پیام‌های کوتاه

فارسی را پاس بداریم، زبانهای دیگر را زاپاس! زین پس، جای زاپاسِ آس‌وپاس، نامأنوس، بیگانه، بد، اَخ، تُف، اییییشششش، و بدم می‌آدِ «آی.دی»! بگوئیم: کبوتران خیالتان را [بَه‌بَه!]، افزون بر چاپار [اَه‌اَه!]، می‌توانید به «شناسة» pasukhgoo در gmail.com هم ایمیل کنید. دلنوشته، خاطره، متن ادبی، نظرت دربارة نوشته‌های بروبچ (خلاصه هر چی که از مخچۀ خودت دراومده) رو به شماره‌ای که صفحة آخر چاردیواری چاپ شده هم می‌تونی پیامک کنی (دیگه چی می‌خوای؟!
کد خبر: ۷۶۹۰۱۷

فقط تکرار می‌کنم: اگه تو سرچ خودم متوجه شم کسی متنی رو کپی کرده و با تغییراتی فرستاده، یا بعد از چاپ یکی بیاد بگه فلانی نوشته‌ش کپی بود، این سندش، اینم مدرکش... گله نکنی که چرا اسمم همه‌ش تو تلگرافخونه‌س. هاااا...! حواستِ خووووب جَم‌کُ، گوشات نبُرُم بذارُم کف دستت!)

طاهره اباذری هریس: ترنم می‌کنم شعری، سپارم دست باد امروز/ چه فرقی خوب و بد دارد، که بد باد هر چه باد امروز/ اگر مُردم سر قبرم میائید ای جفاکاران/ خدا آمرزد آنی را که ما را کرد یاد امروز/ شما را نیست فردا روز، عذری پش آن دادار/ که با شعرم برآوردم، ز عمق سینه داد امروز/ [چو] گیری دست افتاده، زمانی عین مردی بود/ شده پاک از روان‌هامان، جوانمردی و راد امروز/ دعایی از من تنها، و آمین از همه عالم:/ بهشت ارزانی آن کس، که یک دل کرده شاد امروز.

پیمان مجیدی معین:‌ تو دنبال دردسر نیستی، برای همین من رو از سرت باز می‌کنی؛ اما من سرم درد می‌کنه برای عشق. پس سری که درد نمی‌کرد دستمال بستم. می‌دونم آش دهن‌سوزی نیستم اما نذار با رفتنت بشم «آش نخورده و دهن سوخته». اگه تو در برابر حرفای من جبهه نگیری، بیشتر وقتا همونی هستی که دنبالشم. پس لطفاً با من نجنگ؛ من قراره از تو محافظت کنم، هر چند تو فقط زورت به من می‌رسه.

بدون نام: گاه دلم برای خانه بزرگ و زیبای پدری‌ام تنگ می‌شود که سراسر حیاتش با درخت انگور پر می‌شد. آری امروز دیگر خبری از این خانه‌ها نیست اگر هم باشد در این شهر نیست در روستاهاست. آه که چقدر سخت است این دلتنگی.

آاااه... که چقدر تو راست می‌گویی! آری... این‌چنین است... بیا بروییم کلئوپاترا را فراخوانیم تا در این دلتنگی سهیم شود! آاااه، دزدمونا کجایی؟ (ببخشید می‌گن برای خرید روزانه رفته بیرون! خب اصاً ولش کن. بدون دزدمونا می‌ریم خیلی هم بهتره برا احساس دلتنگی)!

سارای مهرداد: سرنوشت را عملکرد خودت رقم می‌زند. اگر گذشته‌ات را مرور کنی خواهی دید که موقعیت‌های زیادی در اختیارت قرار گرفت و تو استفاده نکردی و یا ندیدی. چه تصمیم‌های اشتباه که گرفتی و بر اشتباهت اصرار کردی. معضل‌های زیادی از پیش پات برداشته شد و تو به حساب بدشانسی گذاشتی. افسوس که دیر به اشتباه آخرت پی بردی. افسوس.

جواد ۱۸ ساله از قم: روزی این‌جانب خواستم برای معروفیت شاهنامه‌ای مانند فردوسی بسازم. پس به نزد یکی از گنده‌لاتان نامی جنوب شهر رفته تا ایشان را قهرمان کتاب بسازم. پس با هم به یکی از دعواهای گروهی رفته و من مشغول کتابت دلاوری، شجاعت و زور آن بزرگوار شدم تا بعد آن را به نظم دربیاورم که ناگاه ضربتی سخت بر سر مبارک بنده حقیر فرود آمده، دستم شکست! (ضربه تو سرم خورد اما دوست داشتم دستم بشکنه. کسی مشکلی داره؟) [...] از آن پس بنده تصمیم گرفتم راه ساده‌تری انتخاب نموده و متن‌های خود را به پاسخگو ارسال نمایم تا ایشان لطف فرموده[...] مطالب بنده حقیر را چاپ نمایند[...] چاپلوسی رو داشتی؟

داشتم! نکن همچی‌کارا...! نه چاپلوسی نه دعوا! (فک کن من جدی شم... خخخخخ!)

سایه تنهایی: خاطراتم رو مرور می‌کنم. انگار میون این همه تنهایی، جدایی و شلوغی گم شدی. حتی تو ذهن منم خودت رو قایم کردی. پریشونم میون این خاطره‌ها که برام گنگ و مبهم شدن. نوشته‌ها و حرف‌های تکراری من کاری نمی‌تونه ببکنه و دلیلی هم نداره تو این صفحه چاپ بشه. فقط دلخوشیه. راحتیه. دلمه. حرفهای دلی که می‌گم اون حس و اونی که می‌خوام نیست. سرگردونم.

بدون نام: از وقتی یادم میاد کلی جشنواره و کنفرانس و کلاس‌های آموزشی بود برای جوانان تا بتونن راحت ازدواج کنند اما نه تنها مشکلی حل نشده بل‌که روز به روز مشکلات بیشتر شده. همین! این مشکل برمی‌گرده به خود مردم؛ همین! به قول معروف از ماست که بر ماست. مشکلات ازدواج جوونها، بزرگترهاشونن چون این‌قدر جوون‌ها رو بی‌مسئولیت بار آوردن که زیر بار مسئولیت ازدواج نمی‌رن.

نگار از شهر ری: امروز بعد از کلی انتظار موفق شدم سوار هشتمین مترو بشم. فکر کن! سه چهار تا ایستگاه که گذشت جمعیت عین سیل چنان هولم داد که تا به خودم بیام دیدم روی یک صندلی راحت نشسته‌م! جمعیتی که ایستاده بودن کلی با تعجبب نگام می‌کردن. منم ته دلم کلی می‌خندیدم. الان که این پیام رو دارم می‌دم دارم می‌خندم؛ فکر کن! هه‌هه‌هه!

مینای مهرداد از همدان: بعضی از آدما انگار دنیا رو از پنجره ماشین میی‌بینن. اون بیرون، دنیا بلاهای مختلفی سر مردم میاره ولی آدمایی که توماشین نشستن، برای آرامش خودشون با چشم‌پوشی کردن از اونا رد می‌شن. ولی فراموش می‌کنن اون ماشینی که خودشون رو توش مطمئن احساس می کنن تو همین دنیاست.

پویا برزگر جهانی، ۲۴ ساله از تهران: پاییز هم تمام شد اما هنوز هم جای خالی تو خالی‌ست. دل بسته بودم به پاییز و حال و هوای عاشقانه‌اش؛ به نم‌نم باران گاه‌وبی‌گاهش، شاید... شاید به هوای «این‌همه هوای دونفره» دلت هوایی بشود باز و هوایت به تنفس این سینة خسته برسد. حالا زمستان شده و سرمای نبودنت غوغا می‌کند. دیروز باز هم به قرارمان رسیدم. درست همان‌جا، روی همان نیمکت چوبیِ تنهایی. راستش را بخواهی خیالت از خودت خوش‌قول‌تر است.

رها: رفته‌ای اما... این چگونه رفتنی است که در اوج لذتم و در عمق ذلتم؟! در گوشه‌ای از قلبم ایستاده‌ای و من با حجمی از حسرت بی‌نهایتم، تو را می‌خوانم: کاش در این لحظه از زندگی، اینجا می‌بودی! کاش...

روجا بخت‌آور از قائمشهر: تو بگو، خودت بگو، خاطره‌هات رو کجا دفن کنم؟ تو بگو چطوری تو رو از ذهنم محو کنم؟ تو نتونستی روی حرفت بمونی. آخه من چطوری می‌تونم پای عهدت بمونم. تو همه‌ش ساده می‌گفتی که فقط دوستت دارم اما من توی چشمات خونده بودم که مسافرم.

شهلا از مراغه: یک قلم و دفتر کافی‌ست تا یک دل سیر حرف بنویسم و جای خالی‌ات را با تمام دردش به تصویر بکشم. تک‌تک برگها را پاره خواهم کرد و به دریا خواهم سپرد. شاید آب به گوشت رساند اوج دلتنگی‌هایم را. شاید فهمیدی وقتش رسیده که باید برگردی.

بدون نام: حالا خیلی مهم نبود که نوشته‌هام چاپ شه ولی حداقل کار ممکن این بود که اسمم رو گوشه تلگرافخونه ببینم تا این‌قدر فکرم به هم نریزه.

دقیقاً به همین دلیل و دلایل دیگه! برای من مهمه که اسم تک‌تک کسانی که مطلبی ازشون به دستم می‌رسه یه جایی توی صفحه چاپ بشه... اما بزرگوار! مامان‌بزرگم می‌گه بیا این سوزن رو بگیر ماااادر، اول یخده به خودت بزن و ببین اسمت رو اصلاً ذکر کردی؟ بعد جوالدوز بگیر دستت بیفت به جون این نوة بیچارة من که هر جا نقصی هست همه از اون شاکی می‌شن!

نگین‌السلطنه بیدلبغلی از تهران: دو قدم مانده به صبح، شش قدم آن‌سوتر، تو ایستاده‌ای بی‌بال! غوک‌ها نمی‌خوانند، ماه دیگر نمی‌تابد. خورشید به ادراک شهود دیگر برنمی‌خیرد. درست یک قدم مانده به من ایستاده‌ای. بهار دیگر نمی‌آید و بازگشته‌ای به اول، به قدیم؛ به یک خزان ابدی. من چُرت نیم‌روزی می‌زنم، بی‌خیالِ تو! تو ایستاده‌ای نگاهم می‌کنی؛ انگار بازگشته‌ای به من. جاده به پاخاسته. تو و من در سفریم؛ مثل قدیم. صبح است و خورشید فراموشکار می‌درخشد در آسمان. شاخه کشف می‌کند زنده بودن را. می‌زند جوانه‌ای. بهار نزدیک است. دو قدم مانده به صبح، شش قدم آن‌سوتر، ایستاده‌ای کنار من. با بال‌های زیبایت. کاش وجود بودی، نه نور و فقط صدا! تو با من صمیمی‌تر از قبلی، من چطور؟ نور ماه می‌زند بر لب حوض بلور؛ می‌زند چشم با نیشِ وجود. گرم می‌شود آغوشم. نسیمی که با بال‌هایت ایجاد می‌شود را دوست می‌دارم[...].

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها