یکی بود یکی نبود، در یک جنگل پردرخت و زیبا آهویی با خانواده‌اش زندگی می‌کرد. آنها بتازگی صاحب یک آهو بچه بازیگوش شده بودند. این حیوان کوچک خیلی پرجنب و جوش بود و همیشه فکرهای بزرگ در سر داشت. به همین دلیل مادر آهو کوچولو همیشه نگرانش بود.
کد خبر: ۷۴۲۰۶۹

در کنار این دشت زیبا و جنگل پر درخت یک کوه بسیار بلندی هم قرار داشت. روزها گذشت و بچه آهو بزرگ و بزرگ‌تر شد تا این‌که تبدیل شد به یک آهوی تیزپا. روزها در دشت و دامنه کوه می‌دوید و بالا و پایین می‌پرید و وقتی که به پای کوه می‌رسید به نوک آن نگاه می‌کرد و آرزو داشت که مانند دوستانش که بزهای کوهی بودند، به بالای کوه برود و از ارتفاع زیاد دشت را نگاه کند. ولی چند قدم که می‌رفت بالا دیگر نمی‌توانست به راهش ادامه دهد و برمی‌گشت پایین.

روزها به همین صورت می‌گذشت و آهوی کوچولو روز به روز با دیدن بزهای کوهی بیشتر در آرزوی ارتفاع کوه بود و دلش می‌خواست مثل بزها با عظمت و افتخار در بین سنگ‌های نوک کوه بایستد و از آنجا اطراف را تماشا کند.

یک روز از این روزها عقاب بزرگی در آسمان پرواز می‌کرد و او در این مدت ناظر آهو بود. آن روز آهو را دید که در دامنه کوه ایستاده و قصد بالا رفتن از کوه را دارد. عقاب دانا خیلی سریع به سمت آهو رفت. آهوی تیزپا قصد فرار کرد ولی عقاب گفت: آهو کوچولو... شنیدم خیلی دلت می‌خواهد به بالای کوه بروی؟

آهو گفت: بله خیلی دوست دارم، اما تو از کجا می‌دانی؟

عقاب گفت: خوب من همه چیز را می‌دانم، چون از بالا به همه جا نگاه می‌کنم. پس چرا نمی‌روی؟ چرا این پا و اون پا می‌کنی؟

آهو گفت: آخه آقای عقاب یک مقدار که می‌روم دیگر نمی‌توانم راه بروم و مجبورم به پایین برگردم.

عقاب فکری کرد و گفت: خب... من می‌برمت، فقط به شرطی که سر و صدا نکنی و خیلی آرام روی زمین بخوابی و چشمانت را هم باز نکنی!

و آهو کوچولوی نادان حرف عقاب را گوش کرد و همین کار را انجام داد. روی زمین خوابید و عقاب پر کشید و با چنگال‌های قوی‌اش آهو را بلند کرد و اوج گرفت تا به بالای کوه رسید و بعد آهو را روی زمین و نوک کوه گذاشت. تازه در آن لحظه آهو متوجه شد که چه کار اشتباهی کرده و آنجا محل زندگی عقاب است و طعمه عقاب شده است. شروع به لرزیدن کرد و دوست داشتن ارتفاع و نوک کوه هم پاک از یادش رفت. مادرش را صدا می‌زد، ولی هیچ کس صدای او را نمی‌شنید و حالا آرزو می‌کرد که‌ای کاش روی همان زمین و در دامنه قرار داشت تا می‌توانست با پاهای تیزش بدود و فرار کند.

عقاب که لرزیدن آهو را دید خیلی دلش برایش سوخت و تصمیم گرفت که او را به پایین کوه ببرد. دوباره با چنگال‌های تیزش آهو را بلند کرد و به پایین آورد. آهو وقتی که به پایین رسید از عقاب سوال کرد: پس چرا مرا نخوردی‌ ای عقاب؟عقاب گفت: من همیشه دوست دارم حیواناتی را که در حال فرار هستند شکار کنم و بخورم... ولی تو از ترس تمام گوشت‌هایت آب شد. بنابراین دنبال شکار دیگری می‌روم. ولی خواستم این درس بزرگی برایت باشد که همیشه باید در جایگاه خودت باشی و آرزوی جا و مکان دیگری را نکنی، چون تو یک لحظه هم نمی‌توانی بالای کوه دوام بیاوری و زندگی کنی. بنابراین همین آهوی ظریف و زیبا باش و کنار پدر و مادرت از زندگی لذت ببر.

گلنوشا صحرانورد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها