این حرفها را زیاد شنیدید، نه؟ شاید خود شما یکی از آنهایی باشید که یکی در میان روزهای زندگیتان را با این حرفها و خاطرهها میگذرانید! از یادآوری بازیها و دوستان و معلمهای آن زمان گرفته تا دفتر و کتاب و کارتونهای تلوزیونی....
اما نه، من عاشق روزهای کودکی نیستم! حتی دلم هم تنگ نمیشود! نه اینکه فکر کنید، روزهای کودکیم سخت یا بد گذشت، خوب بود، در واقع مثل بچگی همه آدمها گذشت، معمولی! و به همین دلیل حاضر نیستم که برای گذشتن از روزهای معمولی، بیش از حد آه و ناله کنم!
خوب یادم هست که بچگیها از حس استقلالی که وجود نداشت خیلی غمگین بودم! نمیدانم شاید خیلی از بچهها مشکلی با مستقل نبودنشان نداشته باشند، شاید خیلیهایشان حتی درک درستی از معنای استقلال نداشته باشند اما من این چیزها را میفهمیدم! نه اینکه بخواهم پز روشنفکری بدهم، ولی دوست داشتم در راس تصمیمهایم خودم باشم، نه پدر و مادر....
روزهای کودکی، فاقد حس استقلال بود، به جرم بی تجربگی یا به اتهام نقص عقل، چپ و راست برایت تصمیم میگرفتند و اسم این سوال که «بیسکویت میخوری یا کلوچه؟» را میگذاشتند، دادن حق انتخاب! من اما این حق انتخاب کوچک را درک میکردم و از ناچیزیش حرصم میگرفت، دردم میآمد!
از رنگ لباس گرفته تا انتخاب دوستان، همه را پدر یا مادر تعیین میکردند، آنها همیشه بهتر میدانستند، البته هم که این طور بود اما من از همین بیتجربگی و نادانیم بدم میآمد! از اینکه اگر حرفهای بزرگترهایم را گوش نمیدادم، اتفاق بدی برایم میافتاد، متنفر بودم، مثلا اینکه اگر شیطنت میکردم بلایی به سرم میآمد یا اگر کم لباس میپوشیدم، سرما میخوردم.
وابستگی یک سمت قضیه بود، بیپولی سمت دیگر! دنیای کودکی دنیای بیمایگی است! وقتهایی بود که دلت میخواست عین مامان و بابا دست به جیب بشوی و از سوپرمارکت محل خرید کنی، یک خرید حسابی و نه چیزهای الکی. چیزهایی مهمتر و بهتر از چهار تا پفک و دو تا آبنبات و یک بستنی خوشمزه! شاید حتی چیزهایی فراتر از خرید سوپری، چیزهایی در حد خرید دوچرخه و موتور! دوستداشتی مثل همه آدم بزرگها سر کار بروی، درآمد داشته باشی، بانک بروی و حقوق بگیری.
زودباوری روزهای کودکی که مردم اسمش را صداقت و پاکی بچگی میگذارند، مصیبت بزرگ دیگر بود! اینکه از قصههای پریانی که مادربزرگ تعریف میکرد، صد در صدش را باور میکردیم و حرفهای معلمهایمان، چیزی در حد وحی منزل بود! آخ که چه بد بود که از نمره میترسیدیم، از اخم معلم پریشان میشدیم و قهر دوستانمان دنیا را روی سرمان خراب میکرد. استرسهایی که توی بچگی به جان میخریدیم، همه با فرمولهای ساده قابل حل بودند. اما من و همه هم سن و سالهایم باورشان میکردیم و حسابی هم مضطرب میشدیم. باور میکردیم که پشت درختهای ته حیاط جنها الکدولک بازی میکنند، باور میکردیم که کرمها دندان میخورند، باور میکردیم که معلمهایمان دانای کل هستند.
روزهای کودکی گذشت و برای من گذشتن از روزهایی که خیلی چیزها را نمیفهمیدم، شد یک نعمت. حسرت دوران کودکی، روزهای خوب بزرگسالی است، روزهایی که دیگر انگ بچگی را با خود یدک نمیکشند، روزهایی که از اخبار و ستونهای ریز نویس روزنامهها سر درمیآوری، از کتابهای قطور خوشت میآید، میتوانی از نظم مدرسه فرار کنی، از دکتر نترسی، یک دست چلو کباب و یک شیشه نوشابه را تا ته بخوری و برای خراب شدن ماشین کوکی دوزاریت ماتم نگیری.
مریم تجلی / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی عیدانه با نخستین مدالآور نقره زنان ایران در رقابتهای المپیک
رئیس سازمان اورژانس کشور از برنامههای امدادگران در تعطیلات عید میگوید
در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با دکتر محمدجواد ایروانی، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام بررسی شد