث سرشکستگی او هم شده بود. مادرش هر روز صبح زود به محله‌های بالای شهر می‌رفت و در خانه‌های مردم کار می‌کرد بلکه لقمه نان حلالی پیدا کند و سر سفره بیاورد، اما امیرحسین قدر این همه فداکاری و ازخودگذشتگی را ندانست و سرانجام هم با یکی از همان اشرار محل درگیر شد و با ضربه‌های کارد، پسر جوان را از پا درآورد. او در واقع با این کار ضربه مهلکی بر روح شکننده مادرش وارد کرد و او را شکست. با این حال زن بیچاره باز هم دست از تلاش برنداشت و برای نجات جان تنها پسرش به هر دری زد تا توانست پدر و مادر سعید ـ مقتول ـ را راضی کند که از قصاص امیرحسین بگذرند و با گرفتن خون‌بهای پسرشان، جان پسر او را آزاد کنند.

امیرحسین که در این افکار غرق بود با صدای قاضی اجرای احکام به خودش آمد.

ـ کجایی پسر، گوشت با من است؟

ـ بله آقا دارم گوش می‌کنم.

ـ اما انگار حواست اینجا نیست. بهت گفتم تا الان هر چه کردی و هر چه بودی- گذشت، سعی کن از این به بعد همان کسی باشی که مادرت می‌خواهد. خداوند یک بار دیگر به تو فرصت زندگی داد و سعی کن این بار به بهترین شکل از آن استفاده کنی و رضایت مادرت را به دست آوری.

یک ماه بعد امیرحسین آزاد شد. مادرش تنها کسی بود که به استقبالش آمد. امیرحسین پا که از زندان بیرون گذاشت به طرف مادر رفت و خدا را شکر کرد و بر دستان چروکیده مادرش بوسه زد. دقایقی در آغوش هم گریه کردند و به سوی خانه راه افتادند. محله‌ای ناآشنا و خانه‌ای که مادر در نبود پسرش مجبور شده بود به آنجا نقل مکان کند.

امیرحسین به در و دیوار خانه نگاهی انداخت. دو اتاق کوچک گوشه حیاطی آجری و نیمه‌مخروبه در حاشیه شهر خانه‌ای بود که پیرزن در آن زندگی می‌کرد.

همان موقع با خودش عهد بست با تمام توانش تلاش کند و زندگی خوبی برای مادرش فراهم کند و اجازه ندهد زن بیچاره در خانه مردم کارگری کند.

به همین خاطر از فردای همان روز به جستجوی کار پرداخت. به هر جا که می‌توانست و فکر می‌‌کرد ممکن است کاری پیدا کند سر زد، اما بی‌فایده بود. هر جا که رفت یا از او ضامن و نداشتن سوءسابقه می‌خواستند یا کارهای پست و حقیری بود که فایده‌ای برای او نداشت. چند هفته‌ای گذشت، مادرش هم به هر که می‌رسید التماس می‌‌‌کرد کاری برای پسرش پیدا کنند، اما امیرحسین نه تحصیلات داشت، نه تخصص، نه ضامن و نه سابقه خوب.

هر روز بیشتر از قبل ناامید می‌شد و از این‌که می‌دید مجبور است سر سفره‌ای بنشیند که مادرش با سختی و رنج لقمه نانی در آن می‌گذارد از خودش خجالت می‌کشید.

بالاخره پس از چند ماه تصمیم گرفت دوباره سراغ دوستان سابقش برود؛ همان‌هایی که در کار خلاف بودند و درآمد خوبی هم داشتند. امیرحسین دل به دریا زد و با فراموش کردن همه عهد و پیمان‌هایی که در روزهای سخت زندان با خود و خدا بسته بود دوباره قدم در راه خلاف گذاشت. دوباره سرقت، کیف‌قاپی و....

چند ماه بعد یک شب دوستش جمشید با او تماس گرفت و نقشه سرقت از یک ویلا را مطرح کرد. امیرحسین که تا آن زمان در کار سرقت خانه نبود مخالفت کرد، اما بالاخره وسوسه‌های جمشید کار خودش را کرد و قول همکاری داد.

یک هفته بعد امیرحسین با سه نفر از دوستانش به خانه موردنظر رفتند؛ خانه‌ای ویلایی در یکی از محله‌های بالای شهر. نقشه سرقت خیلی زود اجرا شد و سارقان پس از سرقت پول و طلاها و مقدار زیادی اشیای قیمتی در حال فرار از خانه بودند که ناگهان خودروی گشت پلیس به آنها مشکوک شد.

جمشید و یکی از سارقان سوار بر خودرو شده و امیرحسین و سامان نیز با موتورسیکلت فرار کردند، اما ماموران با تعقیب آنها و درخواست کمک از همکارانشان سرانجام خودروی آنها را متوقف و دو نفر از سارقان را دستگیر کردند، اما امیرحسین و سامان با موتور همچنان در حال فرار بودند که ماموران ‌ناچار شروع به تیراندازی کردند، اما وقتی آنها بی‌توجه به تیراندازی به فرار ادامه دادند یکی از ماموران لاستیک موتورسیکلت را نشانه گرفت. وقتی گلوله به چرخ عقب موتور اصابت کرد بر اثر ترکیدن لاستیک و سرعت زیاد موتورسیکلت ناگهان واژگون شده و در یک لحظه هر دو سرنشین بشدت روی زمین پرت شدند در همین لحظه سر امیرحسین به جدول سیمانی کنار خیابان خورد و بشدت آسیب دید. پس از انتقال وی به بیمارستان، ساعتی بعد بر اثر ضربه مغزی و خونریزی جان باخت.

پس از شناسایی هویت امیرحسین موضوع به مادرش اطلاع داده شد، اما این آخرین ضربه‌ای بود که بر پیکر نحیف مادر وارد آمد. پیرزن بیچاره پس از انجام مراسم کفن و دفن پسرش، دچار حمله قلبی شد و چند روز بعد جان باخت. جسد پیرزن با کمک چند نفر از همسایه‌ها و دوستان در کنار مزار پسرش دفن شد و قصه پرغصه زندگی‌اش پایان یافت.

نگاه کارشناس

جامعه مقصر است

فریبا همتی، روان‌شناس: یکی از مهم‌ترین و قابل توجه‌ترین مشکلاتی که زندانیان پس از آزادی دارند، موضوع اشتغال است. یک زندانی وقتی دوران محکومیت و مجازات قانونی‌اش را سپری کرد و آزاد شد، درواقع یک انسان است که حق دارد مانند بقیه افراد جامعه زندگی کند، کار داشته باشد و ازدواج کند و تشکیل زندگی بدهد، البته در این میان اشتغال شرط اصلی برای ادامه زندگی است. اگر این فرد نتواند به خاطر سوءسابقه و زندانی بودنش به شغل مناسبی دست پیدا کند که بتواند با آن درآمد داشته و خرج زندگی خود و خانواده‌اش را فراهم کند، بناچار مجبور می‌شود به کارهای خلاف دست زده و دوباره اشتباه کند. بنابراین مسئولان و مردم جامعه باید بدانند یکی از راه‌های جلوگیری از بازگشت زندانی به زندان ایجاد اشتغال است.

در این پرونده ما دیدیم که امیرحسین با آن که بخوبی می‌دانست نباید کاری کند که دوباره مرتکب خلاف شده و به زندان برگردد، اما بناچار قدم در راه خلاف گذاشت، برای آن که بتواند درآمد داشته باشد و هزینه زندگی‌اش را جور کند. متاسفانه در جامعه افرادی هم وجود دارند که مانند گرگ بر سر راه این زندانیان آزاد شده دام می‌گسترانند تا از ناچاری و درماندگی آنها به نفع خودشان بهره‌برداری کنند. شاید مرگ پدر، بی‌سرپرست شدن خانواده و مشکلات دیگر باعث شد امیرحسین به این راه کشیده شود، اما مقصر به انحراف کشیده شدن پسر جوان برای دومین بار فقط بی‌اعتمادی جامعه به او و پیدا نکردن شغل و حرفه مناسب بود که متاسفانه باعث شد وی سرنوشتی نافرجام پیدا کند و حتی مادر پیرش نیز در غم از دست دادن تنها پسرش دق کند. واقعیت این است که تربیت صحیح و پرورش مناسب فرزندان یکی از راه‌های سعادتمندی است، اما نباید تاثیر جامعه و روابط افراد بر یکدیگر را نیز نادیده گرفت. برای عاقبت به خیری، هم داشتن خانواده خوب مهم است و هم رشد یافتن در جامعه‌ای سالم و اصولی.

کیانا قلعه‌دار / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها