افسر یکی از کلانتریهای جنوب تهران بود.
ـ سلام آقای بازپرس از یکی از بیمارستانها نامه آوردهاند که فردی در بیمارستان فوت کرده است. میخواستم دستورات لازم را بگیرم.
ابتدا فکر کردم فوت مشکوک است به همین خاطر اسم متوفی را پرسیدم.
ـ آرش
علت فوت را سوال کردم که افسر کلانتری مدعی شد برادرش میگوید مریض بوده است و به همین خاطر فوت کرده است.
مرحوم چند ساله است؟
ـ برادرش میگوید هشت سال.
اینجا بود که تجربه به کمک من آمد و با برادر مقتول صحبت کردم. برادر آرش کوچولو مدعی شد او بیماری ندارد و امروز پس از ریخته شدن رختخواب رویش بیهوش شده و بعد از انتقال به بیمارستان پزشکان مرگ او را تائید کردهاند.
همین تناقض گفتههای برادر آرش در مورد بیماری برادرش شک مرا بیشتر کرد.
با توجه به اینکه علت مرگ از سوی بیمارستان اعلام نشده بود از افسرکلانتری خواستم برادر آرش در کلانتری بماند. با بیمارستان تماس گرفتم و از یکی از پزشکان خواستم به سردخانه برود و با بررسی جسد ببیند آیا آثار ضرب و جرح و کبودی روی بدن آرش است.
دقایقی بعد پزشک بیمارستان اعلام کرد کبودیهایی دور گردن آرش مشهود است. با اعلام این موضوع و اظهارات برادر پسر هشت ساله متوجه شدم فوت آرش طبیعی نیست و ریختن رختخواب نمیتواند علت کبودی دور گردن باشد. سریع از رئیس کلانتری خواستم تیم تشخیص هویت و پزشکی قانونی را به بیمارستان دعوت کند و خودم هم به بیمارستان رفتم.
ساعت 15 به بیمارستان رسیدم و همراه پزشک قانونی برای معاینه جسد به سرد خانه رفتیم. همین که جسد آرش کوچولو را آوردند و صورتش را دیدم بیاختیار اشک از چشمانم جاری شد. در بررسی جسد آثار شیار روی گردن مشخص بود و معلوم بود پسر خردسال با شیئی رشته مانند خفه شده است.
بعد از معاینه جسد به خانهشان در جنوب تهران رفتم. خانه دو طبقه حیاط دار که دیگر خبری از شیطنتهای آرش در آن نبود. پدر و مادرش را در حیاط ملاقات کردم. مردی شصت ساله که آرامش نسبی داشت و زنی پنجاه ساله که با دقت در رفتارش میشد استرسش را فهمید.
مادر آرش در بازجوییها مدعی شد پسرش بیاندازه شیطان است که اعضای خانواده را ذله کرده و این اواخر نیز از مدرسه فرار کرده و دیگر سر کلاس نمیرفت اما در مجموع پسر خوبی بوده است.
چگونه متوجه مرگ پسرتان شدی؟
صبح آرش بیدار شد و به مدرسه رفت، اما چون چند وقتی بود از مدرسه فرار میکرد تصمیم گرفتم به مدرسهاش بروم و ببینم آیا به مدرسه رفته است. ساعت 10 به مدرسه رفتم و آقای ناظم گفت آرش به مدرسه نرفته است. حدس زدم بازهم شیطنت میکند چندجایی را به دنبالش گشتم، اما اثری از او نبود. ساعت 12 و 30 دقیقه به خانه بازگشتم که پدر آرش هم از سر کار آمده بود. موضوع مدرسه نرفتن آرش را به او گفتم و تصمیم گرفتیم حسابی ادبش کنیم. همسرم از ریخته شدن رختخواب غر و لند میکرد. وقتی در حال جمع کردن آنها بودم یکباره با جسد نیمه جان آرش که روسری دور گردنش بود روبه رو شدم و او را با کمک همسایهها به بیمارستان بردیم اما فایدهای نداشت و پسرم از دستم رفت.
شیار گردن، وجود روسری و نحوه اعلام موضوع به کلانتری مشکوک بود. تحقیقات را از پدر آرش شروع کردم. او گفت: صبح سرکار رفتم و ساعت 12 و 30 دقیقه به خانه آمدم. بقیه ماجرا را همسرم تعریف کرد. از او در مورد تهدید آرش به خودکشی پرسیدم که او این موضوع را رد کرد، اما مادرش بلافاصله گفت آرش بارها تهدید کرده بود خودش را از دست ما میکشد.
با بررسی جسد و تجربهای که از پزشکی قانونی به دست آورده بودم متوجه شدم پسر کوچولو توسط فرد یا افراد به قتل رسیده است.
از پدر آرش در مورد همسرش سوال کردم که او گفت امکان ندارد قتل از سوی مادر آرش رخ داده باشد و به او هیچ شکی ندارد. اهالی محل نیز آنها را معتمد محله معرفی میکردند. با احضار معاون مدرسه او تائید کرد آرش امروز به مدرسه نیامده و مادرش ساعت 10 بهدنبال او آمده بود.
در تحقیقات محلی مشخص شد آن روز برادر آرش زودتر از هر روز سر کار رفته و از طریق تلفن پدر و مادرش در جریان مرگ آرش قرار گرفته است برای همین دستور آزادی او را صادر کردم.
دیگر آفتاب در حال غروب بود و من هنوز نتوانسته بودم قاتل آرش را پیدا کنم. چهره معصومش یک لحظه از جلوی چشمانم دور نمیشد. باید تصمیم قاطعی میگرفتم و آن بازداشت پدر و مادر پسر هشت ساله بود.
عملیات صحنه قتل به پایان رسید و من در خودرو را بستم که به خانه بروم. هنوز به فردا امیدوار بودم تا با دستگیری قاتل روح نا آرام آرش به آرامش برسد. قبل از ترک محل، دستور بازداشت پدر و مادر او را صادر کردم. در ماشین دوباره به یاد او افتادم که یک لحظه صدای ضربه زدن به شیشه رشته افکارم را پاره کرد. پسر بیست سالهای بود. درخواست کرد خصوصی صحبت کنیم و خودش را همسایه روبهرویی آرش معرفی کرد. او مدعی شد امروز ساعت 9 یا 10 صدای کمک خواهی آرش را شنیده که بعد از دقایقی خاموش شده و نیم ساعت بعد مادر آرش از خانه خارج شده است.
امیدوارکننده بود که یک شاهد صدای آرش را شنیده و خروج مادرش را دیده است. سریع از مادر آرش بازجویی کردم و اظهارات شاهد را گفتم اما او منکر این سخنان و قتل پسرش شد. اظهارات شاهد را کتبی گرفتم و به ماموران دستور دادم صبح فردا پدر و مادر پسر هشت ساله را به دادسرا بیاورند.
صبح روز بعد پدر آرش را پشت در شعبه نگه داشتم و با تفهیم اتهام به مادرش از او خواستم به دفاع از خود بپردازد اما به یکباره احساس مادرانه او برانگیخته شد و همراه با گریه گفت: آقای قاضی از دیشب تا الان خوابم نبرده، آرش به خوابم آمد. شما را به خدا کمکم کنید. آبرویم دارد میرود، داماد، عروس و نوه دارم کمکم کنید من اشتباه کردم. دیروز همسر و پسر بزرگم به محل کار رفتند. آرش را از خواب بیدار کردم تا به مدرسه برود اما مقاومت کرد. قانعش کردم که به مدرسه برود. ساعت 9 بود که به خانه بازگشت و مدعی شد به علت دعوا با دوستش نمیخواهد به مدرسه برود. نصیحتهایم اثری نکرد به همین خاطر عصبانی شدم و سیلی محکمی به او زدم. آرش هم مرا هل داد. او را به سمت رختخوابها پرتاب کردم،دیگر خسته شده بودم روسریام را باز کردم دورگردنش انداختم. در همین حال آرش با صدای بلند کمک میخواست. من روسری را از دو طرف محکم کشیدم. صورتش قرمز شد ولی آنقدر عصبانی بودم که حاضر نبودم روسری را رها کنم. تا اینکه بیحال شد. دیدم تکان نمیخورد، ترسیدم، باید فکری میکردم به همین خاطر رختخوابها را روی آرش ریختم و برای رد گم کنی به مدرسه رفتم. بقیهاش را هم دیروز تعریف کردم.
به مادر آرش گفتم با توجه به مدارک بیمارستان آرش تا زمان رسیدن به بیمارستان زنده بوده، اگر همان موقع او را به دکتر میرساندید و حدود سه ساعت زیر رختخوابها نمیماند زنده میماند. حرفی برای گفتن نداشت، قرار بازداشت مادر آرش را به اتهام قتل عمد صادر کردم.
با خود فکر میکردم چطور ممکن است مادری قاتل باشد و اینقدر سنگدل. چند روز بعد مادر سنگدل را به پزشکی قانونی اعزام کردم که سلامت روحی و روانیاش تائید شد. چهره معصومانه آرش در سرد خانه همچنان جلوی چشمانم بود و باران همچنان میبارید.
محمد شهریاری
بازپرس سابق ویژه قتل تهران تنظیم مجید غمخوار
تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
گروسی: مشکل تیم روحی و روانی است
شاهین بیانی در گفتوگو با «جامجم»: