سلطان مهربان

یکی بود یکی نبود، در یک جنگل پر درخت و زیبا که حیوانات زیادی در آن زندگی می‌کردند، یک شیر قوی و مهربان زندگی می‌کرد. این شیر قوی‌هیکل که سلطان بود. خیلی مظلوم و مهربان بود تا جایی که گیاهخوار شده بود تا به حیوانی آسیبی نرساند.
کد خبر: ۶۹۵۸۷۴

روزی از روزها یکی از دوستان قدیمی شیر به دیدنش آمد، شیر برای شام دوستش را به خوردن سبزیجات تازه دعوت کرد. دوست شیر تعجب کرد و پرسید: دوست قدیمی من تو گیاه می‌خوری؟ مگر می‌شود، تو باید گوشت بخوری تا بتوانی نعره بکشی و بر حیوانات حکومت کنی. اگر گیاه بخوری دیگر کسی از تو حساب نمی‌برد! پس چگونه بر این جنگل حکومت می‌کنی؟

شیر خنده‌ای کرد و گفت: من با دوستی و مهربانی بیشتر موافقم و همه در اینجا زندگی خوب و خوشی دارند.

دوست شیر گفت: ولی من نمی‌توانم این طوری زندگی کنم. من باید امشب گوشت بخورم. حالا اگر راست می‌گویی که همه حرف‌هایت را گوش می‌دهند، به خاطر من دستور بده یکی خودش را برای بهترین سلطان جنگل فدا کند و غذای مهمان عزیز تو شود.

شیر فکری کرد و گفت: آخر شکار در این جنگل ممنوع است و خودم این دستور را داده‌ام و حالا نمی‌توانم.

مهمان شیر گفت: ای بزدل وصف تو همه جا می‌پیچد و بزودی همه دوستان نزد تو می‌آیند و خودت باید جوابشان را بدهی.

شیر گفت: مگرمن چه کار کرده‌ام؟

مهمان گفت: اصالتت را گم کرده‌ای.

شیر گفت: نه هر کسی می‌تواند هر طور که بخواهد زندگی کند. در این هنگام خرگوشی که یکی از دوستان صمیمی شیر بود نزد آنها آمد که ناگهان مهمان شیر به خرگوش بینوا حمله کرد و او را شکار کرد. شیر که خیلی به خرگوش علاقه داشت با دیدن این صحنه عصبانی شد و ناگهان به دوستش حمله کرد و او نقش بر زمین شد. در همین موقع سرش را بالا کرد و گفت: دیدی نتوانستی جلوی خودت را بگیری. تو گیاهخوار هم باشی، شیر هستی و خوی تو حمله‌کردن و شکارکردن است. پس خودت باش و مثل یک شیر در جنگل حکومت کن.

شیر گفت: می‌توان سلطان بود، اما مهربانی کرد و به کسی آزار نرساند. من دوستی خودم را با تو قطع می‌کنم چون ما مثل هم فکر نمی‌کنیم.

گلنوشا صحرانورد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها