چند روز دیگر که از راه برسد، شبمان پر می‌شود از ستاره‌هایی که روی زمین، دانه‌دانه درون کاسه‌ها می‌ریزند و چشمک می‌زنند به روی درازگیسوترین دختر سال: یلدا؛
کد خبر: ۷۴۹۵۶۷

و درست همان لحظه که ذهن ها پر از حضور یلداست، همه سراغ حافظ را می‌گیرند... آقا چی‌کار می‌کنیییی؟ بابا ناسلامتی دارم متن جدی می‌نویسمااااا... دِ... خب شماره تلفن همراه حافظ رو از من می‌خوای؟ نه... از من می‌خوای؟ د خب چم‌دونم... حتماً رفته باز توی یه میکده‌ای، غمزه‌کنان، هوشبران، چم‌دونم دیگه... از این جور کلمات... ولش کن اصاً... بیا اینم شماره‌ش؛ بیا برو زنگ بزن اگه خطش راه داد فال تو رو هم بگیره... ایشششش... متن ادبی ما رو در هم پیچوندن... بده من اون کاسة انار رو! اومدی دنبال شماره تلفن حافظ یا شکمچرونی و تک زدن به کاسة آجیل و دونه‌های انارمون؟

ف.حسامی

مواد لازم برای دو نفر

واقع‌بین باش. زندگی سخت هست اما تلخ نیست. این ما هستیم که به آن شکر، نمک، فلفل یا هرچه ادویه و طعم‌دهندة دیگری را اضافه می‌کنیم. گاهی تلخی‌های ناخواسته کاممان را تلخ می‌کند ولی گاهی همین تلخی، درست همان چیزی‌ست که می‌خواستیم و به خاطرش فلفل را اضافه کرده بودیم.

(همین الآن که روزنامه دستمه، جا داره به احسان 87 بابت متن 10 آذرش و طنز جالبی که داشت بگم: یعنی ای‌ول! خیلی باحال بود).

محمدجعفر محقق از قم

(به عبارت دیگه، اگه همین الآن به جای روزنامه، آب دستت بود، به جای احسان هم، ممکن بود از پتروس فداکار تشکر کنی دیگه! هوم؟! هه‌هه)

پیشگویی

سرشاخه‌های پیچک از دیوار می‌افتد/ این خانه یاد آخرین دیدار می‌افتد/ بابا دو دستی می‌زند بر گوشة ساعت/ وقتی که نبضش لحظه‌ای از کار می‌افتد/ سر را که برگردانده‌ام در کنج این سینی/ سیبی کنار استکان انگار می‌افتد/ تقصیر احساسم نبود حالا که چند روزی/ عکست میان خاطراتم تار می‌افتد/ خب شانه خالی کن، دو قربانی زیادی بود/ این‌جا به روی یک نفر آوار می‌افتد/ بر روی مژگانم ببین هر قطره‌ای از عشق/ از لابلای پلک این تبدار می‌افتد/ گفتم که آخر می‌روی گفتی که نه، هرگز/ حالا ببین این اتفاق این بار می‌افتد.

هانیه از اهواز

اول اون یکی متنت رو که می‌گفت «کنار گوش من غزل بگو...» گذاشته بودم توی پیامک‌ها و یه جواب همچی باحال هم بهش داده بودم که وقتی بخونی تا دو ساعت گوشات هیچ نشنوه به جاش چشات حرفای اشکین بزنه! (ای‌ول... ناگه یکی آرایه‌پرداز سر برآورد و ما را بر سر حال آورد!). حیف و صد حیف که این بهتر از اون بود! مجبور شدم بیارمت وسط و حاصل زحمات و نعمات و صدمات خودم و مخم و مخچه‌م و نورون‌های عزیزم رو بریزم دور؛ بل‌که به روایتی: جلوی گربه!!

نوک طلا

اصلاً مطرح نیست که فردی اهل روستا باشد یا شهر، دهاتی باشد یا شهری، مشمئزکننده‌ترین عقیده‌ها، ایدة «قوم و شهر خودبرتربینی» است. ایراد از آن‌جا شروع می‌شود که فردی «اصالت» و «هویت» خود را پشت خروارها مفاهیم شهری و مدرن پنهان می‌کند و تظاهر می‌کند که فردی «پست‌مدرن» با عقاید «خاص» و جدا از دیگران است. ایراد دارد فردی که تا دیروز روی «مُرغ»های خانه‌اش اسم می‌گذاشت، امروز برای «رهبر ارکستر فیلارمونیک وین» استاتوس می‌گذارد و می‌گوید: خاطرات بچگی‌ام با «نُت»های تو معنا پیدا کرد. با وجود تو، نبودِ «پاواراتی» را حس نکردم.

گاهی برای تظاهر و دیده شدن، طوری لگد به هویتِ گذشتة خودمان می‌زنیم که ترکشش گریبان پدربزرگمان را که در روستا بیل می‌زند می‌گیرد؛ پدربزرگ و مادربزرگی که دست‌های پُرتَرکشان، بازتابِ رنجِ تمدنِ تمامِ تاریخ است[...].

امید، بچة بیست‌وچن ساله از کرج

ننه سرما

گرسنمه. گوشیم رو می‌ذارم روی دستة مبل. پا می‌شم می‌رم سمت آشپزخونه. توی دلم برف اومده. کجا شنیدم این جمله رو؟ یادم نمیاد. کف آشپزخونه سرده. برمی‌گردم دمپائیا رو می‌پوشم. در یخچال رو باز می‌کنم. دستم می‌ره سمت ظرف غذا؛ اما دلم یه چیز دیگه می‌خواد. نمی‌دونم چی. یه پرتقال برمی‌دارم. اه! چقدر سرده. نه که توی دلمم برف اومده، تنم مورمور می‌شه. ول کن اصلا، چیزی نمی‌خوام! در یخچال رو که می‌خوام ببندم، چشمم می‌افته به بطری شیر. شیر خوبه... باید گرمش کنم. شاید برف دلم آب شد.

شیرجوش رو از آبچکان برمی‌دارم. شیر رو می‌ریزم توش. می‌ذارم گرم شه. می‌رم جلو پنجره. رو قلة کوه‌ها برف اومده؛ مثل دل من. چشام می‌ره سمت آسمون. الآن دارم خودم رو می‌بینم. تصویرم تو شیشه پیداست. ابروهام تو همن. نگاهم طلبکاره. توی چشامم برف اومده. پس که این‌طور! تویی چشمامم برف اومده! چه برفی!

چشام دارن می‌سوزن. فکر کنم برفا دارن آب می‌شن. با صدای سر رفتن شیر به خود میام. می‌رم سمت اجاق و خاموشش می‌کنم. شیر هم نمی‌خوام! دمپائیها رو درمیارم. می‌رم سمت مبل. ولو می‌شم و دوباره گوشیم رو برمی‌دارم.

شیوا

قاموسنامه وشمگیر همدانی!

درد است که این گونه به من می‌تابد. ای بی‌خیال‌تر از بادهای پاییزی با توام! بی‌وقت می‌آیی، بی‌هدف می‌تازی و می‌روی. دنیای بی‌وجدانی‌ست. خودت را هم که پنهان کنی باز سیلی‌اش صورتت را سرخ می‌کند. تنهاتر که می‌نمایی جای خالی تمام کلمات نامناسب می‌شوی، آن‌وقت است که مصیبت آغاز می‌شود؛ تو می‌مانی و جسمی که در حصار محدودیت دست و پا می‌زند و روحی که هزاران بیکران را پیاده، دور زده است. پیش بیا؛ این‌گونه غریب نگاه کردن در قاموس من نمی‌گنجد! این تعلل ذهن را درگیر تفکر می‌کند یا بیا و بمان یا باز هم بیا و بمان...

منیره مرادی فرسا از همدان

ببخشید... شما با وشمگیر نسبتی... آاااخ! (کلاً ملت عوض شده‌ن... می‌خندن و می‌زنن!)

...تا شیوة عصا زدن آموخت

امسال برای تولدم یک عصا بخر! باور کن بیشتر از هر چیزی به آن نیاز دارم. اگرچه پاهایم سالم و پشتم صاف و کشیده است اما پای احساسم می‌لنگد و پشتش زیر فشارهای روحم خم شده. برایم یک عصا بخر. باید دست‌به‌عصا راه رفتن روی زمین روحم را یاد بگیرم.

نشمیل نوازی از بوکان

از جلو چشمم نبینماااا!

1-تکه‌تکه شده‌ام! همانند دلی که شکست، اشکی که ریخت، غمی که آمد و مرا با خود برد، بدون هیچ نیرنگی، در انتهای جادة تاریک... دلسوزی نمی‌خواهم. تنها برو، بدون غریبی چشم‌هایم؛ یادت که هست؟ ناخواسته گفتی می‌روم. حالا رهایی. من غریب همین جاده‌ام... برو.

2-سنگ تمام گذاشته‌اند؛ غم‌هایم را می‌گویم. این روزها فراموش می‌کنم بخندم. خنده که نه، لبخند تصنعی. یادت می‌آید؟ چه شکلی بود؟ بی‌خیال! این‌بار نوبت من است. بشمر، رفتن. بشمر، تنها ماندن غم‌ها را. بشمر طرد شدن. بشمر نبودن. بشمر. آه دلم گرفت. بشمر بی‌تابم. بشمر. من غریبة تنهای این روزگارم. بشمر. زندگی می‌گذرد. بشمر. ما تمام می‌شویم.

نرگس عباسی از اراک

ساعت بی قراری

این ساعت‌ها، هر لحظه به من نشان می‌دهند زمان بیشتری‌ست که تو را ندیده‌ام؛ و این‌که زمان کمتری باقی مانده که برای دیدنت بیایم. این روزها، نمی‌دانم برای چه به ساعت نگاه می‌کنم؟ شمردن لحظه‌های بی‌تو بودن، یا شمارش معکوس دیدنِ تو؟ چقدر سردرگمم! همه‌اش از دلتنگیِ توست. از نفسِ من، که همیشه از نبودن تو بند آمده؛ از من... که این‌همه وابستة توام. از تو... که تمام زندگی منی! بی‌قرارم، بی‌قرار از ندیدنت؛ و بی‌قرارِ دیدنت.

فاطمه ب.جهانی از دهلی

راوی احساس

از احساسم می‌گویم؛ روایت عجیبی دارد. نگاهی است سرشار از دلتنگی، دوری، تنهایی و... به وسعت تمام لحظه‌هایی که تاکنون جاری شده‌اند، بی تو. رنگی است از دلواپسی و بی‌قراری و گاه امیدواری برای تمام لحظاتی که پیش رو هستند. غمی است به ازای تمام ثانیه‌هایی که آرامششان را فروخته‌اند در پی تو. صبری است برابر با تمام فصل‌های انتظارم. از سال‌های پر فصل و هزار ماهة بی تو می‌گویم؛ و افسوس که احساسم روایتی متفاوت دارد با شرح سرنوشت از گسترة دنیایم در زندگی. سرنوشت از من نقشی غیر از آنچه را می‌خواهد که خیالم و احساسم دنیایم را به جانبش سوق می‌دهند.

اسما حیدری از اصفهان

احساسات یلدایی

شاید بودنت رنگ باخته، اما حضورت گرمترین رنگ یلدایمان بود. آنجا که حافظ خواندیم حضورت را حس کردم و نیتم با صدای آشنای تو آمیخته شد. هندوانة توسُرخمان شیرین بود اما بدون تو مزه نداشت. انار می خوشمان دیگر مست نبود انگار. حافظ برایمان روزگاری خوش آرزو کرد اما بی‌خبر بود از آشفتگی دل‌هایمان. یلدا گذشت، بی حسِ بودنت... اما، سرشار از یادبود حضورت.

النا 18

بازار مکاره

1-مدت‌هاست عشق بی‌ارزشت را در بازار سهام برای ارزشگذاری گذاشته‌ای. گلم؛ چرا نمی‌فهمی؟ حسی که از ته قلب نباشد خریداری ندارد.

2-پسرکی بستنی به دست کنارم نشست. دستمالم دستم بود و به فواره‌ای خیره [شده بودم]. پرسید: چرا همیشه همة نیمکت‌ها را تو تمیز می‌کنی؟ مگر تو رفتگری؟ لبخندی زدم و گفتم: گفته بود به همین پارک می‌آید... همین پارک... فصل‌ها گذشت و من هر روز روی این نیمکت نارنجی نشستم و جای نشستنش، کنار خودم را، تمیز کردم. می‌دانید مشکل از کجا آغاز شد؟ یک روز به ذهنم رسید او که نگفته بود روی کدام نیمکت خواهد نشست! این شد که هر روز همة نیمکت‌ها را تمیز می‌کنم. بعید می‌دانم پسرک فهمیده باشد. چون همچنان داشت [بستنی‌اش را] لیس می‌زد.

احسان 87

باب دل اصغر

1-این برد که باب دل قنبر شده است/ یا باب دل اصغر و اکبر شده است/ یک دربی عالی نشد اما شاید/ نسبت به گذشته‌هاش بهتر شده است.

2-احسنت دلاور شمالی، بنگر/ خوش قامت و خوش غیرتی ای جنگاور/ در وصف تو بیش از این چه گوید قنبر/ در وصف تو واژه‌ای ندارد قنبر.

3-آن مرد اسیدپاش این‌جایی نیست/ آن مرد که دوستدار زیبایی نیست/ گویا به خودش اسیدپاشی کرده/ آن‌قدر که قابل شناسایی نیست.

قنبر یوسفی از آمل

پیشدستی

یادم نیست اوایل اردیبهشت بود یا اواخر شهریور؟! هوا آفتابی بود یا بارانی؟ روی نیمکت آبی ته پارک منتظرت نشسته بودم یا صندلی چوبی کافه وسط شهر؟ پنج دقیقه دیر کردی یا پنج ساعت؟ اما این را خوب یادم هست که وقت رفتن توی چشم‌هایم خیره شدی و گفتی: «فراموشم نکن!» و من تمام بهارها و زمستان‌ها، در روزهای آفتابی و بارانی، وقت و بی‌وقت به همه کافه‌ها و پارک‌های شهر سر می‌زدم و با خودم می‌گفتم: چگونه فراموشم کرد؟

زهرا فرخی 34 ساله از همدان

پایان باز

من هر چی رو که بخوام به دست میارم، یعنی تا امروز که این‌جوری بوده؛ اما انگار در مورد تو خیلی مطمئن نبوده‌ا‌م.

الآن بحث ایدئال‌های من مطرح نیست، تو فوق‌العاده‌ای و عاشق بهترین‌ها بودن آسونه. کار سخت‌تر رو من انجام می‌دم که هنوز عاشق نیستم. خودتم می‌دونی من از این حرفا نیت خیری ندارم، فقط می‌خوام این تزلزل رو هم در تو ببینم.

داستان‌های کهن پایان خوش داشتند، داستان‌های امروزی پایان باز دارند و همه اینا بستگی به این داره که تو رفتن نابهنگام من رو چه جوری تفسیر کنی. ازت می‌خوام بد به دلت راه ندی، اگه ازم خواهش کنی شاید کنارت موندم.

پیمان مجیدی معین

جزر و مد

سردرِ قلب خسته‌م کتیبة نبردی/ تو عصر مرگ احساس، با من چی‌کار کردی؟/ نگاه بازیگوشم، چشمشُ از تو برداشت/ زهرِتُ ریختی اما، از تو توقع نداشت/ حال طبیعی نداری، همه‌ش تو جزر و مدی/ بی من پشیمون می‌شیا... لگد به بختت زدی/ سرم به زندگیم بود، دردُ صحافی کردی/ جرمم چی بود که آخر این‌جور تلافی کردی؟/ مثل بلور شکستم، فریاد من سکوته/ این روزا همدم من سمفونی فلوته/ سِحری که داره نُت‌ها یاد تو رو می‌بره/ بارون می‌شوره امشب ردی که پشت دَره/ این برکة کوچولو بر دارِ قایقت نیس/ فردا تو می‌مونی با دلی که عاشقت نیس/ حال طبیعی نداری همه‌ش تو جزر و مدی/ بی من پشیمون می‌شیا... لگد به بختت زدی/ پیش الهة عشق، با دل داری دو سَفته/ این عکسا و نامه‌تم چاره‌ش یه شیشه نفته/ اجرا می‌ذاریم دوتاشُ، گذشت و بخشش کافیه/ خدا می‌دونه فردا دستت تو دست کیه؟/ حال طبیعی نداری همه‌ش تو جزر و مدی/ بی من پشیمون می‌شیا... لگد به بختت زدی.

علی ماهری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها