از آنجا که اصولا دیوانگان کار و زندگی ندارند و معمولا علافند، صفحه این هفته یک جورهایی حدیث نفس است، چون دیوانگان مقیم مرکز درباره «بطالت» نوشته‌اند. حالا بعضی‌هاشان انتقاد هم کرده‌اند، ولی شما جدی نگیرید.
کد خبر: ۷۱۵۹۹۳

یک اعتراف دیرهنگام

تابستان، گرمای فیل‌کش مرداد و خستگی؛ رخش وطنی را آتش می‌کنم و اول صبحی می‌زنم به دل جاده. بی‌مقدمه، بی‌برنامه‌ریزی و بدون این‌که کسی بداند. یک مجله سینمایی، رمان «آمستردام»، یک پیژامه (پای جامه) و یک دوربین هم، همه ره‌توشه‌ام ‌در این سفر دیوانه‌وار. تنهای تنها، بدون هیچ حرصی برای زود رسیدن، با سرعتِ خطی حدود 90، درجه ملایم کولر و زیرصدای علیرضا قربانی، همین‌طور دِلِی دِلِی می‌روم و می‌روم... قزوین، امامزاده هاشم، جاده فومن، صومعه‌سرا و آخرش هم ماسال. از ماسال هم سینه‌کش کوه را می‌گیرم و از یک جاده خوفناک و مهیج می‌روم بالا سمت ییلاقات. همین‌طور بی‌هدف و صرفا بر اساس یک سری شنیده‌های گنگ، بالاخره می‌رسم به جایی که باید می‌رسیدم. احساس کریستف کلمب را دارم، جایی بر فراز ابرها، با هوایی عجیب‌وغریب و منظره‌هایی دیوانه‌کننده. موبایل آنتن نمی‌دهد، کلبه‌ها برق ندارد و چون وسط هفته است، خرمگس هم پر نمی‌زند! به ثمن بَخس یک کلبه اجاره می‌کنم و زیر پنجره و رو به آسمان آبی دراز می‌کشم. برای روزهایم برنامه‌ریزی می‌کنم؛ خواب، خوراک، کتاب و طبیعت‌گردی. هر سه چهار روزش با همین ترکیب کلی و فقط کمی تغییر در ترتیب آیتم‌ها. این رویایی‌ترین تصویر من از بطالت است، ممکن است الان رویایی‌ترین تصویر شما هم شده باشد، ولی کمی دست نگه دارید.

تا همین امروز با خاطره این سفر، دماغ‌ها سوزانده‌ام و حسادت‌ها برانگیخته‌ام. به همه گفته‌ام آن چند روز لذت ناب زندگی را چشیدم و به تجربه‌های مشابه تشویق‌شان کرده‌ام. ولی الان می‌خواهم یک اعتراف کنم؛ دروغ گفتم! روز اول که تمام شد حوصله‌ام سر رفت. دلتنگ دوستانم شدم و دلتنگ صفحه‌هایم در روزنامه. از صبح روز دوم هِی می‌رفتم سیخ می‌ایستادم در نقطه‌ای که گاهی موبایل یک خط آنتن می‌داد، که شاید پیامکی چیزی بیاید. به بهانه‌های مختلف، همین‌طور الکی از تلفن ثابت آنجا زنگ می‌زدم به این‌وآن و ته دلم از این‌که کسی سراغم را نمی‌گیرد ناراحت بودم. با پیامک و زنگ و هزار ضرب‌وزور تقلا می‌کردم به همه بفهمانم چقدر خوش می‌گذرد، حتی خودم هم دوست نداشتم بپذیرم که خوش نمی‌گذرد. برای تمام شدن آن سه چهار روز لحظه‌شماری می‌کردم اما برنمی‌گشتم که مبادا تصویر رویایی‌ام خدشه‌دار شود... راستش بطالت آنقدرها هم رویایی نیست، بعدش هم از حرف تا عمل فاصله بسیار است، من اگر جای شما باشم، حرف‌ آنهایی که از علافی‌‌شان تصویر رویایی می‌سازند را باور نمی‌کنم.

عباس رضایی ثمرین

گوش بده به خروس سحری

هنگام سپیده دم خروس سحری‌/ دانی که چرا همی کند نوحه گری

یعنی که نمودند در آیینه‌ صبح ‌ـ /‌کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

پیش درآمد آلبوم موسیقی محبوب خانواده ما، خصوصا پدرم این رباعی خیام است. البته من از اینجا به بعدش را که استاد ناظری به آتش در نیستان می‌رسد، بیشتر دوست دارم. اما این دو بیت با آن سوز صدا و آواز ابوعطا در دستگاه شور، بی‌اختیار در من حسی از جنس بطالت و عمر به بیهودگی گذراندن ایجاد می‌کند. نه فقط سپیده‌دم که هر وقت از شبانه روز، در هر حالی، مثلا فرض کنید هنگام یک کشف بزرگ هم که باشم، شنیدن این شعر مرا به همان حس می‌رساند. اما در حقیقت، اگر در گروه انسان‌های فعال و مفید هم تعریف نشوم، در دسته انسان‌های عاطل‌وباطل هم نمی‌گنجم. فکر می‌کنم بیشتر تاثیر صدای ناظری و شعر و فلسفه آقای خیام باشد که مرا پیش خودم به حس بطالت می‌رساند.

اما از خدا پنهان نیست و از شما هم پنهان نباشد، من 13 روز از سال را رسما به بطالت می‌گذرانم، همان 13 روز تعطیلات عید نوروز.

خصوصا که این اواخر مسافرت رفتن در نوروز بیشتر از گردش و گشت‌وگذار به دیدن ترافیک و سیل و تراکم جمعیت ختم می‌شود و ما دورش را خط کشیده‌ایم.

در مورد دید‌وبازدیدها هم آمارش نسبت به سال‌های کودکی، تقریبا به نقطه صفر تمایل عجیبی پیدا کرده که تحلیل‌ها در موردش، متفاوت است. مثلا اگر در تاکسی باشیم باید بگوییم که مهر و محبت از بین مردم رفته، در فضای اقتصادی باید هزینه‌های رفت و آمد را حساب کنیم، از نگاه جامعه‌شناسی باید به منزوی شدن افراد در جوامع رو به توسعه برسیم و از منظر روانشناسی شاید به ابزارهای تکنولوژی اشاره کرد که روابط مجازی ایجاد کرده و روابط واقعی را کمرنگ کرده است.

به هر حال علت هر چه که باشد،سبب شده برای موضوع انشاء نوروز خود را چگونه گذرانده‌اید، فقط یه کلمه برای گفتن داشته باشم: «بطالت»

مستوره برادران نصیری

ما از بطالت پول درمی‌آوریم، شما چطور؟

حالت‌ آدم‌ها یا ناخودآگاه است یا خودآگاه و بر عکس آن چیزی که همه فکر می‌کنند بسیاری از خصوصیات بارز دیوانگان خودآگاه است. یعنی آن خصوصیاتی که مردم عادی به طور عادی و بدون فکر دارند، دیوانه آگاهانه داراست. یکی از این حالات همین بطالت است. مردم آگاهانه عاطل و باطل نمی‌گردند. کارمندها به خیال خودشان با آن دمپایی‌ها و نامه‌های بی‌سر و ته پرغلط اداری مشغول کارند؛ بازاری‌ها به خیال خودشان با آن چانه‌زدن و خساست کار مهمی می‌کنند و وقت به بطالت نمی‌گذرانند، اما واقعیت این است که دیوانه بطالت‌اش آگاهانه و اتفاقا یک جور نفی بطالت است. بطالت دیوانه عین پویایی است، چون دیوانگی در جایی که من می‌شناسم، می‌تواند یک تعریف داشته باشد و آن، انجام دادن پرقدرت کاری است که دوست داری و پول درآوردن از شغلی که لذت تو هم هست.

خلاق بودن گاهی نیاز به استراحت دارد، لذت هیچ‌کاری نکردن؛ گاهی نیاز به رؤیا دارد، لذت دورشدن از زمان و مکان؛ گاهی نیاز به قدم زدن و رانندگی دارد، لذت بی‌هدفی؛ گاهی نیاز به فیلم دیدن و موسیقی گوش‌دادن دارد، لذت مصرف چیزهایی که مصرفی ملموس ندارند و خیلی کارهای دیگر که مثلا کارمندها، سیاستمداران، کارگرها و کاسب‌ها وقت انجامش را ندارند و به نظرشان کاری از روی شکم سیری و بطالت می‌آید.

دیوانه‌ها اتفاقا عاشق پول هستند. اما معتقدند که مردم وقتی بفهمند کار خود را دوست داری، راحت‌تر به تو پول می‌دهند. وقتی جسور باشی راه‌هایی را پیدا می‌کنی که مردم عادی معمولا پول در آوردن از آن راه‌ها را بلد نیستند. وقتی دیوانه‌باشی چنان خطر می‌کنی که مردم آن را جنون می‌خوانند و از دست‌زدن به آن عاجزند. بطالت دیوانه‌ها اتفاقا ثروت می‌آورد، ثروتی که به لذت منتهی می‌شود، اما بطالت مردمی که من می‌شناسم، تنها تظاهر به کاری‌کردن است.

علیرضا نراقی

بطالت و گرسنگی

نمونه‌اش همین مریم میرزاخانی؛ وقتی آدم خیلی موفقی را می‌بینم که با تلاش و کوشش به جای مهمی رسیده است، حالم خراب می‌شود. این‌طور وقت‌ها دستگیرم می‌شود برای رسیدن به قله‌های رفیع پیروزی آدم باید حسابی تلاش کند. هیچ راه دیگری هم وجود ندارد. آن وقت می‌نشینم و ساعت‌هایی را که به بطالت می‌گذرانم، می‌شمارم.

راستش را بخواهید، این گیجی خیلی هم طولانی نیست. مرا می‌برد به عالم درون خودم. آن قسمتی که در نوجوانی در آدم شکل می‌گیرد. همان جا که تعیین می‌کند فرد قرار است با زندگی بالغانه‌اش چه کند. آنجا نشانه‌های زیادی وجود دارد. گاهی آن را فراموش می‌کنیم، ولی همیشه می‌توان بازگشت و دوباره دید وقتی نوجوان بوده‌ایم، می‌خواستیم چه بشویم. راستش وقتی برمی‌گردم، می‌بینم آن چیزی که در نوجوانی‌ام می‌خواستم بشوم خیلی تفاوتی با آنچه الان هستم ندارد. هیچ وقت نخواسته بودم ستاره پرنوری در عالم هنر و علم و این‌طور چیزها باشم. خوب، همه نباید موفق و موید باشند. بعضی‌ها هم لازم است عمرشان را به قول قوانین بروکراسی به بطالت بگذرانند و ساعت‌ها را همین‌طور به کشف درونیات خودشان و مطالعه و سفر بگذرانند.

وقتی از آخرین محل کارم استعفا دادم (تا به حال محل کارهای زیادی را ترک کرده‌ام)، همکارانم از من می‌پرسیدند که قرار است کجا بروم. وقتی می‌گفتم فعلا هیچ کجا، آنها برای بیکاری‌ام غصه می‌خوردند. خودم هم غصه می‌خوردم؛ البته نه برای بیکاری، بلکه فقط برای بی‌پولی.

الناز اسکندری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها