خانه بروبچه​ها

میوه‌شناسی تطبیقی

دخترهای دهۀ شصت، مثل سیب توی سبد میوه‌ن! سیب میوۀ پرخاصیتیه ولی توی مهمونی‌ها طرفدار نداره. همه دنبال میوه‌های خوش‌رنگ‌ولعاب مثل هلو می‌گردن.
کد خبر: ۷۴۷۲۳۶

دخترهای دهۀ هفتاد شبیه هلوَن! هلو خوش‌آب‌ورنگ‌تره و کسی حاضر نیست از دستش بده. توی مهمونی، همه در حال خوردن هلو از خواص سیب می‌گن و به همدیگه سیب تعارف می‌کنن. بعد از مهمونی می‌بینی همۀ میوه‌ها خورده شده ولی توی بشقاب همه سیب هست!

زهرا فرخی 34 ساله از همدان

خودهیپنوتیزمی

شمسی با دیدن مستند «راز» فهمید که با تفکر مثبت می‌شه به هر چیزی که بخواد برسه، فرداش یه تابلوی کائنات نصب کرد بالای تختخوابش که روش عکس «ملکه الیزابت دوم»، «مرلین مونرو»، «کاخ الیزه» و «تاج‌محل» بود اما چیزی که بعد از یک ماه نصیبش شد برنده شدن یه باکس رب گوجه‌فرنگی از هایپر مارکت سر کوچه بود.

سعید بعد از این‌که مقدمۀ کتاب «کیمیاگر» از پائولو کوئیلو رو مطالعه کرد گفت: تحلیل جهان کافی‌ست، مسالۀ اصلی تغییر درونیات فردی‌ست. سعید هر پنجشنبه تو کافه‌ها به ملت «انرژی مثبت» انتقال می‌ده تا در اسرع وقت مسالۀ داعش و فقر و جنگ و سرمایه‌داری رو ریشه‌کن کنه. طنز ماجرا اینجاست که اگه کسی سر کیسه رو شل نکنه و پولی بهش نده، سعید مجبوره کل کافه رو جارو بزنه.

شهرام تصمیم داشت پای پیاده بره تبت و با «دالایی لاما» ملاقات کنه و به خود سوزای بودایی بگه من درد مشترکم، مرا فریاد کن! ولی تو ترکیه تصمیمش عوض می‌شه و امروز تو یکی از رستوران‌های آنتالیا مطربی می‌کنه.

شراره که متخصص «فانگ‌شویی» هستش، اعتقاد داره با چیدمان اصولی دکوراسیون می‌شه «شاچی» رو به «شنگ‌چی» تبدیل کرد، لذا مسئولیت تغییر دکوراسیون منازل فک‌وفامیل رو به عهده داره. آخرین بار هم با جابجا کردن ساندویچ بیکر به سرویس بهداشتی و گذاشتن جاکفشی زیر ال‌سی‌دی باعث شد تا انرژی مثبت حسابی مهمون‌ها رو به خنده بندازه.

حمید با «ذن و هنر استحمام ذهنی» 6 ماه حموم نرفت و اولین ناقل ویروس «اِبولا» تو ایران شد.

ونوس وقتی متوجه شد که نامزدش توی سال خوک به دنیا اومده دچار یأس طالع‌بینی شد و توی وایبر به نامزدش نوشت: «من از فرقۀ اسبم غریبه. تو اهل ما نبودی، سال خوک را چه به نجیب‌زادگانِ ستودنی. ما را دیگر هیچ اسطرلابی نخواهد توانست پیوند دهد. همزاد خودت را بیاب. بای».

پارسال این موقع‌ها بود که سیروس خیلی مصرانه تصمیم داشت به درک عمیقی از «چاکرای تاج» به «چاکرایی ریشه» برسه تا بتونه از طریق ماوراءالطبیعه «گرین کارت» یو.اس. رو جور کنه. یادش گرامی، تو سواحل «اوگاندا» خوراک تمساح شد.

امید، بچه بیست‌وچن ساله از کرج

کابوس

سلام بر شما عزیزان جان بر کف و صابون! قبل از هر چیز برای روشن شدن اوضاع، حواشی و هوا، باید ذکر بنمایم که بنده در چند ماه گذشته درگیر رشته‌رشته‌کردن کتب و دادن آزمون‌های هشت‌خان رستم و مصاحبه‌های اجق‌وجق بوده تا بالاخره پس از رنج بسیار در آزمون دکتری پذیرفته گشتم (اِهِم). و در این لابلا، خرده‌وقتی اگر می‌یافتم به نگارش چرندیاتی از مخِ خط‌خطی و نحیف و خسته و به قول جناب خیام(!) همان یک مغز گردو برای شما عزیزان آن طرف خط می‌پرداختم و اگر قصوری می‌بینید از سایز مدیوم و لارج مخ ما نیست (گواهی پزشکی ضمیمه گشته است). فقط جان ما دیگر فرمون جواب را ندهید به جناب خیام که با این طرز رانندگی، آن هم بدون گواهینامه، نزدیک بود ما را به کشتن دهد.

اما در پاچه‌خواری‌های بنده نیز کمبود وقت، کمبود امکانات نظیر مشکلات مادی، مثل عدم کیفیت صفحه‌کلید کافی‌نت و... می‌تواند دلایل و بهانه‌های خوبی باشد که مثل همه مسئولین بهانه بیاوریم و بزنیم و در برویم! وگرنه ما همیشه پاچه‌خواری‌مان نسبت به شما اساتید گرانقدر و دوستان 9 سال‌واندی‌مان خوب بوده، است و هست!

با توجه به توضیحات بالا و گواهی ضمیمه‌شده، شعرمان را بچاپید که حداقل شرمنده زور چشم و مغز و مخ و پاچه و انگشتانمان نشویم: شبی آمد به خواب من حسامی/ به آن شکل مخفف: ف.حسامی!/ به دستش لقمه‌ای خالی ز نانی/ به پایش تاول و جفتی کتانی/ بگفت اوضاع ما اینک خراب است/ تمام نقشه‌های جم بر آب است/ دریغ از نامه و ایمیل و پاکت/ دریغ از جمله‌ای، حتی پیامک/ ندارم مطلب و این صفحه خالی‌ست/ خبر از بچه‌های پایه هم نیست/ سرم را سردبیر عمداً شکسته/ حساب بانکی‌ام را هم که بسته/ نجاتم ده از این اوضاع داغون/ بگو شعر درازی مثل کارون/ ببند آب و نمک در شعر طنزت/ فدای لفظ شیرین و قشنگت!/ شباهت می‌دهد شعرت به عطار/ بکن لب تر کنون استاد فخار/ به صد غمزه سخن آغاز کردم/ که یکهو مادرم بیدار کردم!/ نبود اما خبر از ف.حسامی/ نه شعر طنز و تعریفت حسابی/ چو خر گیرد دماغت را کمی گاز/ از آن بهتر که جو گیرد تو را باز. (خووووب بید؟!)

زینب فخار 27 ساله از کاشمر

(پیر شدیم رفت!)

اووو.... این‌همه؟ چه خبره بااااو؟! (دیگه چون طنز بود پارتی‌بازی کردم) بفرما... کاری کردی که تا اومدم دست به قلم بشم و یه چن تا خط نظم و غیره بسازم، دیدم خیام یهو کوبید رو ترمز و... از پشت فرمون پرید پایین! حالا بگو چی؟! با یه دونه قفل فرمون از این عصایی‌ها هم تو دستش! به این هــــــوااااااا!! همین‌جورم هی داد می‌زنه: با ما بودی؟ نه... با ما بودی؟ نفهمیدم... صفحۀ ما مطلب نداره؟ بیارم این پیامک‌ها رو با همین فرمون نصب کنم به مردمک چشت؟! نه... بیارم؟ (شانست گرفت مامان‌بزرگم طرفدار دکتراس!! بخصوص از نوع تازه به دکترا رسیده‌هاش! جلو خیام رو گرفت و گفت: حالا شما کوتا بیا! نشنیدی از قدیم و ندیم گفته‌ن: خواب زن چپه‌س؟! چپۀ کم بودن هم، می‌شه زیاد دیگه!)

صحرای نیلوفر و کاکتوس

1-ابرهای محبتت سالیان سال است که دیگر بر کویر قلبم گریه نمی‌کنند. نمی‌دانم خشکسالی کدام نگاه است که تو را مجبور به باریدن در منطقه‌ای می‌کند که من درون نقشه‌اش بیگانه‌ام. عجیب کاکتوس‌وار دلم عطش نبودنت را به دوش می‌کشد. من این‌جا قطره‌قطره عشق صرفه‌جویی می‌کنم و نمی‌دانم تو در کدامین وادی نیلوفرانه مهرت را به حراج گذاشته‌ای.

2-تا کی در مردمک چشمان کسانی انعکاس چهره‌ام را ببینم که برایم بیگانه‌اند؟ تمام کائنات همصدا با من تو را می‌خوانند. مهرت چرا قلبم را شرمنده نمی‌کند؟ گل وجودم هر روز برای زنبور نگاهت رنگپردازی می‌کند. بیا و نیش‌ها و نوش‌هایت را ارزانی جانم کن. تا کی بسان موریانه‌ای یادت را بر کوله‌بارم مزه‌مزه کنم؟ بهار من کی می‌رسی؟ بساط شادی را در خوان دلم بگستران. بگذار دلم با وجودت شاعرانگی‌ها کند...

منیره مرادی فرسا از همدان

تجدید قوا

وقتی نیستی، رنگ نبودنت همه‌جا هست. وقتی سکوت می‌کنی، بازتاب فریادت از همه‌جا به گوش می‌رسد. حتی وقتی چشمان بسته‌ات را به رویم باز می‌کنی، لحن نگاهت به وسعت آسمان پیداست.

چرا نیستی در لحظاتم، در حالی که احساس می‌شوی در تمام دنیایم؟ لمس بودنت را دوست دارم هر چند در خیال و آرزو. بمان در کنارم. لحظه‌های تنفس من با حکم توست که تجدید می‌شوند.

اسما حیدری از اصفهان

بیا قدر هم را بدونیم

آدما چقدر عجیبن! خودشون روی خودشون عیب می‌ذارن. مثلاً می‌گن: آدمیزاد قدر چیزی رو که داره نمی‌دونه، تا وقتی که از دست می‌دتش. بیا نشونشون بدیم اشتباه می‌کنن. بیا ثابت کنیم همه این‌جوری نیستن. بیا قدر همدیگه رو بدونیم. حتی بیشتر از قبل، حتی بیشتر از همین الآن.

محمدجعفر محقق از قم

درس عبرت از شنگول و منگول

1-بذار همین‌طور در بزنه! به تو چه که گشنه و تشنه‌ست؟ مبادا در رو به روش باز کنی! اصلاً هم کار زشتی نیست. آخرش خودش خسته می‌شه و راهش رو می‌گیره و می‌ره. وا! چرا همچین نگام می‌کنی؟ مگه نه این‌که درست وقتی شنگول و منگول در رو برای گرگه باز کردن، طعمه اون شدن؟ اگه در رو به روی ترس‌هات باز می‌کردی، تا ابد تو شکمشون اسیر می‌شدی.

2-شبیه آهنربا شده مغزم! یک طرفش فکرهای بد را جذب می‌کند و سر دیگرش فکرهای خوب را. وقتی به هر چیز بدی که فکر کنم فوراً جذبم می‌شود. فکرهای خوب چه هیزم تری به من فروخته‌اند که فراموششان کرده‌ام عمری؟ دارم یاد می‌گیرم متوجه چیزهای خوب شوم. مطمئناً جذب آنها لذت‌بخش‌تر خواهد بود.

نشمیل نوازی از بوکان

وقتی می‌خندی

از خنده‌های تو به هیچ نتیجه‌ای نمی‌شه رسید؛ حتی نمی‌شه مطمئن بود تو الآن خوشحالی. خنده‌های تو علامت رضایت هم نیست. چون بلافاصله بعدش حرف خودت رو می‌زنی. وقتی می‌خندی خیلی زود پوست صورتت سرخ می‌شه؛ مثل وقتایی که داری زیرزیرکی آتیش می‌سوزونی.

شاید تو داری به حرف‌های من می‌خندی اما من هیچ‌وقت تا به این حد جدی نبودم. حرف‌های تو هم که خنده‌دار نیست. حرف از جدایی زدن همیشه دردناکه.

می‌شه بپرسم چرا می‌خندی؟!

پیمان مجیدی معین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها