خانه بر و بچه‌ها

جمع نقیضین

پیش از تو علم زبان رنگها حقیقت نداشت. پیش از تو بالاتر از سیاهی رنگی نبود اما این روزها چقدر سخت با تکلیف روشن چشمهای تو بلاتکلیف مانده‌ام!
کد خبر: ۶۸۲۱۰۸

نگاه کن! باز هم یک قانون ضد و نقیض دیگر توسط اثبات شیرین چشمهای تویی که چقدر آسان همه چیز را زیر سوال می‌برد!

نگار دهقانی از اصفهان

به یک «مارپل» نیازمندیم

صندلی رو می‌برم توی حیاط زیر سایه درخت. عطر گس و سنگین درخت سنجد هوا رو پر کرده. می‌شینم روی صندلی و کتاب رو باز می‌کنم. نسیم سایه برگا رو روی صفحه جلو روم می‌رقصونه. شروع می‌کنم به خوندن. زنبورا دور گلها جمع شدند؛ اونها هم مثل من انگار نیمه هوشیارند. پا می‌شم می‌رم نزدیک بوته یاس و یه نفس عمیق می‌کشم. غروب که بشه عطرشون بیشتر می‌شه. روم رو برمی‌گردونم. صندلی دیگه اون‌جا نیست.

چند وقت پیش بود که فهمیدم صندلیای چوبیمون دوست ندارن کسی روشون بشینه. توی هر فرصتی جذب درختا می‌شدن؛ برمی‌گشتن به اصلشون! به هر کی گفتم فکر کرد دیوانه شدم. اگه من دیوانه‌ام، صندلیهامون -اونم فقط صندلیهای چوبیمون- کجا می‌رن؟

کتاب رو می‌بندم. نگاهی به جای خالی صندلی می‌اندازم و برمی‌گردم توی اتاق.

شیوا

مبادله کالا به‌کالا

حقانیت واژه‌ها کم شده یا تو از دیروزهایت نامهربانتری؟ صدای اشکهای من سکوت نبود که به گوش احساست نرسد؛ این هق‌هق‌های ازهم‌پاشیده اگر به ستیز گونه‌هایم رفت، از بیقراری دردهایی بود که قرار بود در کنار تو با خنده مبادله کالا به کالا شوند. نمی‌دانستم بهای داشتن تو به حراج گذاشتن محصول احساسی است که برای به بار نشستنش به باران، رشوه عشق داده بودم.

مریم فرامرزی تبار

ناچاری

ماشین را روشن کردم. این بار تصمیمم قطعی بود. فقط می‌دانستم باید با تمام سرعت بروم.

نه... دیگر تحملش را نداشتم؛ تحمل مهمان ناخوانده‌ای که تاب و توانم را بریده بود. مگر زور است؟ مهمان نمی‌خواهم.

دنده دو به سه، به چهار، به پنج، و سرعت 100 و 150 و 200 و... جریمه شدن مهم نبود. مهم فرار بود و فرار. پس از چند ساعت به شهری رسیدم و برای استراحت گوشه تخته سنگی رو در نظر گرفتم و تا نشستم دیدم روبرومه! انگار ساعتها منتظرم بوده. اون حتی نمی‌دونست من کجا می‌رم. چطور منو پیدا کرده بود؟ تازه اون‌جا بود که فهمیدم از دست غم نمی‌شه فرار کرد، باید باهاش ساخت و مدارا کرد؛ با بغض، با تنهایی، با غروب و با یاد تو و چشمانت.

مهران از تهران

الکشف‌المعانی فی لسان‌البرره

بین «حرف» و «منظور» بعضی از آدما خیلی فرقه: می‌گن انتقاد و منظورشون حمله‌س. می‌گن انتقادپذیری و منظورشون سکوته. می‌گن همدردی و منظورشون تحقیره. می‌گن زرنگی و منظورشون کلاهبرداریه. می‌گن رفاقت و منظورشون سوءاستفاده‌س. خیلی چیزای دیگه‌م می‌گن که هنوز منظورشون رو نفهمیدم.

(یه سوال پرسیده بودم بجواب و تکلیفمون رو بروشن...)

جعفر محقق از قم

(گاهی نوبت چند تا مطلب ارسالی یک نفر با هم فرا می‌رسه؛ اگرچه در تاریخ متفاوتی نوشته و فرستاده شده باشن. حالا ممکنه یکی‌دوتاشون خوب بوده و چاپ شده، اما اونای دیگه رو نمی‌تونم نگه دارم. به ذکر یه اسم برا همه‌شون اکتفا می‌کنم. گاهی هم خوب نبوده و مطالب خوبتر جای اونا رو گرفته‌ن و از وسط صفحه به پیامکها و از اون‌جا هم به تلگرافخونه کشونده‌ ‌شدن. الان دیگه روشن شد؟ پاشو خاموشش کن که الکی مصرف نشه)

شوخی​های آخر عمری

هر وقت سعی می‌کنی جدی باشی، خنده‌ت می‌گیره و همه‌ش مجبوری توضیح بدی که داری جدی حرف می‌زنی اما نمی‌دونی چرا می‌خندی. از اون خنده‌دارتر این‌که اصلاً جدی بودن بهت نمیاد؛ اما من برعکس، هر وقت سعی می‌کنم جدی باشم ترسناک می‌شم و این‌قدر ناشیانه
تو رو با انتخابهای محدودی که داری آشنا می‌کنم که همیشه ازت جواب عکس می‌گیرم.

نمی‌دونم چرا باید با تو همیشه از اول شروع کرد! پس کی می‌خوای تمومش کنی؟ حرف از تمام عمرِه، شوخی که نیست.

پیمان مجیدی معین

زندگی با مشخصات سایلنت

باید بشناسیم اونی رو که کوچکترین تعریف از خودش قابل اعتماد بودنشه (همون جریان بقال و ماست ترش). آره؛ بعضی از تجربه‌ها هم تلخه هم سنگین؛ اون‌قدر سنگین که حالا حالاها نمی‌تونیم به خودمون بیایم و شایدم از سنگینی همون ضربۀ تجربه‌ست که این‌قدر لال‌وارانه زندگیمون رو ادامه می‌دیم.

جوجه تیغی

افتخارات

بعضی‌ها هر حرفی رو با هر لحنی که دلشون می‌خواد به زبون می‌آرن؛ بدون این‌که به این فکر کنن این طرز صحبت کردنشون ممکنه چه اثری روی مخاطب داشته باشه و در کمال اعتماد به نفس، ادعاشون هم می‌شه که افراد رُک‌گویی هستند! کلی هم به این خصوصیت خودشون مفتخرن!

رک‌گویی یعنی همون واضح صحبت کردن؛ خیلی هم خوبه. این‌که آدم برای فهموندن منظور خودش صغری و کبری نچینه و لُپ کلام رو بوضوح و البته با رعایت شأن گفتار به مخاطب انتقال بده خودش یه هنره. کی گفته رُک‌گویی با درشتگویی یه معنی میده؟ هان؟ کی؟ معرفیش کنید تا بگم این مادربزرگ حسامی با وردنه‌ش گردوخاک مُخش رو بتکونه!

مژگان 84

خطاطی روی تابلوی نقاشی

نقشی بکش از حالت زارم نقاش/ نقشی دگر از چشم نگارم نقاش/ پس ردّ نگاهی به میانش آنگاه/ آتش بکش هر آنچه که دارم نقاش/ زلفش به حریم تندبادی بسپار.../ چون جامه مرا به ریسمانم نقاش/ وانگه بزن از بند برونم می‌کن/ تا تن به هوایش بسپارم نقاش/ چندی‌ست پرادعا نمی‌گویم من/ آمادۀ هر گونه قرارم نقاش/ کاش عقربه‌ها مقاومت می‌کردند/ گنجایش آینده ندارم نقاش/ اصلاً دگر از شعر کمی خسته شدم/ گاهی تو بیا بایست جایم نقاش/ من سُرمه‌کش چشم نگارت باشم/ تو قافیه‌ساز روزگارم نقاش.

مجتبی افشاری از ابهر

خانه‌داری مدرن

اون روز داشتم یه سینی پر از برنج رو پاک می‌کردم، یهو سروکله یه کرم بیجون لابلای برنجها پیدا شد. چندشم شد برش دارم. با یه دونه برنج هلش دادم گوشه سینی، با چند تا دونه برنج هم واسه‌ش حصار درست کردم که گمش نکنم. نصف بیشتر برنجها پاک شده بود که یاد کرمه افتادم. حصار سر جاش بود اما از کرم خبری نبود! واسه پیدا کردن کرمه مجبور شدم برنجها رو دوباره پاک کنم. تا چشمم به کرمه افتاد با ناخن از وسط نصفش کردم و پرتش کردم بیرون. از اون موقع تا حالا دارم به این قضیه فکر می‌کنم؛ مگه کرمها چقدر آیکیو دارن که می‌تونن آدمها رو گول بزنن؟

زهرا فرخی 33 ساله از همدان

از اون موقع تا حااااالا؟ بابا آیکیو! به جوابی هم رسیدی یا نه؟!

فرصت

دل من شهر پر از گرد و غبار/ تو که بارانی... به قلب من ببار/ پاک کن قلب مرا از غم و درد/ گرم کن روح مرا در شب سرد/ روحم از عشق تو تسخیر شده/ عاشقم باش و نگو دیر شده/ نکند قلب مرا ترک کنی/ کاش یک لحظه مرا درک کنی/ من و تو راه درازی داریم/ فرصت آخر بازی داریم.

پری رحمانی از ماسال

زبان بدن

رفت و هیچ گاه نگاههایم را نفهمید. همیشه صدای درون گوشم زمزمه می‌کرد که خودت را خسته نکن، کسی که نگاههایت را نمی‌فهمد حرفهای طولانی‌ات را نیز نخواهد فهمید. من ساده فکر می‌کردم که بعضی حرفها گفتنی نیست و نگاهها کار خود را می‌کنند. چنین شد که سالهاست خفقان مطلق گرفته‌ام. صدایم صدای خرده شیشه می‌دهد. انگار چیزی درونم شکسته است.

رضا حاج منافی 28 ساله از مشگین‌شهر

التماسنامه

وقت پیدا شدن گل به چمن یادم کن/ ظلمت شب چو نظر نامده، فریادم کن/ من به چشمان تو پیوسته ارادت دارم/ با نظربازی خود بیش و کمی شادم کن/ اینک اندر دل خود تا به ابد حبسم ده/ یا به فرمان خودت یکسره آزادم کن/ تکیه بر زین غرور داده مگر تافته‌ای؟/ نگهی بر ته آن چاه که افتادم کن.

هانیه از اهواز

تخریبچی

به دوستم «اس» دادم: آزمون جمعه خوب بود؟ جواب داد: سخت بود؛ بچه‌هایی که بیرون حوزه «داشتن می‌چکیدن» گفتن!

تا دو دقیقه داشتم فکر می‌کردم مگه بچه‌ها «فاز»شون یا حالت فیزیکیشون «مایع» بوده که داشتن «می‌چکیدن»؟! تموم نشن یهو! بعدها فهمیدم منظورش «چک کردن» سوالاتشون بوده!

سالم می‌رسم به کنکور «عایا»؟!

خانم دکتر آینده از اصفهان

سابقه تاریخی

دیروز داشتم تو مغازه لباس می‌خریدم که یه ماشین مدل بالا جلوی مغازه ترمز کرد. فروشنده شروع کرد: «مردم ما از راه حروم پول به دست میارند. نزول می‌کنند و ماشین مدل بالا می‌خرند...».

چرا نمی‌گن شاید طرف بیشتر سختی کشیده، یا از فکرش درست استفاده کرده تا ماشین بخره؟ بابا یکی بیاد فرهنگسازی کنه تا مردم این‌قدر چشم به مال دیگران ندوزن. واقعاً تأسف داره.

عشق سرعت

9+1 قانون طلایی برای ارسال متن!

* 1-از نوجوون تا پیر، هر کسی می‌تونه متنی بنویسه و برای صفحه بفرسته. 2-متنش باید حاصل فکر و قلم و تلاش خودش باشه. 3-پیامکهای باحالی که به دستت می‌رسن، شعر و نوشته‌هایی که قبلاً توی وبلاگ خودت یا دیگران، کتابا و نشریات منتشر شده رو نفرست؛ اسمت می‌ره توی لیست سیاه! 4-دقت کن آخر ایمیل، نامه، بخصوص پیامکت یه اسمی (واقعی یا مستعار) یا شهری رو هم بنویسی که فردا نگی چرا اسمم چاپ نشد. 5-مطالب بی‌نام، اسامی خارجی و نامفهوم (یا به قول مسئولان: مورددار!)، همممه‌شون می‌شن: «بدون نام». 6-جا کمه، خیلیهام توی نوبت؛ دقت کن: یکی دو ماه (نااااقاااابل!) صبر داشته باش تا نوبتت بشه. 7-بیشتر از 100 کلمه ننویس؛ مجبورم کوتاهش کنم. 8-اصاً خوش دارم برای مطالب طنز پارتی‌بازی کنم، حرفیه؟! (دسسس‌تِتُ بن‌دااااز... دِ... یقه؟ یقه؟!) 9-پارتی نداری؟ یه چی بگو به درد دیگران بخوره که آخرش نگیم: «خب حالا منظـــــور؟» هواتُ دارم! (آم‌مـــاااا... زمینش با من نیستاااا!) 10-همینا دیگه!

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها