در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در کنار این دشت زیبا و جنگل پر درخت یک کوه بسیار بلندی هم قرار داشت. روزها گذشت و بچه آهو بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه تبدیل شد به یک آهوی تیزپا. روزها در دشت و دامنه کوه میدوید و بالا و پایین میپرید و وقتی که به پای کوه میرسید به نوک آن نگاه میکرد و آرزو داشت که مانند دوستانش که بزهای کوهی بودند، به بالای کوه برود و از ارتفاع زیاد دشت را نگاه کند. ولی چند قدم که میرفت بالا دیگر نمیتوانست به راهش ادامه دهد و برمیگشت پایین.
روزها به همین صورت میگذشت و آهوی کوچولو روز به روز با دیدن بزهای کوهی بیشتر در آرزوی ارتفاع کوه بود و دلش میخواست مثل بزها با عظمت و افتخار در بین سنگهای نوک کوه بایستد و از آنجا اطراف را تماشا کند.
یک روز از این روزها عقاب بزرگی در آسمان پرواز میکرد و او در این مدت ناظر آهو بود. آن روز آهو را دید که در دامنه کوه ایستاده و قصد بالا رفتن از کوه را دارد. عقاب دانا خیلی سریع به سمت آهو رفت. آهوی تیزپا قصد فرار کرد ولی عقاب گفت: آهو کوچولو... شنیدم خیلی دلت میخواهد به بالای کوه بروی؟
آهو گفت: بله خیلی دوست دارم، اما تو از کجا میدانی؟
عقاب گفت: خوب من همه چیز را میدانم، چون از بالا به همه جا نگاه میکنم. پس چرا نمیروی؟ چرا این پا و اون پا میکنی؟
آهو گفت: آخه آقای عقاب یک مقدار که میروم دیگر نمیتوانم راه بروم و مجبورم به پایین برگردم.
عقاب فکری کرد و گفت: خب... من میبرمت، فقط به شرطی که سر و صدا نکنی و خیلی آرام روی زمین بخوابی و چشمانت را هم باز نکنی!
و آهو کوچولوی نادان حرف عقاب را گوش کرد و همین کار را انجام داد. روی زمین خوابید و عقاب پر کشید و با چنگالهای قویاش آهو را بلند کرد و اوج گرفت تا به بالای کوه رسید و بعد آهو را روی زمین و نوک کوه گذاشت. تازه در آن لحظه آهو متوجه شد که چه کار اشتباهی کرده و آنجا محل زندگی عقاب است و طعمه عقاب شده است. شروع به لرزیدن کرد و دوست داشتن ارتفاع و نوک کوه هم پاک از یادش رفت. مادرش را صدا میزد، ولی هیچ کس صدای او را نمیشنید و حالا آرزو میکرد کهای کاش روی همان زمین و در دامنه قرار داشت تا میتوانست با پاهای تیزش بدود و فرار کند.
عقاب که لرزیدن آهو را دید خیلی دلش برایش سوخت و تصمیم گرفت که او را به پایین کوه ببرد. دوباره با چنگالهای تیزش آهو را بلند کرد و به پایین آورد. آهو وقتی که به پایین رسید از عقاب سوال کرد: پس چرا مرا نخوردی ای عقاب؟عقاب گفت: من همیشه دوست دارم حیواناتی را که در حال فرار هستند شکار کنم و بخورم... ولی تو از ترس تمام گوشتهایت آب شد. بنابراین دنبال شکار دیگری میروم. ولی خواستم این درس بزرگی برایت باشد که همیشه باید در جایگاه خودت باشی و آرزوی جا و مکان دیگری را نکنی، چون تو یک لحظه هم نمیتوانی بالای کوه دوام بیاوری و زندگی کنی. بنابراین همین آهوی ظریف و زیبا باش و کنار پدر و مادرت از زندگی لذت ببر.
گلنوشا صحرانورد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: