در پی این حادثه 8 نفر از مسافران مجروح شدند‌ و به مراکز درمانی انتقال یافتند

اسیدپاشی زن جوان در ایستگاه اتوبوس

خدایا چرا مـن؟

بعد از نزدیک به صد عمل جراحی و با چشمی که هنوز نمی‌دید برگشتم ایران. دیدم شوهر و پدرم فوت کرده‌اند. در عرض سه سال هم زیبایی و جوانی‌ام را از دست داده بودم و هم عزیزترین کسانم را. دیگر هیچ امیدی نداشتم، دل مُرده شده بودم. می‌خواستم دنیا تمام شود، اما بچه‌هایم چه گناهی داشتند؟
کد خبر: ۷۱۶۰۵۵
خدایا چرا مـن؟

فریبا قدس هستم. متولد 1332 در تهران، یعنی الان شصت و یک ساله‌ام. بازنشسته وزارت نیرو. شوهرم همکارم بود،‌ البته کار دوبله هم می‌کرد. عاشق هم بودیم، کم زندگی کردیم با هم؛ نزدیک هفت سال بیشتر طول نکشید، اما همین مدت خیلی عاشقانه بود. خدا رحمتش کند. خانه پدری من زندگی می‌کردیم، سمت خیابان خورشید، نزدیک بهارستان. مادرم مراقب دو دخترم بود که من بتوانم کار کنم. آن موقع‌ها خیاطی هم می‌کردم. زندگی آرامی داشتیم تا این‌که همه چیز ناگهان عوض شد.

نزدیک 32 سال پیش یعنی اواخر 1358، صبح زود، حوالی ساعت 30/6 با عجله از خانه زدم بیرون، به خاطر خیاطی خواب مانده بودم. اتفاقا آن روز شوهرم دیرتر از من باید سر کار می‌رفت و بنابراین تنهایی آمدم بیرون. همین طور که می‌دویدم تا از سرویس جانمانم، یک موتورسوار جلوی من سبز شد و از زیر کاپشنش یک گالن درآورد و به سمت من پاشید، اسید بود. تمام وجودم می‌سوخت. صورتم، گردنم، دست‌هایم. چشم‌هایم هیچ کجا را نمی‌دید، فقط دنبال آب بودم. دنیای اطرافم به یکباره رنگ سیاه گرفت، اصلا نمی‌دانستم چه اتفاقی برایم افتاد، فقط سوزش بود.

وقتی رسیدیم بیمارستان فهمیدم چه بلایی سرم آمده، دنیا برایم به یکباره تیره و تار شد. آنقدر سریع این اتفاق افتاد که راننده سرویس هم متوجه موتور سوار نشد. البته صورتش را کامل پوشانده بود و جز دو چشم ریزش چیزی مشخص نبود. هیچ وقت نفهمیدیم آن مرد که بود، پلیس نتوانست پیدایش کند. ما با هیچ کس دشمنی و دعوا نداشتیم و همین هم باعث شد نتوانند سرنخی از او پیدا کنند.

بعد از آن ماجرا 27 بار عمل جراحی شدم که چندان فایده‌ای نداشت، افسرده و ناامید شده بودم. زیبایی و جوانی‌ام بدون هیچ دلیلی از بین رفته بود، به همین دلیل شوهرم هرچه را داشتیم فروخت و زمینی من را راهی فرانسه کرد و خودش پیش بچه‌ها ماند. رفتم که شش ماهه برگردم، اما به دلیل سوختگی شدید مجبور شدم نزدیک دو سال و هشت‌ ماه آنجا بمانم. روزهای سختی بود، در پاریس کسی را نمی‌شناختم، غم سوختگی یک طرف، غریبی غربت هم طرف دیگر، اما خیلی زود ایرانی‌های خیابان پانزدهم پاریس که من در آنجا سوئیت کوچکی اجاره کرده بودم، دور و برم را گرفتند. مثل فرشته دورم می‌چرخیدند، یکی برایم غذا می‌آورد،‌ آن دیگری حمامم می‌برد، دوستی برای پیاده‌روی دنبالم می‌آمد و خلاصه درد غربت کمرنگ شد.

آنجا بیش صد بار عمل شدم. عمل‌های سوختگی مقطعی است و هر بار یک بخش را جراحی می‌کنند. آخرین عمل هم برای چشمم بود که دو قرنیه چشم یک جوان مرگ مغزی را به چشم من و یک پیرزن دیگر پیوند زدند. اتفاقا هر دو در یک اتاق بستری شدیم. روزی که دکتر چشم‌های او را باز کرد، از خوشحالی داد می‌زد می‌بینم می‌بینم. من هم خیلی امیدوار شده بودم و در دلم دائم می‌گفتم خدایا! یعنی من هم می‌توانم ببینم؟ دکتر که چشم‌های من را باز کرد همه‌چیز تیره‌ و تار بود. سایه‌های مبهمی می‌دیدم. هر چقدر دکتر می‌گفت این چند تاست؟ من نمی‌دیدم که نمی‌دیدم. ظاهرا فشار روی قرنیه من زیاد بود و پیوند درست انجام نشد. خیلی ناامید شدم. گفتم برمی‌گردم ایران. بچه‌هایم گناه داشتند، کوچک بودند.

وقتی برگشتم ایران، دیدم همسر و پدرم فوت کرده‌اند. مصیبت از در و دیوار می‌بارید. زندگی خیلی برایم بدتر شد. خانواده این اتفاق‌ها را در نامه برای من نوشته بودند، اما دوستانم در پاریس جرات نکرده بودند برای من بخوانند، ترسیده بودند اوضاعم بدتر شود. دیگر دل مرده شدم. زندگی برایم معنا نداشت، اما بچه‌هایم چه؟ آنها چه تقصیری داشتند. از طرف دیگر دوست نداشتم سرکار بروم و به همین دلیل خودم را در خانه زندانی کرده بودم، چون نمی‌خواستم کسی من را با صورت سوخته و این وضع ببیند. یک جورهایی اعتماد به نفسم را از دست دادم. حتی همکاران و رئیسم چند بار دنبالم آمدند، اما برایم رفتن سرکار سخت بود، گرچه در نهایت بعد از چند سال مجبور شدم دوباره برگردم، اما آن موقع دلم نمی‌خواست.

چند سالی گذشت، گفتند یک چشم پزشک خیلی خوب در اسپانیا هست که گفته بینایی‌ات را تا دید یکی دو متر به تو برمی‌گرداند. با وجود همه مشکلات مالی، رفتم. راست می‌گفتند. بعد از عمل کاملا خوب شده بودم. همه دنیای سیاهم پر از رنگ شده بود، اما خوشحالی‌ام بیشتر از یک سال ‌و نیم دوام نیاورد و دوباره بینایی‌ام را از دست دادم. خیلی روزهای سختی بود. خیلی سال‌های طاقت‌فرسا و نفسگیری بود. الان هم که به آن فکر می‌کنم نفسم بند می‌آید.

بگذریم، اما ماجرای بافتنی... آن مدتی که فرانسه بودم، روزها در خانه بیکار می‌نشستم و فقط غصه جوانی و زیبایی از دست رفته‌ام را می‌خوردم. کم اتفاقی نبود خب. تا این‌که روزی یکی از همسایه‌های ایرانی‌ام با دو کلاف نخ قرمز آمد و گفت اینها را شال ‌و کلاه بباف، پست کنیم برای دخترت. گفتم نه! من که نمی‌بینم، نمی‌توانم. گفت حالا امتحان کن، هر جا گیر کردی و نشد، خودم می‌بافم. بالاخره شروع کردم، اما واقعا بافتنی را دوست نداشتم، خیلی وقت‌گیر و حوصله‌بر بود. به هر حال آن شال‌ و کلاه تمام شد، بعد یک جلیقه کوچک بافتم. آن جلیقه را یکی از بوتیک‌های فرانسوی 500 فرانک خرید. همین انگیزه شد و من بافتنی را بین عمل‌هایم ادامه دادم. با نخ‌های کتان نازک، بلوز می‌بافتم و دوستانم در بوتیک‌ها برایم می‌فروختند، آن هم با قیمت‌های خیلی خوب. آنها کار دست را خیلی قبول داشتند. آنقدر بلوز، شال، کلاه و ژیله بافتم و فروختم که حتی آن ده‌هزار دلاری که برای هزینه‌های درمانم از ایران آورده بودم، خرج نشد.

کارم به جایی رسیده بود که دیگر نمی‌توانستم سفارشی قبول کنم. بین هر عمل چند لباس می‌بافتم، یک بار دکترم که یک پروفسور معروف فرانسوی بود، در بیمارستان دید که من لباس می‌بافم و کلی تعجب کرد. باورش نشد. می‌گفت چطور رنگ‌ها را از هم تشخیص می‌دهی؟ گفتم مثلا سبز را با همان کلاف خودش می‌بافم، زرد را گلوله می‌کنم، قرمز را تخم‌مرغی می‌بندم، اما باز هم باورش نشد. تصمیم گرفتم برای او یک ژیله ببافم. بین دو عملم بود و وقت زیادی نداشتم، به دوستم گفتم برایم نخ خرید. توانستم علاوه بر آن یک شال گردن هم ببافم. نزدیک کریسمس که شد، با دوستم به مطبش رفتیم، در دلم خدا خدا می‌کردم که اندازه‌اش باشد. ژیله و شال گردن را به او هدیه کردم. خیلی ذوق‌زده شد و ژیله کِرم‌رنگ را تنش کرد؛ می‌خندید و چندبار تشکر کرد. عمل بعدی‌ام هم که اتفاقا جراحش او بود، سخت‌ترین جراحی‌ام بود و نزدیک 9 ساعت طول کشید. از من یک فرانک هم نگرفت! می‌گفتند که هزینه عمل نزدیک 9000 فرانک می‌شده. دکتر گفته بود این خانم با دست زخمی و گردن سوخته نشسته برای من لباس بافته. شاید دلش برایم سوخته بود.

حتی وقتی برگشتم ایران هم سفارش برایم می‌آمد، می‌بافتم و پست می‌کردم. چهارپنجم خانه‌ای که الان دارم را از فروش بافتنی‌هایم جمع کردم. آن روزها، روزهایی بود که خدا خیلی من را دوست داشت. هرچه دعا می‌کردم پاسخم را می‌داد. الان هم همین طور است. بعضی موقع‌ها دلگیر می‌شوم و بهانه می‌گیرم که خدایا چرا من؟ من که با کسی دشمنی نداشتم و با همه خوب تا می‌کردم و... اما این بهانه‌گیری‌ها زود می‌گذرد و باز همه امید و ایمانم فقط به خدا می‌رسد.

حالا الان هم لباس زیاد می‌بافم، برای نوه‌هایم، دخترم، دوستانم. در زمستان یک نمایشگاه از بافتنی‌هایم در فرهنگسرای ارسباران گذاشتم و همه را فروختم. لباس‌های خیلی خوشگل با بافت خیلی خوب. همه راضی بودند. الان هم یک پتوی چهل‌تیکه از تمام نخ‌هایی که در این 20 سال اضافه مانده بافته‌ام که پر از رنگ‌های مختلف شده. درست است خودم همه چیز را سیاه می‌بینم، اما حداقل زندگی دیگران را پر از رنگ‌های شاد کرده‌ام.

راوی: فهیمه‌سادات طباطبایی-چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)

درباره فریبا...

رنگی بالاتر از سیاهی

چشمانم را می‌بندم. می‌خواهم با او همذات‌پنداری کنم. می‌خواهم به دنیای این روزهای فریباخانم برسم. می‌خواهم ببینم وقتی فقط یک رنگ دنیایت را می‌گیرد، چه حس‌ و حالی داری... راستش را بخواهید چندان تجربه خوبی نیست. می‌توانید امتحان کنید، خیلی زود دلتان تنگ می‌شود، انگار دنیا را نمی‌توان بدون رنگ‌ها تحمل کرد. حتی شب هم سیاه مطلق نیست.

شب هم رنگ خودش را دارد و می‌توان به این رنگ‌ها دل بست. ما عاشق رنگ‌هاییم و رنگ‌ها ما را عاشق می‌کند. تصور دنیایی که در یک رنگ خلاصه شود؛ آن هم سیاهی نه تنها آسان نیست که غیرممکن است. مطمئنم دل فریبا خانم هم برای رنگ‌ها تنگ شده است. او از آن اسیدپاش لعنتی یک عمر قرمز دیدن، آبی دیدن، زرد دیدن و سبز دیدن را طلبکار است. او هم می‌خواهد که یک‌بار دیگر وقتی صدای خش‌خش پاییز را زیر پا حس می‌کند، دوباره به چشم نارنجی را ببیند، نه این که به یاد بیاورد. او هم می‌خواهد خنکای سفیدی برف را به چشمانش ببیند مثل سبزی برگ‌ها را در بهار... زندگی او در سیاهی منحصر است و خوش به حالش که رنگ قلبش سیاه نیست.

قلبت اگر سیاه ببیند دیگر کارت تمام است. دیگر زندگی‌ات هیچ رنگی ندارد؛ حالا چه توفیری می‌کند که چشمانت تمام رنگ‌های رنگین‌کمان را تشخیص می‌دهد یا خیر... او قلبش را با رنگی پر کرده است که از همه رنگ‌ها بالاتر است.

رنگی که حتی از سیاهی هم بالاتر است. این رنگ، رنگ امید است. رنگی که خوشرنگ‌ترین رنگ‌هاست. رنگی که آدم به چشم سر نمی‌تواند بلکه باید با چشم دل آن را پیدا کرد و خوش به حال او که هیچ‌کدام از ناامیدی از عمل‌های متعددی که روی چشمانش انجام شده، نتوانست قلبش را از این رنگ خالی کند. همین رنگ است که زندگی او را می‌سازد، زندگی او را می‌بافد... او با این رنگ است که زندگی را به رنگی رسانده که می‌توان دوست داشت و حتی به آن حسادت کرد.

افشین خُماند-چمدان ( ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها