میدانم ما آدمها دلمان تنگ است؛ برای خیلی چیزها، برای سادگی و برکت، برای کوچهپسکوچههایی که تویشان یک عالمه بو و طعم احاطهمان میکرد. دلمان تنگ است برای دیگ با یک خروار چوب الو گرفته زیرش و یک ملاقه بزرگ که دائما تویش در حال گردش بود. برای بوی برنج دمکشیده ایرانی با زعفران اعلای رویش، برای بوی سرخشدن سبزی قورمه که با صدای خرت خرت ته قابلمه مسی عجین شده بود، برای بوی پیاز داغ و زردچوبه، بوی دمپختک گوجه با یک عالمه زیره رویش، بوی رب گوجه خانگی، حتی صدای ری کردن برنجها توی قابلمه و جلیز و ویلیز سیرداغ توی روغن کرمانشاهی.
برای آن وقتها که از پشت پنجره همسایههات که رد میشدی، همه این غذاها را توی دلت مزه میکردی. بعد انگار ظهرها بوی غذا شهر را برمیداشت. انگار دم ظهر توی یک ساعتی حولوحوش قاروقور، شهر مینشست پای بساط سفره.
حالا اما نه که سفرهها پهن نباشد و خیلیها ننشینند پای بساط سفره، نه. حالا فقط بوها و صداها طور دیگری شدهاند. مثل هر چیز دیگری توی این شهر شلوغ که یک شکل دیگر شده است. حالا دیگر نمیتوانی بشنوی و بو کنی. نمیتوانی چون توی خانهات نیستی و اگر هم باشی کسی توی یکی از هزار خانه توی ساختمان بلندت، دم ظهرها چیزی را خرتخرت نمیکشد ته قابلمه مسی. کسی پیاز داغ را توی یک عالمه زردچوبه تفت نمیدهد یا اگر بدهد بوی نازک و کم جانش، نای رد شدن از بتون و گچ و آجر را ندارد تا صدایش را به گوش تو برساند... حالا اما دیزی و قورمه و دمپختک از توی آشپزخانههای دنج و بزرگ سرریز شدهاند توی جایی به نام رستوران. با همه آداب و بو و طعمشان. حالا روی صندلی رستوران که مینشینی برایت یک بشقاب حاضر و آماده میآورند که نه صدای ری کردن پلواش را شنیدهای نه شاید اصلا بوی زعفرانش واقعی باشد، اما ما را میکشانند به سمت خودش. یعنی درست وقتی که فکر میکنی هیچکس توی این شهر به این شلوغی نه چیزی میخورد، نه سفرهای پهن است، نه صدای قاشق و چنگال میآید، یک عالمه غذاهای رنگ و وارنگ که همیشه خدا هم آمادهاند، غافلگیرت میکنند.
خیالت راحت است که توی این همه بدو بدو و عجله که همیشه خدا یکی هست که نباشد، یکی هست که صبحها میآید برای تو بار میگذارد، برای تو دم میکند، برای تو سرخ میکند، برای تو تزئین میکند، برای تو میچیند و برای تو جمع میکند. یکی هست که دارد سعی میکند بوها و طعمها و صداها از یاد نروند. دارد تلاش میکند خوشمزهتر باشد خوشرنگتر حتی. دارد تلاش میکند نگذارد دستهجمعی قرارهامان را کنسل کنیم. دیگر نرویم پشت میزها بگوییم و بخندیم. نخوریم وقت حرف زدن. غذاهای هم را تعارفِ هم نکنیم. دارد خودش را به این در و آن در میزند که حالا که بساط دیگ و دیگبرها جمع شده و مادر دارد لابد توی شرکت روی آخرین نسل باکتریهای مضر تحقیق میکند، حالا که پدر ظهر و شبش را به هم دوخته و بعد غروب میآید خانه، حالا که کمتر کسی ظهرها بو و طعم آن روزها را به راه میاندازد، نگذارد نسل سفرههای دورهمی و ریز ریز خندیدن وقت لقمه گرفتن از این شهر سیمانی رخت بربندد.
نگذارد آشپزخانههای گرم خانههای قدیمی که تبدیل شده به همین مغازههای سرد غذافروشی هم نابود شود. اینکه دیگر نتوانیم دم ظهر یا اصلا شبها شاید هم صبحها دست یارمان را بگیریم برویم جایی که روح زندگی دارد و سفرهای پهن است. بعد هر چه میلمان کشید سفارش بدهیم و پیش خودمان خیال کنیم هنوز هم مقهور زندگی بدو بدوی ماشینی نشدهایم؛ هنوز هم گرسنه میشویم. درست سر همان ساعتهایی که پیشترها. هنوز هم همان آدمهاییم، با شعر و شعور. با احساس ضعف و نیاز، هنوز هر چقدر عجله هم که داشته باشیم دلمان یک بشقاب برنج دم کشیده اعلای زغفرانی میخواهد با یک کاسه خورش یا اصلا یک پیاله دیزی و پیاز کنارش حتی...، هنوز هم ارزش قائلیم، پیگیریم برای یک چیزهایی. اینکه هنوز کارمان به جایی نرسیده که با ماشینهامان، همانطور تند که میرانیم، از ایستگاههای خودکار، ساندویچهای مینی و سبک و یک شکل و یک مزه بگیریم و به چهارراه بعد نرسیده یک لقمه چپش کنیم؛ تنهایی. میخواهم بگویم رستورانها، ناجیان نسل امروزند. حتی اگر مصنوعی و بیطعم.
مهراوه فردوسی
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتوگو با جواد منصوری به بررسی واقعه ۱۶ آذر ۱۳۳۲ و تأثیر آن در امتداد مقاومت از دانشکده فنی تا نسل امروز پرداختیم
تبیین بیانات اخیر رهبر معظم انقلاب در گفتوگو با رئیس مرکز امور زنان و خانواده وزارت کشور