
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
آن شب با خواهر نوجوانم هانا درددل میکردیم و او داشت رازهایش را به من میگفت. بدقت به او گوش میدادم اما عصبی بودم. شوهرم بشقابهای شام را تمیز میکرد و برای شست و شو به ما میداد. خواهرم گفت: خیلی خوب است که میتوانیم با هم حرف بزنیم، نه؟ قبلا نمیتوانستیم. در شش ماه گذشته من مکالمات مشابهی با اعضای خانواده و دوستانم داشتهام. پدرم بعد از اولین تماس تلفنی ما در ده سال گذشته خندید و گفت: مثل این است که یک دختر جدید دارم، اما من حس بدی داشتم و به شکل عجیبی احساس گناه میکردم و این صمیمیت جدید برایم آزاردهنده بود.
در سالهایی که خواهرم داشت بزرگ میشد، من شنواییام را به مرور زمان از دست دادم و وقتی نوجوان بودم، کاملا کر شده بودم. من بیشتر وقتم را با مادرم میگذراندم. از دست دادن شنوایی در خانواده ما ارثی است. مادر من نیز شنواییاش را از دست داده بود. من و او با زبان اشاره با هم حرف میزدیم اما با خواهر کوچکم هیچ حرفی نمیزدم. او یکی از بخشهای دور افتاده زندگی بود که قبول کرده بودم فقط وجود دارد ولی زمانی که کاملا کر شدم، دیگر با هیچ کس حرف خصوصی نزدم و صمیمیتی با کسی نداشتم.
شوهرم «تام» که در آن زمان دوست من بود، از موقعی که کم شنوایی من شروع شد، زبان اشاره را یاد گرفت و پنج سال بعد زمانی که ما با هم ازدواج کردیم، اصلا صدای او را نمیشنیدم. او خیلی خوب میتوانست با زبان اشاره با من حرف بزند و مشکلی از این لحاظ نداشتیم.
ناگهان بعد از 20 سال ناشنوایی، همه چیز عوض شد. در سی و نه سالگی من قادر بودم دوباره بشنوم؛ زمانی که ایمپلنت پیشرفتهای در گوشم کار گذاشتند و توانستم صدای تام را بشنوم. این فوقالعاده بود اما خیلی زود ترسیدم. وارد دنیایی شده بودم که آن را فراموش کرده بودم.
چنین موفقیتی در عمل من تضمین شده نبود. بعضی از انواع ناشنوایی با ایمپلنت درمان نمیشوند. من یک قطعه کوچک روی سرم و یک قطعه نیز پشت گوشم داشتم. شب که قطعه کوچک روی سرم را درآوردم، دوباره ناشنوا شدم. ناگهان دنیا دوباره صمیمانهتر و گرمتر شد. من چیزهای بسیار زیادی را هرگز نشنیده بودم و چیزی از آنها نمیدانستم. غریبهها معمولا با هم درباره هوا و مسائل مشابه حرف میزنند و این شروع صحبت آنهاست. یکبار در ایستگاه قطار مردی به من نزدیک شد و چیزی گفت که نفهمیدم. به او گفتم ناشنوا هستم و باید لبخوانی کنم. او رفت و با کس دیگری حرف زد. زندگی اجتماعی من از زمانی که ناشنوا شدم، رو به تیرگی رفت. اوایل تظاهر میکردم که وضع شنواییام بدتر نمیشود و این انکار باعث شد دچار افسردگی شوم تا جایی که دیگر نمیدانستم چه شخصیتی دارم.
مدتی بعد دیگر با دوستانم که شنوا بودند، به مهمانی یا جایی که نفهمم چه خبر است، نمیرفتم. روی لبخوانی تمرکز کردم و تا سی و یک سالگی لبخوانی و زبان اشاره را بخوبی یاد گرفتم. بعدها یک مترجم استخدام کردم؛ البته برای کارم؛ چون حضورم سر کار ضروری بود و خدمات ویژه بهزیستی به من این امکان را میداد که یک مترجم استخدام کنم. این خودش داستان جدیدی بود. مردم دوست دارند وقتی که حرف میزنی به صورتشان نگاه کنی اما من فقط بهصورت مترجمم نگاه میکردم. وقتی در یک جلسه کاری نگاهم را از مخاطب برمیگرداندم و مترجمم را نگاه میکردم، احساس میکردم آن را بیادبی تلقی میکنند. من در واقع به مترجمان بیش از آدمهای عادی که میشنوند، اعتماد داشتم. اعتماد به دیگران ریسک شکست خوردن در ارتباط را داشت. بهعنوان یک شخص ناشنوا بیشتر هشیار و دقیق بودم، بعد از مدتی چند دوست ناشنوا پیدا کردم. اول میترسیدم به آنها بگویم قرار است ایمپلنت داشته باشم اما نیازی نبود بترسم. الان بیشتر ما ایمپلنت داریم.
فامیل شوهر من همه مهربان و دوستداشتنی بودند اما من احساس گناه میکردم، چون مشتاق نبودم آنها را ببینم و همیشه به شوهرم میگفتم چقدر باید خانه آنها بمانیم؟ برادر شوهرم و نامزدش یک دوره ابتدایی زبان اشاره را گذرانده بودند تا بتوانند با من ارتباط برقرار کنند اما من میترسیدم برای آنها کسلکننده باشم و از لبخوانی من خسته شوند.
بعد از آنکه ایمپلنت من به کار افتاد، توانستم با فامیل خود بهتر ارتباط برقرار کنم. بازگشت شنوایی برایم تلخ و شیرین است. حالا اعضای فامیل و دوستانم میتوانند ماجراهایی را که در گذشته برایشان رخ داده، برای من تعریف کنند.
بعد از یک مهمانی شبانه من در آشپزخانه مشغول تمیزکاری بودم که یکی از مهمانها پیشم آمد و گفت: این معجزه است که تو حالا به مکالمات وارد میشوی. آن وقتها خیلی ناراحت بودم چون میدانستم نمیتوانی با ما خوب ارتباط برقرار کنی ولی نمیتوانستم این را آن زمان بگویم ولی حالا میتوانم. برای من خیلی ناراحتکننده بود.
آن شب اولین شبی بود که ما با هم صحبت کردیم و من درباره او چیزهایی دانستم. قبلاها کسی درباره ناشنوا بودنم چیزی نمیگفت چون همه میترسیدند ناراحت شوم، اما حالا مشکلی نداریم. من حالا به جماعت شنواها برگشتهام اما هنوز یکی از آنها نیستم. من تازه از جنگ ناشنوا بودن برگشتهام. هنوز از سلاحهای دفاعیام دست برنداشتهام. اگر یکی به من بگوید: «خیلی خوب است که سرانجام میتوانیم حرف بزنیم» من موافقم اما در همان لحظه احساس بدی به من دست میدهد چون تازه به یاد میآورم که چه چیزهایی را از دست دادهام. خوشحالم که از آن وضع، رها شدهام اما هنوز عصبانی هستم. آنها به خودشان زحمت نمیدادند مرا وارد بحثهایشان کنند، حالا من چرا باید به خودم زحمت بدهم و به حرفهای آنها گوش کنم؟ آنها چه حقی دارند که از مزایای بازگشت شنوایی من لذت ببرند؟ البته فکر میکنم باید بپذیرم که در غریبه بودن با دیگران من نیز مقصر بودم. مثلا در روزهایی که کر بودم، وقتی مردم میپرسیدند حالم چطور است، به طولانیترین شکل ممکن جواب میدادم و آنها با حوصله توجه میکردند اما حالا واقعا نمیدانم حق دارم چقدر طولانی حرف بزنم. نمیدانم چقدر حرف زدن عادی است.دیگران خیلی حرف میزنند اما نمیدانم آیا اجازه دارم به آنها بگویم اینقدر حرف نزنند؟ من فقط گوش میدهم و نمیتوانم حرف بزنم و این مرا عصبی میکند.
اوایل خودم سیستم ایمپلنتم را قطع میکردم تا کمی در آرامش باشم. تام قول گرفت دیگر این کار را نکنم و در کنار او باشم تا با هم دنیا را تجربه کنیم. ولی این دنیا برایم ناشناخته و کمی ترسناک است. (ضمیمه تپش)
مترجم: سارا لقایی
منبع: گاردین
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علاءالدین بروجردی نماینده مجلس شورای اسلامی در گفت وگو با جام جم آنلاین:
ابوالفضل ظهره وند نماینده مجلس شورای اسلامی در گفت و گو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی روزنامه «جامجم» با سجاد سالاروند، نخستین کوهنورد ایرانی دارای معلولیت در مسیر صعود به هفت قله بلند دنیا