مجمع دیوانگان

بذار بخوره زمین!

با او توی اتوبوس آشنا شدم. گفت: رفتم گفتم آقای دکتر، نمی‌خوام بمیرم.
کد خبر: ۷۵۷۴۱۷

زمانی که این جمله را می‌گفت، قیافه‌اش درهم و مستاصل نبود. اتفاقا داشت می‌خندید. جمله‌اش کوتاه بود ولی ساعت‌ها مرا درگیر خودش کرد. پر از نشاط بود. می‌خواست زنده بماند چون زندگی کردن را دوست داشت. آن هم با آن شدتی که سلول‌های سرطانی توی بدنش رشد می‌کردند. وقتی بدانی همه چیزهایی که داری، دارند از دست می‌روند، عاشق تک‌تکشان می‌شوی. و او این عاشق بودن را به ساده‌ترین روش ممکن بیان کرده بود. عصاره همه احساس خوبی و بدی که یک بیمار می‌تواند داشته باشد. یک آدم سالم نمی‌تواند این حس را درک کند.

سلامت حس خیلی خوبی است، اما وقتی آن را می‌فهمی که از تو دریغش کرده باشند. تازه می‌فهمی چقدر خوشبخت بوده‌ای و خودت نمی‌دانسته‌ای. باید یک شب با حال خفگی از خواب پریده باشی و داروهایت سر جای همیشگی‌شان نبوده باشد. باید حتما یک بار گفته باشی «خدایا نه. خواهش می‌کنم. از خفگی نه.» تا وقتی که توی یک هوای مرطوب جنگلی ریه‌ات را پر و خالی می‌کنی از صمیم قلب بدانی چقدر خوشبختی.

نمی‌دانم اگر بیماری نبود چه بلایی بر سر حس خوشایند سلامت ما می‌آمد. احتمالا هیچ وقت نمی‌توانستیم لذت آن را درک کنیم. مثل این که مثلا از سفر به یک کشور آمریکای جنوبی برگردی و تازه بفهمی طعم لذیذترین خوراکی آن کشور را نچشیده‌ای.

اصلا بیا هی به بچه بگو توی این زمین ندو. می‌خوری زمین و پایت زخم می‌شود.

چه فایده دارد؟ او که نمی‌داند زخمی نبودن پا چه لذتی دارد. بگذار بدود. خوش باشد. بگذار زمین بخورد. آن وقت خودش می‌فهمد سالم بودن چقدر خوبی دارد و بعد از کشف کردن این حقیقت شاید حتی از روی همین زمین بوسه‌ای هم برای خداوند بفرستد.

الناز اسکندری

زخم تن رهایی روح است

نه، من که دیگر حوصله این حرف‌های تکراری و تحلیل‌های فضایی دهن پر کن را ندارم. از این حرف‌هایی که می‌گویند آدم‌ها بچه‌دار می‌شوند به دلیل ترس از مرگ و میل به جاودانگی یا از بیماری می‌ترسند به دلیل همین ترس و میل. کی گفته؟ از کجا معلوم؟ چگونه و با چه وسیله‌ای می‌توان نشان داد که آدمی میل به جاودانگی دارد، اما همین طور بی‌گفت‌وگو و بی‌نیاز به اثبات می‌توان گفت که آدمیزاد راحتی را دوست دارد. نمی‌خواهد به سختی بیفتد و از دردسر که مثل یک سایه اجازه زندگی راحت و لذت آسودگی را می‌گیرد بدش می‌آید و برای همین سلامت را به بیماری ترجیح می‌دهد، هیچ ربطی هم به جاودانگی ندارد.

اما این همه ماجرا نیست. ژان ژاک روسو که معرف همه است، می‌گوید: انسان حیوانی است بیمار. پس به تعداد همه آدم‌ها بیماری هست و اگر می‌خواهی نقش‌های مختلفی را بازی کنی به یک اعتبار باید بیماری‌های مختلف را بازی کنی. پس گاهی آسودگی ـ حداقل برای دیوانه‌ای که بازیگری دوره‌گرد و نقش پوش است ـ در ترک سلامت است که متأسفانه آدم‌ها را یک شکل می‌کند. آسودگی گاه در بی‌خیالی و خوردن چیزهای نه چندان سالم و مرغوب است؛ همش که نمی‌شود سبزی خورد، شیر نوشید و در مقابل از چای و قهوه و... به خاطر دندان سفید، کلسیم و طراوت پوست و قلب پرهیز کرد. تن را نمی‌شود لای زرورق نگه داشت. اساسا در این مورد خواستن توانستن نیست، شما دود را ببینید در شهر. بله گاهی انگار باید کمی دل به دریا زد و خود را ویران کرد تا روح پرواز کند و برای این پرواز سپردن تن به زوال اجتناب‌ناپذیر است. به همان دلیل که سلامت را برای آسودگی می‌خواهیم و حوصله سختی بیمارستان و دوا و دکتر را نداریم، گاه دلمان می‌خواهد ضرر بزنیم به خود و زخمی راه بیندازیم در این بدن تا از زخمِ تن، روح رها شود.

علیرضا نراقی

سلامت؟ کی قدرش را می‌داند؟

فکر می‌کنم انتخاب اتفاقی سوژه سلامت برای یادداشت این هفته، دهن‌کجی به من بود. امروز دقیقا وارد دهمین روز سرماخوردگی می‌شوم که در این مدت همه عوارض و حال این مرض را تجربه کرده‌ام، از همون عطسه‌های اول و آبریزش بینی بگیرید تا آن حس گنگ و درد‌آلود که حس می‌کنی مغزت را احاطه می‌کند تا آن تن‌درد که انگار زیر مشت و لگد بوده‌ای.

بی‌خطرترین و بظاهر ساده‌ترین بیماری بشر که هر روز یک رویش را به تو نشان می‌دهد تا حالت را خوب بگیرد و بعد حالا بنشینی برای سلامتی یادداشت بنویسی. دوست دارم صد بار بنویسم سلامتی خوب است و لعنت به همه مرض‌های دنیا.

اما خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم مرض تنها چیزی است که اغلب بموقع یقه و افسار (بلا نسبت شما البته) بشر را می‌گیرد و اگر این یک قلم در زندگی حذف می‌شد، آدمی بیشتر از اینها خدا را بنده نمی‌شد.

وقت مریضی، همه آن‌قدر مظلوم و مستاصل می‌شوند که می‌توان ضعف و بیچارگی‌شان را بخوبی لمس کرد. همین سرماخوردگی چنان جانت را می‌گیرد که مدام با خودت مرور می‌کنی چقدر خوب بود هفته پیش، شب قبل، عصر دیروز که غذاها طعم و مزه داشت که تا صبح تخت خوابیدی، که رفتی خرید، اما حالا حتی نمی‌توانی لم بدهی و تلویزیون تماشا کنی.

همین یک فقره کافی ا‌ست تا آدمی کمی به خودش بیاید که بله مشو غره به امروزت.

همین درد سرماخوردگی که بزرگ و کوچک، پولدار و فقیر و قدرتمند و ضعیف نمی‌شناسد، خوب می‌تواند بزرگی ناتوانی‌های آدم را نشان دهد. بخصوص ما فقط در حرف معتقدیم که باید قدر سلامت را بدانیم و هیچ کاری برای سلامت‌مان نمی‌کنیم، فقط خدا رحم کند که با همین سرماخوردگی متفکر شویم و به یاد قدر و منزلت سلامت بیفتیم، از این بیشتر دیگر با کرام‌الکاتبین است.

مستوره برادران نصیری

نظم معمول تن و کات به مرگ

دست می‌کشم روی زخم مانده از ناخوشی و به این فکر می‌کنم تفاوت خیلی زیاد است بین آن روزها که اینجا ردی از زخم نبود با حالا که این نشانه‌ای از ناخوشی تن مانده روی پوست و با خارشی یا دردی ناچیز خودش را یادآوری می‌کند به تو! گویی تنت مورد هجوم قرار گرفته. انگار آن دست‌نخوردگی و بکری ازلی‌اش که از روز تولد حفظ کرده‌ای دیگر نیست. ناخوشی و بیماری آن را به یغما برده. تنت دیگر تن سابق نیست. اینها همه از هجوم بیماری و ناخوشی عایدت شده. یادت رفته بود که سالمی. سلامت را نرمال قضیه در نظر گرفته بودی همه این سال‌ها. حالا اما می‌دانی غیبتش برای حتی چند روز می‌تواند رابطه تو و تنت را تا چه اندازه تحت تاثیر قرار دهد. تنت را غریبه می‌کند و مجبور می‌شوی از نو با آن آشنا شوی و عادی کنی به تصویر جدیدش. سلامت وقتی هست یعنی تصویر آشنای تنت در حال تکرار است. آن‌قدر تکرارش را نادیده می‌گیری که یادت می‌رود می‌تواند و می‌شود که این تصویر فید شود به یک تصویر ناخوشایند. سالم بودن همین سبکی و بی‌دردسر بودن رفاقت تو و این تصویر آشناست. بخشی از درد و دردسر بیماری هم از همین به هم‌ خوردن نظم همیشگی است. این‌که وقتی می‌آیی بی‌هوا بپری، بدوی، بخندی یا حتی غذایی بخوری، می‌بینی به رسم معمول امکانش نیست، ‌درد دارد، نمی‌شود، گفته‌اند نپر، ندو، نخور... خب، اینها همان غیبت نظم و رسم و عادت‌های همیشگی است. حالا ما اسمش را گذاشته‌ایم بیماری، اما فراتر از این کلمه کلی نظم و انضباط هست پشت وجود و ثبات سلامت. بیماری و ناخوشی همان آنومی این ساختار تثبیت شده و نظم پذیرفته شده است. حالا درد فیزیکی‌اش را می‌شود با دارو و درمان و بیمارستان خوابیدن دوا کرد، اما این به هم‌ریختگی، این دست‌خوردگی را باید تبدیل به بخشی از نظم جدید کرد و به‌ آن عادت کرد و با آن ساخت. هرچه هست نباید فراموش کرد. این تصویر دوست‌داشتنی تن، رو به زوال است. آخرش کات می‌شود به مرگ. پس خیلی هم غصه ندارد!

رضا جمیلی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها