![خطر پرتوهای فرابنفش، آلاینده ازون و گرمای بیسابقه | چرا کمیته اضطرار تشکیل نمیشود؟](/files/fa/news/1403/5/5/1236632_213.jpg)
رئیس مرکز تحقیقات آلودگی هوای دانشگاه علوم پزشکی تهران در گفتوگو با جام جم آنلاین:
ساناز احسانی از تهران: ایراد کار ما کجاست که اینقدر از هم فاصله داریم؟ که اینقدر از هم دوریم؟ تو عاشقی، من عاشقتر. تو دوستم داری، من بیشتر. اما چرا باز هم خبری از رسیدن نیست؟ خوب که فکر میکنم میگویم شاید غیرواقعی باشد این دوستداشتنهایمان؛ این خواستنهایمان. نمیدانم. شاید هنوز از اعماق ریشههایمان عاشق نشدهایم.
جوجه اردک زشت از قائمشهر: در کوچه پسکوچههای دلم به دنبال رد پایت میآیم تا به انتهای آن میرسم. تو آنجا نیستی. خواهش میکنم در یکی از کوچهها بمان. پاهایم دیگر رمق ندارند و خسته شدهاند.
نرگس از نوشهر: چه ساده شدی تمام دنیای من. چه عاشقانه شدیم همه کس هم. چه صادقانه «دوستت دارم»هایت در قلبم ریشه دواند و چه زیبا «شما»هایمان به «تو» و «تو»هایمان به «عزیزم» تبدیل شد.
صبا نورکرمی از لرستان: 1-تحملش سر اومده. دیگه نمیتونه پنهونش کنه. بریده. دیگه نایی برای کشیدن این بار سنگین که روی شونههاشه و بدجوری سنگینی میکنه، نمونده. دل رو به دریا میزنه و میگه: آره، قاتل منم! من بودم که وجدانم رو کشتم! 2-برای اینکه عقربههای احساسم درست کار کنند، امروز باتری کهنۀ منطقم را عوض کردم. میخواهم ساعت را به وقت هدفم کوک کنم تا بموقع از خواب غفلت بیدار شوم.
روهینه: آدم تو این دو صفحه میتونه آدم باشه؛ یک آدم با همه جوانبش: دارای احساس، عشق، انسانیت، و حتی میتونه تو دنیای مجازی روزنامهای که میشه باهاش شیشه پاک کرد واقعی باشه! نمیدونم حسامی خانومه یا آقا، اما باوراش و اعتقاداتش تو جواباش پیداست! دوشنبههاتون بهاری.
مامان بزرگم اومده میگه: روهینه (روحی نه دیگه...؟ روهینه! هان؟ درسته؟!) ببین با این پاچهخواری خودت سر نوهم چه بلایی آوردی! الان دو ساعته رفته تو جواباش دنبال باوراش و اعتقاداش میگرده! هی هم داد میزنه تو بلندگو: همه رقم باور و اعتقاد، احساس و عشق خریداااارم... فرش، موکت، سماور کهنه... خریدااارم! لوازم خردهریز، آاااهنآااالاااات...!
سحر از تکاب: لااقل برگرد و تقویم روزهای بیتو بودن دلم را ورق بزن؛ از همانجایی که رفتی مانده.
پلنگ صورتی 16: «هر آدمی یه قلب داره و اگه اون رو به کسی بده دیگه هیچ وقت اون قلب به کسی دیگه تعلق نداره». مگه این رو خودت بهم نگفتی؟ پس چرا...؟ نه... وایسا... بذار یه بار دیگه نگاه کنم... آره... این که آپاندیسه دست من!
بدون نام: من چند تا متن دارم. باید همه رو با هم بفرستم یا هر هفته یکی؟ از یه طرفم دوست دارم همهشون چاپ بشن. یعنی جوری مینویسم که قابل چاپ باشه. بعد خودت واسهشون عنوان مینویسی؟
حداقل یکی از اون متنا رو میفرستادی بدم به خیام یه نگاه بندازه ببینه چن مرده حلاجی یا شیخ صنعان! بعد میشد درباره با هم یا جدا فرستادنش صحبت کرد. اگه خود بروبچ عنوانی گذاشته باشن برا مطلبشون یا باحاله و میذارم با همون عنوان منتشر شه، اگه هم طبق روال (که اکثراً همین طوره) اسمی نذاشته باشن یا عنوانشون همچین زیاد دندونگیر و باحال نباشه، مجبورم خودم یه عنوان و تیتری براش بذارم.
رهرو از اصفهان: دلم چیزی را تمنا میکند که محال است به آن برسد. دلم برای دلم میسوزد. گرفتگی رگهای قلبم از فرو خوردن بغضهاست. خرابی دریچههایش از چشمانتظاریهاست. گاهی به دلم قرص زیرزبانی میدهم تا خواستهاش را فریاد نزد (نوشتههای امید بچه بیستوچن ساله رو با تمام وجود درک میکنم؛ بخصوص «وعده ما». فوقالعاده بود).
بچه آدم: گاه از اینکه بنشینم کاغذ و قلم به دست برای سر هم کردن کلماتی که به مذاق دل و حسامی خوش بیاد خسته میشوم! گاه از تیک زدن عقربههای ساعت با هم به مرز دیوانگی و خندههای خیلی الکی میرسم! گاهی حتی روزهای من همرنگ یکنواختی میگیرند. گاه دلم میخواهد یک ابر را محکم جلوی خورشید این روزها بکشم. این روزها فرق هابیل و برادرش را درک نمیکنم. فقط و فقط این چند روز است که دل بچۀ آدم گرفته؛ میخواهد کودک حوا شود.
قوانین صفحه رو رعایت کن، به مذاق دل حسامی هم کاری نداشته باش. اون حسامی که میگی خیلی از مطالب با ذوق دلش جور نیست اما به خودش یاد داده بین سلیقه و غیر سلیقه فرق بذاره. برا همین تو قضاوتاش مث آدمای خودخواه فقط خودش تنها رو نمیبینه و سلیقه خودش رو مبنای درستی یا نادرستی، خوبی یا بدی چیزای دیگه قرار نمیده. توی چاپ نوشتهها و نظرات دیگران هم مبناش همینه. خیالت صندلی راحتی باشه!
نادم از خرمآباد: [...]توجه کردین که هر چی بیشتر قصد ترک موضوعی رو داریم بیشتر دلمشغولمون میکنه؟ شده قصۀ من!
مریم از آبشار سبز: سر جنگ داشت به خاطر چیزی که حقش بود. زمین و زمان را به هم میدوخت. نفرین و ناله میکرد. ولی دستش به هیچ ریسمانی بند نبود. روح و روانش طوری به هم ریخته بود که انگار تمام دنیا روی سرش آوار شده بود. مجبور شد به خاطر بقیه داشتههایش سکوت کند. ناچار بود بگذرد از کنار تمام رنجهای بیرحمانه دیگران. با خود گفت: ای کاش کسی چاره کارش رو توی ناچاری ضعیفان پیدا نکنه.
بدون نام: پاسی، اگه یه نفر، یه بار مطلب کپی بفرسته دیگه همیشه میره توی تلگرافخونه؟ لطفا جوابم رو حتما بده.
با این همه تکرار جملۀ کپی نفرستید هم توی اون صفحه هم توی این صفحه، اگه بازم کسی کپی کنه و بفرسته، بخصوص اگه متوجه کپی بودنش نشم و چاپ شه... دیگه مسلمه که بله! مامانبزرگم میگه: تازه اینجوری نشون میده هم بیدقته، هم اعتمادی هم نمیشه به نوشتههاش کرد.
شکیبا 17 ساله: این روزها حالم خوب نیست. ای کاش تابستان تمام شود. کاش دیگر هیچوقت بهار نشود. کاش همیشه پاییز باشد. من خو کردهام به تنهایی، به رنگ خاکستری، به خشخش برگهای خشک و خسته پاییز. دلم گریه میخواهد. دلم اشک میخواهد. کاش پاییز شود. آه ای آسمان ببار، سیل ببار. خورشید را خسته کنید ای ابرها، تا راهش را بگیرد و برود. من از اشک و غم لذت میبرم. اینگونه آرامم. میدانی؟ هر وقت شاد هستم ناآرامم. ترس از دست دادن آن شادی عذابم میدهد. سکوت و اندوه بهتراست. من افسرده نیستم؛ فقط اندکی باور کردنم سخت است.
رئیس مرکز تحقیقات آلودگی هوای دانشگاه علوم پزشکی تهران در گفتوگو با جام جم آنلاین:
سخنگوی کمیسیون بهداشت و درمان مجلس در گفتوگو با جام جم آنلاین:
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
جواد فروغی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
گفتوگو با منوچهر آذری، بازیگر،گوینده،مجری وصداپیشه پیشکسوت رادیو و تلویزیون
فاطمه مجلل در گفتوگو با «جامجم»:
رئیس مرکز تحقیقات آلودگی هوای دانشگاه علوم پزشکی تهران در گفتوگو با جام جم آنلاین: