«بردن و آوردن گوسفندها ماجراهای فراوانی داشت»

خاطرات ایام کودکی رئیس جمهور از زبان خودش

قدیمی‌ترین‌ خاطراتی‌ که‌ من (حسن روحانی) از دوران‌ کودکی‌ خودم‌ به‌ یاد دارم‌، مربوط‌ به‌ سال‌ 1331 و چهار سالگی‌ام‌ است‌. پدرم‌ در این‌ سال‌ به‌ حج‌ مشرف‌ شده‌ و من‌ منظره‌ی‌ خداحافظی‌ با پدرم‌ و همچنین‌ مراسم‌ استقبال‌ از وی‌ موقع‌ بازگشت‌ از خانه‌ی‌ خدا را به‌خوبی‌ به‌ خاطر می‌آورم‌.
کد خبر: ۷۳۹۴۳۵
خاطرات ایام کودکی رئیس جمهور از زبان  خودش

حادثه‌ی‌ خیلی‌ مهمی‌ از دوران‌ قبل‌ از دبستان‌ به‌ خاطر ندارم‌، به‌ جز داستان‌ ملی‌ شدن‌ نفت‌ و برخی‌ از حوادث‌ سال‌های‌ 1331 و 1332، یعنی‌ سال‌های‌ نهضت‌ ملی‌ شدن‌ نفت‌، که‌ در خاطرم‌ مانده‌ است‌. برای‌ مثال‌ در یکی‌ از آن‌ روزها که‌ پنج‌ ساله‌ بودم‌، تظاهرات‌ و اجتماعات‌ مردم‌ را که‌ در محله‌ای‌ جمع‌ شده‌ و چند نفر جوان‌ که‌ بالای‌ چهارپایه‌ می‌ایستادند و سخنرانی‌ می‌کردند، به‌ یاد دارم‌. در یکی‌ از این‌ تظاهرات‌، پسرخاله‌ام‌ (آقای‌ رضا مونسان‌) که‌ آن‌ وقت‌ دانش‌آموز دوره‌ی‌ دبیرستان‌ بود، روی‌ چهارپایه‌ ایستاده‌ بود و شعار «زنده‌ باد مصدق» را می‌داد که‌ در روزهای‌ بعد به‌ شعار «مرگ‌ بر مصدق» تبدیل‌ شد. من‌ از متن‌ سخنان‌ جوان‌هایی‌ که‌ بر روی‌ چهارپایه‌ می‌ایستادند و صحبت‌ می‌کردند چیزی‌ به‌ یاد ندارم‌، ولی‌ اجتماع‌ مردم‌، تظاهرات‌ و شعارها را کاملاً به‌ یاد دارم‌. تنها حادثه‌ی‌ تاریخی‌ که‌ مربوط‌ به‌ قبل‌ از دبستان‌ است‌ و آن‌ را به‌ خاطر دارم‌، همین‌ حادثه‌ی‌ دوران‌ نهضت‌ ملی‌ شدن‌ نفت‌ و دوران‌ مصدِ و کودتای‌ 28 مرداد است‌. البته‌ خاطره‌ی‌ اولین‌ سفرم‌ به‌ تهران‌، دیدن‌ شهر نسبتاً شلوغ‌ آن‌ زمان‌، بازار پر ازدحام‌ تهران‌، مسجد بزرگ‌ امام‌ در بازار، رفت‌ و آمدهای‌ پرجنب‌ و جوش‌ مردم‌ را که‌ در سنین‌ پنج‌ شش‌ سالگی‌ بود، کاملاً در حافظه‌ دارم‌.

برخی‌ از خاطرات‌ کودکی‌ من‌، مربوط‌ به‌ نحوه‌ی‌ برخورد پدرم‌ با من‌ است‌ که‌ بسیار متفاوت‌ با برخورد مادرم‌ بود. مادرم‌ خیلی‌ مهربان‌ و عاطفی‌ با ما برخورد می‌کرد، ولی‌ پدرم‌ این‌ چنین‌ نبود. در دو، سه‌ سالگی‌، یک‌بار مادرم‌ از خانه‌ بیرون‌ رفته‌ بود و من‌ با پدرم‌ بودم‌ بهانه‌ گرفتم‌ برای‌ چیزی‌ که‌ می‌خواستم‌ و پدرم‌ به‌ من‌ نداده‌ بود و لذا گریه‌ می‌کردم‌. به‌ یاد دارم‌ پدرم‌ به‌ من‌ گفت‌: مادرت‌ نیست‌، اگر می‌خواهی‌ گریه‌ کنی‌ برو در آن‌ اتاق بنشین‌ و هر چه‌ خواستی‌ گریه‌ کن‌. اگر گرسنه‌ و تشنه‌ شدی‌، هم‌سفره‌ی‌ نان‌ آنجاست‌ و هم‌ ظرف‌ آب‌. یادم‌ هست‌ مدتی‌ گریه‌ کردم‌ و چون‌ پدرم‌ توجهی‌ به‌ من‌ نکرد، خودم‌ را به‌ خواب‌ زدم‌! وقتی‌ مادر برگشت‌ و از داستان‌ باخبر شد، به‌ پدرم‌ اعتراض‌ کرد که‌ چرا این‌ بچه‌ آن‌ قدر گریه‌ کرده‌ تا خوابش‌ برده‌ و شما به‌ او توجه‌ نکردی‌. پدرم‌ ماجرا را تعریف‌ کرد و گفت‌: بچه‌ باید بفهمد که‌ هر چه‌ خواست‌، همیشه‌ به‌ آن‌ نمی‌رسد. شاید همین‌ رفتار باعث‌ شده‌ بود که‌ همیشه‌ می‌دانستیم‌ پدرمان‌ ناز ما را نمی‌کشد و باید از توقعاتمان‌ بکاهیم‌.

در آن‌ سال‌ها بیشتر با پسرعموهایم‌ بازی‌ می‌کردم‌. عبدالمحمد چند سال‌ از من‌ بزرگ‌تر و زین‌العابدین‌ با من‌ هم‌سن‌ بود. خانه‌ی‌ عمویم‌ دیوار به‌ دیوار خانه‌ی‌ ما بود. همسایه‌ای‌ داشتیم‌ به‌ نام‌ آقای‌ محمد پیوندی‌ که‌ از اقوام‌ دور ما بود و با وی‌ و خانواده‌اش‌ روابط‌ بسیار صمیمانه‌ای‌ داشتیم‌. آقای‌ محمد پیوندی‌، همسری‌ داشت‌ به‌ نام‌ خانم‌ منور پیوندی‌ که‌ به‌ او «عمه‌» می‌گفتیم‌ و واقعاً هم‌ از عمه‌ واقعی‌ به‌ ما نزدیک‌تر بود. هر وقت‌ من‌ و پسرعموهایم‌ خیلی‌ اذیت‌ می‌کردیم‌، به‌ ما می‌گفتند: در خانه‌ی‌ عمه‌، موجود خطرناکی‌ است‌ به‌ نام‌ «دیگ‌ به‌ سر». در خانه‌ی‌ همسایه‌ ما زیرزمین‌ تاریکی‌ بود که‌ در آنجا چند دیگ‌ مسی‌ قدیمی‌ که‌ پشت‌ آنها بر اثر آتش‌ کاملاً سیاه‌ شده‌ بود، قرار داشت‌. معمولاً یک‌ نفر می‌رفت‌ و دیگ‌ سیاه‌ را روی‌ سرش‌ می‌گذاشت‌ و صدای‌ حیوان‌ درنده‌ درمی‌آورد و ما خیلی‌ می‌ترسیدیم‌. البته‌ خانم‌ پیوندی‌ عملاً پزشک‌ محله‌ هم‌ بود، معمولاً برای‌ هرگونه‌ بیماری‌، یک‌ نوع‌ داروی‌ گیاهی‌ تجویز می‌کرد و انصافاً در این‌ زمینه‌ بسیار باتجربه‌ بود.

در کنار منزل‌ مسکونی‌ خودمان‌، آغلی‌ داشتیم‌ که‌ معمولاً چند گوسفند و یک‌ الاغ‌ در آنجا نگهداری‌ می‌شد. صبح‌ها می‌بایست‌ گوسفندها را به‌ محله‌ پایین‌ روستا می‌بردیم‌ تا آنها را به‌ گله‌ ملحق‌ کنیم‌. من‌ از حدود پنج‌ سالگی‌ این‌ کار را می‌کردم‌ و صبح‌ها گوسفندها را می‌بردم‌ تا به‌ گله‌ ملحق‌ کنم‌ و غروب‌ هم‌ می‌رفتم‌ و آنها را به‌ منزل‌ می‌آوردم‌. بردن‌ و آوردن‌ گوسفندها، ماجراهای‌ فراوانی‌ داشت‌؛ گاهی‌ گوسفندها فرار می‌کردند و به‌ منزل‌ و یا حتی‌ مغازه‌ای‌ وارد می‌شدند. گاهی‌ در جدا کردن‌ گوسفندها از گوسفند دیگران‌ اشتباه‌ می‌شد و دردسرهایی‌ پیش‌ می‌آمد. تقریباً هر چند روز یک‌بار ما شاهد ماجرایی‌ در این‌ زمینه‌ها بودیم‌.

زایمان‌ گوسفندها و تولد بره‌ها یا بزغاله‌ها هم‌ جالب‌ بود. موقع‌ زایمان‌ گوسفندها، ساعت‌ها معطل‌ می‌ماندیم‌ تا زایمان‌ را تماشا کنیم‌ و بعد هم‌ لیسیدن‌ بره‌ توسط‌ مادر و شیر خوردن‌ بره‌ها و بزغاله‌ها را می‌دیدیم‌. در هفته‌، دوبار می‌رفتیم‌ از بیابان‌ علف‌ تازه‌ برای‌ بره‌ها و بزغاله‌ها می‌آوردیم‌. شیر گوسفندها را پدر، مادر یا مادربزرگم‌ می‌دوشیدند که‌ گاهی‌ ما هم‌ کمک‌ می‌کردیم‌. در فصل‌ تابستان‌، معمولاً از سن‌ پنج‌ سالگی‌ هر روز با هم‌بازی‌های‌ خودم‌ به‌ باغ‌ و یا مزرعه‌ سر می‌زدیم‌ و در موقع‌ درو و خرمن‌کوبی‌ نیز برای‌ تماشا و گاهی‌ کمک‌ به‌ صحرا می‌رفتیم‌. در موقع‌ خرمن‌کوبی‌ سوار بر عراده‌ی‌ خرمن‌کوب‌ می‌شدیم‌ و لذت‌ می‌بردیم‌. ماجرای‌ تکراری‌ هر چند روز هم‌، دعوای‌ کودکانه‌ی‌ من‌ و پسرعموهایم‌ با بچه‌های‌ همسایه‌ بود. گاهی‌ کتک‌ می‌زدیم‌ و گاهی‌ هم‌ می‌خوردیم‌ که‌ معمولاً مورد سرزنش‌ پدر و مادر قرار می‌گرفتیم‌.

در روستای‌ ما چند آب‌انبار بزرگ‌ بود که‌ در زمستان‌ آنها را پر از آب‌ می‌کردند و در تابستان‌ از این‌ آب‌انبارها که‌ آب‌ گوارا و سردی‌ داشتند، استفاده‌ می‌کردند. منزل‌ ما تا آب انبار بزرگ‌ ده‌، فاصله‌ی‌ زیادی‌ نداشت‌ و من‌ می‌بایست‌ در فصل‌ تابستان‌ هر روز نزدیک‌ ظهر، کوزه‌ را می‌بردم‌ تا برای‌ ناهار آب‌ بیاورم‌. آب‌انبار حدود چهل‌پنجاه‌ پله‌ داشت‌ و کمی‌ تاریک‌ بود. نزدیک‌ ظهر بسیار شلوغ‌ می‌شد و همه‌ از دختر، پسر، زن‌ و مرد برای‌ برداشت‌ آب‌ از این‌ آب‌انبار که‌ یک‌ شیر بیشتر نداشت‌ و پایین‌ آن‌ هم‌ بسیار تاریک‌ بود، می‌آمدند و گاهی‌ بین‌ افرادی‌ که‌ برای‌ برداشتن‌ آب‌ به‌ آب انبار می‌آمدند، بر سر نوبت‌، نزاع‌ درمی‌گرفت‌ و گاهی‌ چند کوزه‌ هم‌ شکسته‌ می‌شد.

در ایام‌ محرم‌، در روستای‌ ما، مراسم‌ تعزیه‌خوانی‌ (شبیه‌خوانی‌) بسیار معمول‌ بود و در چند تکیه‌، از جمله‌ تکیه‌ی‌ معروف‌ به‌ «بیرون‌ دژ» به‌ پا می‌شد. ما از صبح‌ زود به‌ تکیه‌ می‌رفتیم‌ تا جای‌ مناسبی‌ برای‌ تماشای‌ تعزیه‌ پیدا کنیم‌. در اطراف‌ تکیه‌ دو طبقه‌ بود که‌ ارتفاع‌ طبقه‌ی‌ اول‌ از سطح‌ زمین‌ یک‌ متر و ارتفاع‌ طبقه‌ی‌ دوم‌ دو و نیم‌ متر بود، معمولاً بچه‌ها را در طبقه‌ی‌ بالا می‌نشاندند که‌ بهتر ببینند. من‌ و پسرعموهایم‌ از عمو می‌خواستیم‌ ما را در قسمت‌ طاقچه‌ی‌ بالایی‌ بنشاند. در واقع‌ رفتن‌ به‌ طاقچه‌ی‌ بالا برای‌ بچه‌ها یک‌ امتیاز بود.

ایام‌ عید نوروز، یکی‌ از عیدی‌های‌ مرسوم‌ تخم‌مرغ‌های‌ رنگی‌ بود که‌ آنها را خیلی‌ دوست‌ داشتیم‌. به‌ منزل‌ هر یک‌ از اقوام‌ که‌ می‌رفتیم‌، تخم‌مرغ‌ رنگی‌ به‌ ما می‌دادند که‌ با آنها بازی‌ می‌کردیم‌، یعنی‌ آنها را به‌ هم‌ می‌زدیم‌ و تخم‌مرغ‌ هر کسی‌ که‌ می‌شکست‌ بازنده‌ بود و می‌بایست‌ آن‌ را به‌ برنده‌ی‌ بازی‌ بدهد. گاهی‌ صبح‌ ده‌ عدد تخم‌مرغ‌ داشتیم‌ ولی‌ ظهر که‌ به‌ خانه‌ می‌آمدیم‌ چیزی‌ نداشتیم‌، چون‌ آنها را در بازی‌ باخته‌ بودیم‌! عیدی‌ هم‌ معمولاً سکه‌ی‌ پنج‌ ریالی‌ تا یک‌ تومانی‌ بود. کسی‌ که‌ بیشتر از دیگران‌ به‌ ما عیدی‌ می‌داد، دایی‌ ما حاج‌ آقا پیوندی‌ بود که‌ یک‌ تومان‌ به‌ ما می‌داد. بقیه‌ معمولاً یک‌ سکه‌ی‌ پنج‌ ریالی‌ عیدی‌ می‌دادند. بعدها که‌ کمی‌ بزرگ‌ شدیم‌، دایی‌ ما اسکناس‌ دو تومانی‌ به‌ ما می‌داد که‌ بسیار خوشحال‌ می‌شدیم‌.

پدرم‌ مغازه‌ای‌ داشت‌ که‌ از همان‌ ایام‌ کودکی‌ من‌ هم‌ در اداره‌ی‌ آن‌ به‌ او کمک‌ می‌کردم‌، یعنی‌ در حد توانم‌ برای‌ مشتری‌ها اجناس‌ را به‌ پیشخوان‌ مغازه‌ می‌آوردم‌ و یا آنها را سر جایش‌ می‌گذاشتم‌. گاهی‌ اوقات‌ خصوصاً در روزهای‌ جمعه‌ با پدرم‌ به‌ صحرا می‌رفتم‌ و درخت‌های‌ باغ‌ را هرس‌ می‌کردیم‌ یا میوه‌ می‌چیدیم‌ و به‌ کارهای‌ مزرعه‌ می‌رسیدیم‌. پدرم‌ تابستان‌ صبح‌ زود، قبل‌ از اینکه‌ به‌ مغازه‌ برود، به‌ باغ‌ سر می‌زد و من‌ هم‌ معمولاً با او به‌ صحرا می‌رفتم‌.

یکی‌ از عادات‌ خوبی‌ که‌ پدرم‌ داشت‌ و به‌ آن‌ مقید بود، توجه‌ خاص‌ او به‌ صله‌ی‌ رحم‌ بود. معمولاً روز جمعه‌ قبل‌ از ظهر، به‌ منزل‌ خاله‌ها، دایی‌، مادربزرگ‌ (جده‌ی‌ مادری‌) و سایر اقوام‌ می‌رفت‌ و من‌ را هم‌ با خودش‌ می‌برد. توقف‌ ما در خانه‌ی‌ هر یک‌ از خویشاوندان‌، کوتاه‌ و حداکثر ده‌ تا پانزده‌ دقیقه‌ بیشتر نبود، در حدّ احوالپرسی‌ و خوردن‌ یک‌ چای‌ و گاهی‌ هم‌ صرفاً یک‌ احوالپرسی‌ سرپایی‌ که‌ در حدّ پنج‌ دقیقه‌ بود. به‌ این‌ ترتیب‌ در طی‌ حدود یکی‌، دو ساعت‌ به‌ شش‌ هفت‌ خانواده‌ سر می‌زدیم‌. این‌ برنامه‌ در جمعه‌ها همیشگی‌ بود، مگر اینکه‌ حادثه‌ای‌ اتفاق می‌افتاد و یا در مسافرت‌ بودیم‌. برنامه‌ صله‌رحم‌، لذت‌بخش‌ بود و در من‌ تأثیر فراوانی‌ داشت‌ به‌گونه‌ای‌ که‌ در طول‌ هفته‌، منتظر روز جمعه‌ بودم‌. آن‌ موقع‌ نماز جمعه‌ مرسوم‌ نبود و در روستای‌ ما هم‌ نمازجمعه‌ای‌ اقامه‌ نمی‌شد؛ چیزی‌ که‌ از روز جمعه‌ برایم‌ خاطره‌انگیز بود، یکی‌ صله‌ی‌ ارحام‌ بود و دیگری‌ غسل‌ جمعه‌ که‌ چون‌ پدرم‌ همیشه‌ مقید به‌ انجام‌ آن‌ بود، ما هم‌ از پنج‌ شش‌ سالگی‌ به‌ غسل‌ جمعه‌ مقید بودیم‌. پدرم‌ همواره‌ درباره‌ی‌ فضیلت‌ و اهمیت‌ و ثواب‌ غسل‌ جمعه‌ برای‌ ما صحبت‌ می‌کرد، لذا ما هم‌ از کودکی‌ مقید به‌ انجام‌ آن‌ بودیم‌.

نکته‌ی‌ دیگر اینکه‌ مادربزرگم‌ در همان‌ دوران‌ کودکی‌ برایم‌ داستان‌ انبیا و ائمه‌(ع‌) را می‌گفت‌. یادم‌ هست‌ که‌ داستان‌ بسیاری‌ از انبیا همچون‌: حضرت‌ ابراهیم‌، موسی‌، عیسی‌(ع‌) و پیغمبر اسلام‌(ص‌) و ائمه‌ی‌ هدی‌ را اولین‌ بار از مادربزرگم‌ در سنین‌ کودکی‌ شنیدم‌. در واقع‌ تاریخ‌ انبیا و اولیا را اولین‌ بار از زبان‌ ایشان‌، قبل‌ از دوره‌ی‌ دبستان‌ شنیدم‌.

در شب‌های‌ طولانی‌ زمستان‌ بعد از نماز مغرب‌ و عشا و صرف‌ شام‌، یکی‌ از مشغولیت‌های‌ ما، رفت‌ و آمد در جمعی‌ بود که‌ غوزه‌ باز می‌کردند. معمولاً افرادی‌ که‌ فرصت‌ و نیاز مادی‌ داشتند، به‌ منزل‌ افرادی‌ که‌ دارای‌ مزرعه‌ی‌ پنبه‌کاری‌ بودند، می‌رفتند و غوزه‌ باز می‌کردند. این‌ کار به‌ این‌ صورت‌ بود که‌ مقداری‌ غوزه‌ را وسط‌ اتاق می‌ریختند و جمعی‌ که‌ دور اتاق نشسته‌ بودند، غوزه‌ها را باز می‌کردند، یعنی‌ پنبه‌ را از کُنجاله‌ی‌ آن‌ جدا می‌کردند. کُنجاله‌ها در واقع‌ خوراک‌ گوسفند و گاو در زمستان‌ بود. هر خانواده‌ای‌ هم‌ به‌ تناسب‌، تعدادی‌ گوسفند و گاو داشت‌. در خانه‌ی‌ ما هم‌ همیشه‌ چند رأس‌ گوسفند بود که‌ غذای‌ آنها در زمستان‌ کُنجاله‌، کاه‌ یا پنبه‌دانه‌ و مقداری‌ آرد بود. در واقع‌، غوزه‌ سه‌ بخش‌ داشت‌: کُنجاله‌، پنبه‌ و پنبه‌دانه‌. جدا کردن‌ کُنجاله‌ از پنبه‌ توسط‌ افراد و جدا کردن‌ پنبه‌دانه‌ از پنبه‌ توسط‌ ماشین‌ انجام‌ می‌شد.

معمولاً دختران‌ و پسرانی‌ که‌ وضع‌ زندگی‌شان‌ خوب‌ نبود، غوزه‌ باز می‌کردند. در این‌ کار پنبه‌ی‌ به‌ دست‌ آمده‌، از آنِ صاحب‌ غوزه‌ها بود و کُنجاله‌ها مزد کسی‌ بود که‌ غوزه‌ها را باز می‌کرد. برای‌ این‌ کار هر کس‌ کیسه‌ای‌ به‌ همراه‌ داشت‌ و وقتی‌ غوزه‌ها را باز می‌کرد، پنبه‌ها را وسط‌ یک‌ چادرشب‌ و کُنجاله‌ها را در کیسه‌ی‌ خودش‌ می‌ریخت‌ تا در آخر شب‌ آنها را به‌ عنوان‌ مزد با خود ببرد. ما هم‌ گاهی‌ می‌رفتیم‌ و غوزه‌ باز می‌کردیم‌. معمولاً در طول‌ کار، هر شب‌ یک‌ نفر قصه‌ می‌گفت‌: قصه‌های‌ اساطیری‌، قصه‌های‌ شاهنامه‌ و امثال‌ اینها. واقعاً آن‌ اجتماع‌ و مخصوصاً بیان‌ قصه‌ها و اساطیر، مثل‌ یک‌ سریال‌ تلویزیونی‌ برای‌ ما جذاب‌ و لذت‌بخش‌ بود و شب‌های‌ طولانی‌ زمستان‌ را برای‌ ما خاطره‌انگیز می‌کرد.

مشغولیت‌ دیگری‌ که‌ داشتیم‌، فرش‌بافی‌ بود. پدرم‌ در طرح‌ و کشیدن‌ نقشه‌ی‌ قالی‌ مهارت‌ داشت‌ و علاوه‌ بر آن‌ فرش‌بافی‌ هم‌ می‌کرد. همیشه‌ یک‌ داربست‌ در خانه‌ی‌ ما بود که‌ گاهی‌ من‌ هم‌ روی‌ آن‌ کار می‌کردم‌. خواهران‌ من‌ هم‌ در دوران‌ کودکی‌ و حتی‌ بعد از دوره‌ی‌ دبستان‌، به‌ قالی‌بافی‌ مشغول‌ بودند. تا قبل‌ از پیروزی‌ انقلاب‌ هنوز یک‌ داربست‌ قالی‌ در خانه‌ی‌ ما فعال‌ بود. من‌ هم‌ به‌ بافندگی‌ فرش‌ و نقشه‌خوانی‌ در دوران‌ دبستان‌ کاملاً آشنا بودم‌. قبل‌ از اینکه‌ خودم‌ با این‌ حرفه‌ آشنا باشم‌، تماشای‌ بافتن‌ فرش‌ و خواندن‌ نقشه‌ی‌ قالی‌ برایم‌ جالب‌ و جذاب‌ بود.

یکی‌ از موارد دیگری‌ که‌ از دوران‌ کودکی‌ به‌ یاد دارم‌، کارگاه‌ کوچک‌ نجاری‌ پدرم‌ در منزل‌ بود. پدرم‌ کارهای‌ نجاری‌ مربوط‌ به‌ خانه‌ و مغازه‌ و باغ‌ را خودش‌ انجام‌ می‌داد. در منزل‌ ما کارگاه‌ کوچکی‌ بود که‌ اره‌، چکش‌، تخته‌ و سایر وسایل‌ در آنجا جمع‌ بود و پدرم‌ در اوقات‌ فراغت‌ برای‌ منزل‌ یا باغ‌، درب‌ می‌ساخت‌ و یا کرسی‌ زمستانی‌ درست‌ می‌کرد. گاهی‌ ما هم‌ کمک‌ می‌کردیم‌ و بخشی‌ از کار را انجام‌ می‌دادیم‌. پدرم‌ به‌ صورت‌ غیرحرفه‌ای‌ و فقط‌ برای‌ رفع‌ نیازهای‌ روزمره‌ نجاری‌ می‌کرد. بنابراین‌ در کودکی‌ با حرفه‌هایی‌ مانند: کشاورزی‌، باغداری‌، فرش‌بافی‌، نجاری‌ و بنایی‌ کم‌ و بیش‌ آشنا شده‌ بودم‌ و بیشتر اوقات‌ فراغت‌ من‌ در دوره‌ی‌ دبستان‌ به‌ انجام‌ همین‌ کارها می‌گذشت‌.

یکی‌ دیگر از خاطرات‌ دوران‌ کودکی‌ من‌ مربوط‌ به‌ سفر حج‌ پدرم‌ می‌باشد، که‌ به‌ آن‌ اشاره‌ کردم‌. پدرم‌ جزو اولین‌ افرادی‌ بود که‌ در روستای‌ ما برای‌ زیارت‌ خانه‌ی‌ خدا و انجام‌ مناسک‌ حج‌ به‌ مکه‌ مشرَّف‌ شده‌ بود. من‌ از سفر حج‌ ایشان‌، چیز زیادی‌ به‌ یاد ندارم‌، چون‌ آن‌ زمان‌، حدود چهار سال‌ داشتم‌. یادم‌ هست‌ وقتی‌ پدرم‌ می‌خواست‌ به‌ مکه‌ برود، من‌ چون‌ فهمیده‌ بودم‌ ایشان‌ به‌ یک‌ مسافرت‌ طولانی‌ می‌خواهد برود، خیلی‌ گریه‌ می‌کردم‌ و می‌گفتم‌ باید من‌ را هم‌ همراه‌ خود ببرد! بازگشت‌ او را نیز به‌ یاد دارم‌ که‌ همه‌ی‌ مردم‌ برای‌ استقبال‌ در خیابان‌ بیرون‌ روستا (مسیر جاده‌ی‌ اصلی‌ تهران‌ ـ مشهد) جمع‌ شده‌ بودند. پدرم‌ برای‌ من‌ یک‌ هواپیما به‌ عنوان‌ سوغات‌ آورده‌ بود که‌ خیلی‌ آن‌ را دوست‌ داشتم‌. این‌ اولین‌ بار بود که‌ هواپیمایی‌ را به‌ صورت‌ اسباب‌بازی‌ می‌دیدم‌ و برایم‌ خیلی‌ قشنگ‌ و جذاب‌ بود. فکر می‌کنم‌ بعد از سال‌ها، او اولین‌ فردی‌ بود که‌ از روستای‌ ما به‌ حج‌ رفته‌ بود. بیش‌ از ده‌ پانزده‌ سال‌ بود که‌ کسی‌ به‌ حج‌ نرفته‌ بود؛ لذا در روستای‌ ما پدرم‌ به‌ عنوان‌ «حاجی‌» یا «حاجی‌ اسدالله» معروف‌ شده‌ بود و معمولاً ایشان‌ را با کلمه‌ی‌ «حاجی‌» صدا می‌کردند.

داستان‌هایی‌ که‌ ایشان‌ از این‌ سفر و از مکه‌ و مدینه‌ برای‌ ما تعریف‌ می‌کرد، بسیار جالب‌ بود. یکی‌ از خاطرات‌ فراوان‌ او مربوط‌ به‌ محل‌ سکونت‌ حجاج‌ در مدینه‌ بود که‌ در باغ‌های‌ اطراف‌ شهر سکونت‌ داشتند. (آن‌ زمان‌ هتلی‌ وجود نداشت‌). همچنین‌ درباره‌ی‌ خصوصیات‌ همسفرها و وضع‌ هواپیمایی‌ که‌ در مسیر راه‌ دچار مشکل‌ شده‌ بود و یک‌ موتور آن‌ از کار افتاده‌ بود، توضیح‌ می‌داد و از اعمال‌ و مناسک‌ حج‌ و سعی‌ بین‌ صفا و مروه‌ و وقوف‌ در عرفات‌ و منی‌، سخن‌ می‌گفت‌ که‌ من‌ اندکی‌ از آنها را به‌ یاد دارم‌. سالی‌ که‌ ایشان‌ به‌ حج‌ رفته‌ بود، مرحوم‌ آیت‌الله کاشانی‌ هم‌ به‌ حج‌ مشرَّف‌ شده‌ بود و خاطراتی‌ از ایشان‌ هم‌ تعریف‌ می‌کرد.

مورد دیگری‌ که‌ مناسب‌ است‌ کمی‌ درباره‌ی‌ آن‌ توضیح‌ دهم‌، مربوط‌ به‌ برنامه‌های‌ عبادی‌ است‌. روستای‌ ما چند محله‌ داشت‌، محله‌ای‌ که‌ من‌ در آن‌ متولد شدم‌ به‌ «پشت‌ خندق» معروف‌ بود که‌ قاعدتاً خندق روستا در کنار این‌ محله‌ بوده‌، معمولاً خندق برای‌ دفاع‌ و همچنین‌ تعیین‌ حدود مسکن‌ روستایی‌ ساخته‌ می‌شود. در این‌ محله‌، مسجدی‌ بود معروف‌ به‌ مسجد پشت‌ خندق. این‌ مسجد تا منزل‌ ما کمتر از پنجاه‌ متر فاصله‌ داشت‌، بنابراین‌ ما با مسجد، همسایه‌ بودیم‌. حیاط‌ مسجد حسینیه‌ بود و خود مسجد در زیرزمین‌ واقع‌ شده‌ بود که‌ حدود ده‌پانزده‌ پله‌ داشت‌. معمولاً در منطقه‌ی‌ کویری‌، به‌ دلیل‌ تابستان‌های‌ گرم‌ و زمستان‌های‌ سرد، در همه‌ی‌ ساختمان‌ها سرداب‌ و زیرزمین‌ پیش‌بینی‌ می‌شود که‌ در تابستان‌ خنک‌ و در زمستان‌ گرم‌ است‌. این‌ مسجد نیز در زیرزمین‌ قرار داشت‌، ولی‌ شب‌های‌ تابستان‌، نماز جماعت‌ و مجالس‌ در حیاط‌ برپا می‌شد. من‌ از چهار، پنج‌ سالگی‌ با مسجد مأنوس‌ بودم‌.

منبع: کتاب خاطرات حجة الاسلام دکتر حسن روحانی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی،ص 35
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها