جلوتر رفت و گفت: جناب سرهنگ هنگام گشت در منطقه کنار در بزرگ مسجد طفل چند روزهای را پیدا کردیم که داخل پتو پیچیده شده و رهایش کرده بودند.
به دستور رئیس کلانتری طفل را به اتاق او آوردند. طفل بیچاره از شدت سرما و گرسنگی آنقدر گریه کرده بود که دیگر رمقی نداشت.
دیدن نوزادی در آن وضع دل هر کسی را به درد میآورد. با خود فکر کرد یک مادر چقدر باید سنگدل باشد که جگرگوشهاش را این گونه رها کند. رئیس کلانتری که خودش نیز بتازگی صاحب پسری شده بود با دیدن بچه ناخودآگاه به یاد فرزندش افتاد و از این همه بیمحبتی والدین نوزاد به خشم آمد.
چند لحظهای به بچه خیره ماند. پسر بامزه و شیرینی بود. بلافاصله پشت میزکارش نشست تا مکاتبات لازم را برای انتقال نوزاد به شیرخوارگاه انجام دهد.
اما در همان موقع فکری به ذهنش خطور کرد. به یاد زن و شوهر جوانی افتاد که در همسایگی آنها زندگی میکردند. زوج جوان با گذشت ده سال از ازدواجشان و با وجود درمانهای طولانیمدت هنوز در حسرت داشتن فرزند بودند. افسر جوان دل به دریا زد و در تماس با آنها موضوع پیداشدن نوزاد را اطلاع داد و گفت چنانچه تمایل داشته باشند او میتواند کارهای لازم را انجام دهد تا آنها نوزاد را به فرزندی قبول کنند.
مرد همسایه با دستپاچگی و خوشحالی از این پیشنهاد استقبال کرد و نیم ساعت بعد همراه همسرش به کلانتری آمد. قبل از این که بچه را به آنها نشان دهد برایشان توضیح داد که پذیرفتن سرپرستی طفل سرراهی شرایط و مقررات خاصی دارد و در صورتی که آنها همه شرایط را بپذیرند و به تعهداتشان عمل کنند، میتوانند کودک را به فرزندی بپذیرند.
بعد از این که توضیحات افسر پلیس تمام شد، زن جوان گفت: جناب سرهنگ! هر شرطی باشد قبول میکنیم.
پس از رفتن آنها و انجام کارهای مقدماتی و قانونی سرانجام با همکاری مقامهای قضایی و از بین رفتن موانع، غروب همان روز نوزاد سرراهی به زوج جوان تحویل داده شد.
زن جوان وقتی پسر کوچولو را در آغوش گرفت با دیدن او به گریه افتاد و شوهرش همینطور تشکر میکرد. زن بلافاصله بچه را بوسید و به اتاق رفت. وارد اتاق که شدند از تعجب خشکشان زد؛ تمام وسایل موردنیاز یک نوزاد تازه متولدشده داخل اتاق به طور مرتب و کامل چیده و آماده بود. مرد وقتی نگاه حیرتزده سرهنگ را دید، گفت: وقتی همراه همسرم از کلانتری خارج شدیم همسرم مرا وادار کرد تا برای خرید این وسایل به بازار برویم. هر چه به او گفتم صبر کن، بگذار اول از گرفتن بچه مطمئن شویم، قبول نکرد. میگفت من مطمئنم این بچه مال ما میشود. او پسر ماست.
به هر حال چند روز بعد تمام مراحل قانونی سرپرستی بچه بخوبی انجام شد و طفل با شناسنامهای به نام آرش که نام زوج جوان به عنوان پدر و مادر در آن نوشته شده بود برای همیشه به آنها سپرده شد.
سه سال بعد به برکت وجود این بچه، آنها صاحب فرزندشده و خداوند پسر دیگری به آنها عطا کرد، اما در کمال ناباوری رفتار فرشته با آرش کوچولو کمکم تغییر کرد. هر چه آقا رضا، آرش را دوست داشت و او را مایه برکت و خوشبختی خانوادهاش میدانست، اما همسرش از وقتی فرزند خودش به دنیا آمده بود تمام عشق و محبتش را به پای او میریخت و آرش را طرد کرده بود. پسر کوچولو که بخوبی این تغییر رفتار مادر را حس میکرد بتدریج گوشهگیر و منزوی شد و از آنجا که نوزاد تازه وارد را عامل این بیمحبتی مادر میدانست از او بدش میآمد. روزی که مادرش به خاطر آن که شیشه شیر برادر کوچولویش را خورده بود بشدت دعوایش کرد، آرش با گریه رو به مادر کرده و گفت: مامان از آرمین بدم میاد میخوام بکشمش!
در این میان آقا رضا مدام با همسرش صحبت میکرد و از او میخواست در رفتارش با آرش تجدید نظر کند، اما فرشته میگفت: هیچکس بچه خود آدم نمیشود از وقتی آرمین به دنیا آمده تازه معنی مادر بودن و عشق فرزند را درک کردهام. آرش بچه من نیست. درست است که خیلی برایش زحمت کشیدهام، اما نمیدانم چرا دیگر محبتم به او کم شده، وقتی کار بدی میکند نمیتوانم بیتفاوت باشم بخصوص که به این بچه خیلی حسودی میکند. چند روز بعد فرشته در آشپزخانه سرگرم کار بود. آرش نیز در اتاق با اسباببازیهایش بازی میکرد دقایقی بعد او صدای گریه آرمین را شنید، میخواست سراغ بچه برود که صدا آرام شد و او به کارش ادامه داد، اما لحظاتی بعد متوجه شد آرش هم در اتاق نیست. با عجله به اتاق نوزاد رفت که در کمال ناباوری دید آرش بالش را روی صورت برادرش گذاشته و خودش نیز با شکم روی آن افتاده است. زن جوان فریادکشان به طرف آنها رفت با حرکتی سریع آرش را بلند کرد و با تمام توان به گوشهای پرت کرد، بالش را که برداشت صورت بچه کبود شده بود. فرشته دیوانهوار جیغ میکشید و خدا و پیغمبر را صدا میکرد. با کمک همسایهها نوزاد را به بیمارستان رساندند. آقا رضا هم که متوجه ماجرا شده بود خودش را به آنجا رساند. پس از انجام اقدامهای پزشکی حال نوزاد بهتر شد و آنها به خانه برگشتند. فرشته آنقدر از این کار آرش ناراحت شده بود که میخواست کودک را تنبیه کند، اما به خاطر همسرش از این کار چشمپوشی کرد. دقایقی بعد رضا به اتاق آرش رفت. پسر کوچولو روی زمین خوابیده بود. پدر کنارش رفت او را در آغوش کشید تا بلندش کند و روی تختخوابش بگذارد، اما احساس کرد بدن آرش سرد و بیحال است. نگران شد. چند بار صدایش کرد، اما بچه هیچ عکسالعملی نشان نداد. همسرش را صدا کرد و گفت: این بچه چرا اینجوری شده. انگار بیهوش است. نکند بلایی سرش آمده، تو کاری کردی؟ فرشته گفت: نمیدانم من با دیدن آرمین در آن وضع آنقدر ترسیده بودم که نفهمیدم چه کار میکنم. فقط او را بلند کردم و هلش دادم بعدش هم که رفتیم بیمارستان. به این ترتیب آرش کوچولو در آغوش پدر به درمانگاه منتقل شد. پزشکان پس از معاینه بچه با تشخیص علائم خونریزی مغزی او را به بیمارستان مجهزتری منتقل کردند، اما پس از دو روز آرش بر اثر ضربه مغزی جان باخت. از آنجا که آثار کبودی و ضرب و شتم نیز روی بدن کودک به چشم میخورد با احتمال وقوع کودک آزاری موضوع به پلیس اعلام شد. با شروع تحقیقات رضا و همسرش تحت بازجویی قرار گرفتند با آن که سعی داشتند خود را بیگناه نشان دهند، اما سرانجام فرشته که دچار عذاب وجدان شده بود لب به اعتراف گشود و گفت: آن روز وقتی دیدم آرش در حال خفه کردن پسرم است خیلی وحشت کردم. به طرف او دویدم، دستش را گرفتم و از روی بچه بلندش کردم. بعد هم او را به گوشه اتاق پرت کردم. صدای برخورد سرش با لبه تخت را شنیدم، اما آنقدر عصبی بودم که فقط به فکر نجات جان آرمین بودم. بعد از چند ساعت که به خانه برگشتیم آرش در همان وضع گوشه اتاق افتاده بود. از ترس شوهرم واقعیت را نگفتم، اما الان عذاب وجدان دارم. نمیخواستم به آرش آسیب برسانم. او بچهام بود، دوستش داشتم و دلم برایش تنگ شده است.
به این ترتیب با اعترافات فرشته وی به اتهام قتل پسر کوچولو بازداشت شد.
نگاه کارشناس
مسئولیت سنگین سرپرستی
فریبا همتی، روانشناس: افرادی که سرپرستی فرزند دیگری را میپذیرند یا به عبارتی مسئولیت فرزندخواندگی را قبول میکنند قبل از آن که ببینند آیا میتوانند هزینههای زندگی کودک را تامین کنند باید به این فکر کنند که آیا میتوانند از پس انجام وظیفه مهمتری که همانا تامین کمبودهای عاطفی کودک است، برآیند؟ به نظر میرسد متولیان این امر باید علاوه بر گرفتن تعهدات مالی از سرپرستان این کودکان هر از چند گاهی نیز جویای وضع زندگی عاطفی و روحی این کودکان نیز باشند تا چنانچه این فرزندان دچار مشکلاتی باشند به آنها کمک کنند. متاسفانه در این پرونده شاهد بودیم که مادر خانواده به محض به دنیا آمدن فرزند خودش دیگر از محبت به پسر کوچولو غافل شده و او را به حاشیه رانده است. همین موضوع باعث شد آرش کینهای کودکانه از برادرش به دل بگیرد و در نتیجه این حادثه تلخ رقم بخورد؛ حادثهای که شاید با کمی درایت و محبت مادرانه هرگز اتفاق نمیافتاد. اگر این زوج پس از به دنیا آمدن فرزند خود و احساس بیمهری به آرش، از او سلب مسئولیت میکردند این حادثه تلخ هیچگاه رخ نمیداد و پسر بچه زنده میماند.
والدینی که کودکانی را به فرزندخواندگی قبول میکنند وظیفه سنگینی به عهده دارند و باید به بحث روانی این کودکان توجه ویژه داشته باشند.
مهبد طبا طبایی / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی عیدانه با نخستین مدالآور نقره زنان ایران در رقابتهای المپیک
رئیس سازمان اورژانس کشور از برنامههای امدادگران در تعطیلات عید میگوید
در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با دکتر محمدجواد ایروانی، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام بررسی شد