در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
2-الهی کاش وضعم توپ میشد/ نه خیلی بلکه یک کم توپ میشد/ طلای اینچئون را میگرفتم/ یقیناً وضع من هم توپ میشد.
3-هر چند طلا در اینچئون میچسبد/ عنوان و مدال گونهگون میچسبد/ البته برای من بجز کسب طلا/ تسخیر همین صفحۀتان میچسبد.
قنبر یوسفی از آمل
ندا آمد که وضعت توپ خواهد شد بزودی/ ولی مغزت؟« دو قاشق سوپ خواهد شد بزودی»!
معادلۀ تکمجهولی
1-من هم به عشق در یک نگاه معتقدم. درکش کمی دشوار است اما گاهی عشق را میتوان در یک نگاه یافت و از آن نوشت. مثلا عشق شاید همین نگاههای دزدانۀ من به توست که با نگاه زیرکت تلاقی میکند. اگر هنوز هم شک داری، یک نگاه به من بینداز تا این بار من غافلگیرت کنم.
2-انعکاس برق چشمانم درون نگاهت یعنی تمام من؛ و تمام من یعنی تو. این است تنها معادلۀ سادۀ زندگی من.
نرگس صفری
گفتمان منطقی با حاشیۀ کبود
وصلۀ ناجور شدهم برای تیکههای جورشدۀ نگاهت. این «واو» وسط من و تو، اینقدر سرسخت و معنیداره که دلیلای عاشقانۀ ما برای «ما» شدن، پیشش کم میاره. بودن عاشقانۀ ما یک دلیل عاقلانه میخواد ولی الان دیگه فرقی نمیکنه. وقتی چتر تو خالی از منه و قطرههای بارون با چشمای من همصدا شده. سالها بعد شاید تو پیچ منطق که به زور جای عشقمون قرارش دادیم، از من برای تو فقط یک اسم میمونه و از تو برای من، دنیایی خاطره که زیر کبودی دور چشمم قایم شده.ما طعمۀ قسمتی شدیم که از نظر دیگران به نشدن ختم میشد و بس.
چشم سوم از قائمشهر
سنگینوزن
1-صبح بود ولی از گرمی آفتاب خبری نبود. تنها باران بود که وقتی لباسش را خیس میکرد، با توطئهای که با باد صبحگاهی کرده بود، تا مغز استخوانش را میلرزاند؛ ولی سر چهارراه نه به چتر فکر میکرد، نه به لباسی خشک و گرم. فقط خداخدا میکرد که کاش صاحب آن ماشین پشت چراغ، یکی از شاخه گلهایم را بخرد.
2-عزیزم، به پای درددلهای من منشین. تو از درد پر میشوی ولی من از درد خالی نمیشوم.
جعفر محقق از قم
ماهربنگریان، فرزند باباطاهرعریان هم دیگه الانه که صداش در بیاد و بگه: جمله آخرت بسی سنگین بود! من میرم بخوابم تا مخم نترکیده!
مکالمه به روش قاتلان بالفطره
من با دلخوری: چرا اینجوریش کردی؟ امانت بود دستت.
تو با خونسردی: به دردم نمیخورد.
-به دردت نمیخورد باید... (بغض)! -میدونی چقدر گناه داره؟
-هه! چقد؟
-اندازۀ کشتن یه آدم.
تو، کلافه: ای بابا... جمع کن این خرده دل رو تا رد شم.
زانو میزنم. شکستههای دلم را برمیدارم و ساکت رفتنت را نگاه میکنم. حیف! من دلکُش بالفطره نیستم.
مریم قاصدک پاییزی
جبر عشقی
اگر تو میان اینهمه واژهای که میسرایم نباشی، من با تمام این کلمات خود را دار خواهم زد.
سالهاست که میگویم و سالهاست که مینویسم: تنها تو آرامش تمام این دستنوشتههای ویرانشدهای و تنها امید به بودنت خیال عاشقانهام را وادار به سکوت کرده است.
سیاوش منصور (میثاق)
تمنای گیسوگوشکشی
ثانیهها را زیر زمان خم کردهام تا گذرشان در برخورد با تیکتاکهای زنگزده کند نشود. به ساعتهای شهر رشوه دادهام و دردهایم را چند سالی عقب کشیدهام تا با قدمت بغضهایم برابری کنند. چه فایده اگر ثانیهها به حرمت پیری عقربهها آهستهتر حرکت کنند؟ چه فایده اگر هر بار بغضهای من با هر ثانیه پابهپای زمان پیر شوند و عصای دستشان خیالهای خلفی باشند که با دست خودشان بزرگشان کردهاند؟ میدانی...؟ من از تمام ساعتها بیزارم؛ از تمام پیر شدن نگاههایی که به پای عقربهها میسوزند. نفرین بر نالۀ ثانیهها... کسی محکم گوشهای مرا بگیرد.
مریم فرامرزی تبار
هوووومممم... بگو بینم... ترشیمرشی که دوروبرت نیس؟ هیییمممم؟ اگه هست همین الان همه رو بریز دور (آفرین. خوب بود. بخصوص اون قسمت خم کردن ثانیهها؛ هر چند کامل هم ارسال نشده بود و فقط حدس زدم همین باشه!)
قایم باشک
1-بچه که بودم، قیامت را از ترس تمام شدن خوشیهایم دوست نداشتم. بزرگ شدم؛ گفتی دیدار به قیامت. حالا هر روز به امید قیامت از خواب بیدار میشوم.
2-لحظهای که چشم میگذاری تا با دنیا بازی کرده باشی، تمام خوشیهایم را قایم میکند و تازه بازیای نابرابر شروع میشود. میگردی و میگردی پشت هر دیوار بلند یاس را، پشت هر بوتۀ سبز را... پیدا نمیشوند. کاش از اول چشم نمیگذاشتی، غفلت نمیکردی.
ستاره 34 ساله از کرمان
مامانبزرگ منم میگه: این غم و غصه و ناامیدی خوابیده توی قایمباشکبازیتون... اگه من اونجا بودم حتماً گوشتون رو میگرفتم میگفتم: قایمباشک تعطیل، حالا آنناااا ناماننااااا... تابتاب عبااااسییییی.... حا... لا... تو.... گرگِ مااااا... هس... سییییی!
سهنقطه و دونقطه
خام همان سهنقطه و دونقطهای شدم که آخر جملاتت میگذاشتی! آنوقتها نمیدانستم که ادامه دارم یا نه! اما میدانی؟ راستش نه من تمام شدم نه تو رفتی. هر دو ماندهایم معلق بین زمین و آسمان. تازگیها فهمیدهام نباید به بودنها دل بست؛ همه رفتنیاند مثل یک خواب.رضوان
تبلور حضور
وقتی افکار ملخی هجوم میآورند و تا مرز پشیمانی و دلواپسی و دلهره پیش میروم درخشش راهی که [در آن] قدم گذاشتی وجودم را پر میکند. اطرافم لبریز میشود از ذرات متبلوری که در هوا میرقصند و میشوم تکه ابر سفید و پنبهای که در آسمان پاک و آبی شنا میکند. بودنم بود میشود و بهترین آیههای هستی را بدرقۀ راهت میکنم.آخر راه
این هم از دروغگوی بالفطره
1-گاه بغضهایت گلویت را به دار میکشد. تمام احساست را زیر سوال میبرد و به همه چیز شک میکنی؛ حتی به ماندنت.
2-آدم اگر کسی را دوست داشته باشد، عمراً ناراحتش کند؛ وگرنه یک دروغ محض [گفته] است.
3-آنهایی که درباره موفقیتهایمان مدام انتقاد میکنند، زبانشان کار میکند، نه مغزشان.
4-افرادی که حسادت میکنند، مدام انتقاد میکنند، و به موفقیتهایشان اعتراض میکنند، اینها همانیاند که سالها برایم نقش آدمهای خوب را بازی میکردند؛ تا به موفقیت رسیدهایم خودشان را لو دادند.
5-کاش باران بودم و تنها غربت را احساس میکردم تا اینکه در انبوهی از آشنا، حسِ غریبی را معنا میکردم.شادی اکبری
تبریک به شیوۀ تسلیت
ایکاش میشد این نوشته تبریک بچگانهای باشد برای ورود من به باغ وحشی به اسم «دنیا»! ولی افسوس، میدانم تسلیتی میشود برای خروج نابهنگامم به فراسوی مرزهای نبودن.
مخاطب خاص این نوشته، میشد کسی باشد که دوستش دارم و میتوانست بهانهای باشد و مرهمی برای جراحات عمیقِ تنی که از هر سمتوسو دشنهای به آن وارد شد، اما افسوس که مخاطب خاصی وجود ندارد. پس این بار برای خودم مینویسم: حسرت فوت کردن هیچ تعداد شمعی را ندارم، از اینکه هیچکسی سورپرایزم نکرد و هیچوقت پشتم گرم هیچ پدر و مادری نبود هم نمینالم، از اینکه همیشه پای فقر در میان بود هم هیچ نمیگویم، حتی از اینکه نتوانستم درس بخوانم هم شکایتی نمیکنم؛ از زندگی رو به افولم هم سخنی به میان نمیآورم... اما میدانی بچه جان؟ برای اینکه خفقان ناشی از نبودن انسان را تاب بیاوری، دو چیز لازم است: قلبی که دوست بدارد، و قلبی که دوست داشته شود. اگر از این دو هم محروم باشی، با هیچ مبنا و معیاری، «انسان» به مفهوم انسانیاش نیستی. «تو» منی میشوی که امروز «من» هستم.
امید، بچه بیستوچن ساله از کرج
واکنش شیمیایی
1-دارم در عمومیترین جاها دنبالت میگردم، با حسی عجیب که میانگین درد و تعجب و حسرت است. دنبال تویی میگردم که خصوصیترین قسمت قلبم را با همه حسهای خوبش با خودت بردهای.
2-وقتی غم توی عشق میره بالا، اکسیژن توی هوا به طرز عجیبی میاد پایین! یک واکنش معکوس که نتیجهاش، تجربۀ خفگی در هوای آلوده به عشقه.
3-دل کندن شاید سختترین کار دنیا باشد! توی دنیایی که من و تو دلبستۀ آنیم، چیزهای رسیده را قبل از خراب شدن میکنند. زیادی رسیدن، هر چیزی را خراب میکند. شاید وقتی روزگار حکم به دل کندن میدهد، دل تو یا آن یکی، بیش از حد رسیده باشد.
نشمیل نوازی از بوکان
جاده باریک بلکه حتی بنبست میشود
از دوستت دارمهایی میگویم که همیشه جاری هستند اما در سکوت! سکوت تو و نگاه سراسر منتظر من در امتداد تمام مسیرهایی که شاید به تو ختم شوند. من، نگاهم را که پر از درددل احساسم است به سوی تو روانه میکنم و تا جایی که چشمانم سو داشته باشند، در پی تو میآیم اما من، از بنبستها میترسم؛ از توقف!
پیمودن راهی که شاید به تو برسد را دوست دارم. اما توقف در بنبستهای ناکامی، پایان تپیدن من است.
اسما از اصفهان
چرا مسئولان رسیدگی نمیکنند؟!
در بیست و دوم شهریور ماه 93 من باید پشت این کیبورد نشسته باشم و زیر یادداشتهای هفتم فروردین 93ام از دشواریهای دلکندنم بنویسم. این روزها، روزهای بدی نیست فقط گاهی به همسایۀ طبقۀ پایینمان حسودیام میشود، با آن همه نوه و نتیجه و دوروبری که دارد؛ که برایشان در یک جمعۀ خنک شهریوری آش درست کند و بنشینند به بگوبخند و من دزدکی از پشت پنجره دیدشان بزنم.
دلم میخواهد تنهاییام را بردارم و از همین پنجره پرت کنم بیرون و بروم خیابان به خیابان دنبال یک عدد جناب سبیل بگردم و تمام!
نسترنترین دختر دنیا
جییییزز! آدم به نفسنفس میافته! بابام جان، گفتن شووَر کمه و آمار ازدواج توی گلوی دفتر و دستکهای محضری گیر کرده، ولی خب دیگه نه تا این حد آخههههه! میخوای جار بزنم همسایهها رو خبر کنم، بلکه از همین فردا تو هم شوورداری کنیییی؟!!!
حنابندان
1-مهتابِ حسود شب شده حیرانت/ این قلب برای تاختن، میدانت/ داماد خجالتی عجب میرقصد! همراه تو در شب حنابندانت.
2-آقای ستارهها، جناب ماهم/ ای کوه، مقابل نگاهت کاهم/ هی طفره نرو از این همآواییها/ خاتون ترانهها! تو را میخواهم.
علیرضا ماهری
هاااا؟ چه خبر شده براستی؟ مجردش دنبال سبیل میگرده، متأهلش به همین آسونی حنابندان راه میندازه؟! قمردرعقربی شده انگار دنیا!
درجۀ علاقهمندی
پیرزن همسایه سر کوچه تصادف کرد و توی بیمارستان بستری شد. دخترهاش سر اینکه کی شب بره بمونه پیش مادرشون دعوا میکردن. دکترها گفتن: وضعیت مادرتون خیلی بده و به آیسییو منتقلش کردن. دختر همسایه اومده بود ا زمن مانتو مشکی میخواست اما وقتی مانتوی من رو دید منصرف شد و گفت: «رنگورورفتهس؛ میرم یکی میخرم»!
چند روز بعد سروصدا از خونهشون شنیده میشد. فکر کردم مادرشون مرده و دارن گریه میکنن ولی بعدش متوجه شدم پیرزن به بخش منتقل شده و دعوا سر اینه که اینبار نوبت کیه بره بیمارستان و همراه بمونه!
زهرا فرخی 34 ساله از تهران
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: