نام و تاهل: صمد ـ ج، مجرد سن: 41 سال تحصیلات: ابتدایی اتهام و محل دستگیری: سرقت ـ استان تهران یگان دستگیرکننده: پلیس پیشگیری
کد خبر: ۶۸۳۱۴۲
زندگی تلخ یک مجرم حرفه‌ای
«امثال من زندگی نمی‌کنند. حال و روز ما هیچ وقت درست نمی‌شود». این را صمد می‌گوید. او پنج فقره سابقه کیفری دارد و اکنون برای ششمین بار به اتهام سرقت لوازم داخل خودرو بازداشت شده و هنوز معلوم نیست چه مدت باید در زندان بماند. او توضیح می‌دهد: بچه که بودم اصلا چیزی از زندگی نفهمیدم. ما در یک روستا زندگی می‌کردیم. آنجا هیچ چیز نداشتیم. بعد پدرم تصمیم گرفت به تهران بیاییم. او ما را به ... (منطقه‌ای در حاشیه تهران) برد که آنجا همه اهل خلاف بودند. من از وقتی به تهران آمدم، دیگر به مدرسه نرفتم. پدرم هر روز من و یکی از برادرانم را که دو سال از من بزرگ‌تر بود، با خودش به شهر می‌برد تا کار کنیم. کارهای مختلفی انجام می‌دادیم اما بیشتر کار ساختمانی بود. این کار برایم خیلی سخت بود و زورم نمی‌رسید اما پدرم خیلی بداخلاق بود و اگر کاری را که می‌گفت، انجام نمی‌دادم کتکم می‌زد.

اوضاع برای صمد و خانواده‌اش از وقتی سخت‌تر شد که پدر در یک حادثه کاری جان باخت: پدرم از بالای داربست افتاد و مرد. من و برادرم هم آن روز با او بودیم. خیلی وحشتناک بود. هنوز هم بعضی وقت‌ها خوابش را می‌بینم. از فردای آن روز زندگی ما عوض شد. مادرم ما را دوباره به روستا برگرداند اما در آنجا هم زندگی راحتی نداشتیم. مشکل اصلی، فقر و نداری بود. من تا شانزده سالگی در روستا ماندم و بعد به سرم زد از خانه فرار کنم. یک روز بدون این‌که به کسی چیزی بگویم، راهم را کشیدم و به تهران آمدم. از آن به بعد هیچ‌وقت خانواده‌ام را ندیدم.

صمد می‌گوید دوست ندارد جزئیات زندگی‌اش را تعریف کند. او درباره ماندن در تهران می‌گوید: خیلی به من سخت گذشت حتی یکی دو بار تصمیم گرفتم به روستایمان برگردم اما فکر کردم این کار فایده‌ای ندارد. بالاخره در یک نانوایی کار پیدا کردم. شب‌ها هم همان‌جا می‌خوابیدم.

متهم، اولین سرقت را از همان نانوایی انجام داد. او می‌گوید: آن شب پول زیادی در دخل مانده بود و صاحب مغازه آن را با خودش نبرده بود. فکر کردم با آن پول می‌توانم زندگی‌ام را عوض کنم. دخل را زدم و شبانه فرار کردم. صاحب مغازه موقعی که به من کار داد، شناسنامه‌ام را گرفت اما آن هم در دخل بود که برداشتم. هیچ‌وقت به خاطر آن دزدی گیر نیفتادم اما مدتی بعد وقتی می‌خواستم کیف زنی را بدزدم، مردم سرم ریختند و مرا تحویل پلیس دادند.

صمد روانه کانون اصلاح و تربیت شد و به خانواده‌اش هم خبر داد که دستگیر شده است اما کسی به ملاقات او نیامد. او بعد از آزادی با دو برادر خلافکار همخانه شد. یکی از برادران در کانون با صمد هم‌اتاقی بود و برادر دیگر که بیشتر از 20 سال داشت، قبلا به زندان افتاده بود. متهم، داستان زندگی‌اش را این‌طور ادامه می‌دهد: از آن به بعد سرقت از خانه‌ها را شروع کردیم. من معتاد هم شدم حالا این‌که بخواهم بگویم چه شد که معتاد شدم، اصلا به درد نمی‌خورد. حوصله‌اش را هم ندارم. نمی‌خواهم توضیح بدهم. فقط این را بگویم که از آن به بعد زندگی‌ام خراب شد و در کل پنج بار به زندان افتادم. مرگ پدرم بدشانسی بزرگی بود اما خودم هم اشتباه کردم از خانه فرار کردم. اگر همه خانواده دور هم می‌ماندیم و هوای هم را داشتیم،‌ کار من به اینجا نمی‌کشید. چند بار دلم خواست به روستای خودمان بروم و خبری از خانواده‌ام بگیرم اما رویم نمی‌شد. مواد، قیافه‌ام را خراب کرده و هر کسی مرا ببیند، می‌فهمد چکاره هستم. این‌طوری آبروی مادر و خواهر و برادرانم می‌رود.

متهم در پایان حرف‌هایش می‌گوید: خودم هم دوست ندارم به زندان بیفتم. یعنی اصلا دلم نمی‌خواهد خلاف کنم. دو بار به خودم قول دادم ترک کنم. حتی یک‌دفعه به یکی از دوستانم گفتم مرا در اتاقی زندانی کند و هرچه خواهش و التماس کردم مواد به من نرساند؛ اما فایده‌ای نداشت هر دفعه دوباره سراغ مواد رفتم و بالاخره دیدم من اهل ترک کردن نیستم. می‌ترسم آخرش به خاطر مصرف زیاد بمیرم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم ممکن است بمیرم و جسدم چند روز روی زمین بماند. از این خیلی می‌ترسم. یک بار که در زندان بودم، همین حرف را به مشاور گفتم او هم مرا راهنمایی کرد اما نتوانستم به حرف‌هایش عمل کنم. زندگی من خراب شده و خودم هم می‌دانم درست شدنی نیست. (ضمیمه تپش)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها