در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
روزهایی که همگی آنها روشن بودند یک دنیا لذت میبردم و اما بعضی روزها هم پیش میآمد که با ذوق و شوق فراوان جلوی مغازه میرفتم، ولی تلویزیونها خاموش بودند یا اینکه مغازه بسته بود. آن روز تمام غم دنیا روی دلم مینشست و با ناراحتی به خانه میرفتم. اوضاع به همین شکل میگذشت تا اینکه یک روز وقتی به آنجا رفتم، دیدم که یک دستگاه جدید داخل ویترین است و از روی کنجکاوی از مغازهدار در موردش سوال کردم و او هم به من گفت که نامش آپارات است و با آن فیلم نشان میدهند. قبلا دربارهاش چیزهایی شنیده بودم و خیلی دلم میخواست ببینم چه شکلی است و حتی دوست داشتم یکی مثل آن را داشته باشم. برای همین قیمتش را پرسیدم و او هم با یک حالت خاصی گفت برو پسرجان، این دستگاه به درد تو نمیخورد. در راه برگشت به خانه مدام به آن فکر میکردم و با خودم میگفتم که ای کاش مال من بشود.
تصمیم گرفتم موضوع را به پدرم بگویم، اما نگران بودم نکند دعوایم کند یا اینکه آن را برایم نخرد. یکی دو روز بعد یک جوری ماجرا را به بابام گفتم و برخلاف انتظار من، او با آرامش جوابم را داد و گفت که برایم میخرد، اما باید کمی صبر کنم! همین حرف بابا باعث خوشحالی و دلگرمی من شد و از آن به بعد تمام شب و روز من شده بود آپارات و هر وقت که از جلوی مغازه رد میشدم، چند لحظهای نگاهش میکردم و از این حس که مال من میشود، بسیار لذت میبردم.
هر روز موضوع را به بابام میگفتم و او هم گاهی جدی و گاهی هم با لبخند به من میگفت که باید چند وقتی تحمل کنم. راستش صبر کردن برایم سخت بود و بدتر آن که میترسیدم یک نفر آن را بخرد و با خودش ببرد. این فکر خیلی آزارم میداد و شاید بزرگترین نگرانی من شده بود و دلم میخواست هرچه زودتر بابا آن را برایم بخرد. بالاخره روزی را که منتظرش بودم از راه رسید و توی خانه مشغول انجام کارهایم بودم که بابام سراغم آمد و با خوشحالی گفت: محمد جان بیا برویم تا دستگاه را برایت بخرم. از شنیدن این حرف اینقدر خوشحال شدم که بالا پریدم و فریاد زدم و بعد فوری حاضر شدم و به اتفاق از خانه بیرون آمدیم. توی راه یک لحظه آرام و قرار نداشتم و مدام دست بابا را میکشیدم و میخواستم سریعتر بیاید و او فقط لبخند میزد و پابهپای من میآمد. سر کوچه که رسیدیم از بابا جدا شدم و به سمت مغازه دویدم، اما وقتی به ویترین نگاه کردم، آپارات آنجا نبود. باورم نمیشد؛ تمام شور و شوقم یک لحظه فروکش کرد و با ناامیدی دستهایم را روی شیشه مغازه گذاشتم و سرم را پایین انداختم. بابام که وضع مرا دید، با نگرانی پرسید که چی شده و من با صدایی بغضآلود و لرزان گفتم: «بابا نیستش!». بابا کمی دلداریام داد و بعد رفت تا واقعیت را از صاحب مغازه بپرسد و قتی برگشت از چهرهاش معلوم بود که خبر خوبی برایم ندارد و در حالی که خودش هم ناراحت بود، گفت: دستگاه را فروخته...! هنوز حرف بابا تمام نشده بود که اشکم سرازیر شد و خودم را به او چسباندم و همان طور گریهکنان گفتم: حالا چیکار کنیم؟
بابام در حالی که مرا نوازش میکرد، با مهربانی گفت: «پسرم اگه گریه نکنی، قول میدم از هرجایی شده، یکی مثل همونو واست بخرم».
رضا بهنام
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: