آن روز قرار بود ​ دانش‌آموزان کلاس پنجم به یک اردوی تفریحی و بازدید از یک پارک بروند. آنها با تمام وسایلی که لازم داشتند داخل مینی‌بوسی که جلوی مدرسه ایستاده بود، نشسته و منتظر خانم معلم و ناظم بودند تا آن دو نفر هم بیایند و سوار شوند.
کد خبر: ۶۷۹۵۳۹

همگی شاد و خوشحال دلشان می‌خواست هرچه زودتر راه بیفتند و بروند. چند دقیقه‌ای که گذشت خانم معلم و ناظم هم آمدند و پس از حضور و غیاب بچه‌ها کمی درباره شرایط جایی که می‌خواستند بروند صحبت کردند و از بچه‌ها خواستند که مراقب خودشان باشند و از گروه جدا نشوند.

بعد از این‌که حرف‌هایشان تمام شد و از بچه‌ها قول گرفتند که شلوغ کاری هم نکنند از آقای راننده خواستند که حرکت کند.

توی راه بچه‌ها باذوق و شوق باهم حرف می‌زدند و داشتند برای خودشان نقشه می‌کشیدند که وقتی به آنجا رسیدند چه کار‌هایی انجام بدهند، اما شیرین داشت به این موضوع فکر می‌کرد که چطور می‌تواند دو تا از همکلاسی‌هایش را که مدتی است باهم قهر بودند، آشتی بدهد. او احساس می‌کرد ​ امروز برای انجام این کار زمان مناسبی است، اما تنهایی نمی‌توانست و باید از دیگران هم کمک می‌گرفت. برای همین موضوع را با دوست صمیمی‌اش پریسا در میان گذاشت. آن دو بعد از کمی صحبت کردن به این نتیجه رسیدند که بهتر است ماجرا را به خانم معلم بگویند و از او بخواهند تا راهنمایی‌شان کند، حالا باید یکی از آنها خودش را به صندلی که خانم آنجا نشسته بود، می‌رساند و با ایشان در این‌باره حرف می‌زد. شیرین خیلی آرام از جایش بلند شد و پیش خانم معلم رفت. او در حالی که از دیدن دخترک در کنار صندلی‌اش تعجب کرده بود، گفت: چی شده دخترم، چرا بلند شدی، خطرناکه ممکنه بیفتی.

شیرین کمی سکوت کرد و بعد در حالی که کمی به سمت خانم خم شده بود، گفت: خانم اجازه، می‌خواستیم یه حرفی بهتون بزنیم.

خانم در حالی که لبخند می‌زد: خیلی مهمه که الان باید بگی !​

ـ بله خانم خیلی مهمه.

ـ آخه این‌جوری که ماشین حرکت می‌کنه، خطر داره، بیا اینجا بشین و بگو ببینم این حرف مهم چیه که باید همین حالا اونو بگی.

و بعد خودش را کمی جمع و جور کرد تا شیرین هم بتواند کنارش بنشیند.

ـ خب دخترم، حالا بگو ببینم که این حرف مهم چیه؟

شیرین هم ماجرای قهر آن دو نفر را برای خانم تعریف کرد و بعد از آن گفت که با دوستش تصمیم گرفته‌اند امروز هر طور​ شده آشتی‌شان بدهند.

حرف‌های شیرین که تمام شد، خانم معلم چند لحظه‌ای ساکت شد و کمی فکر کرد و بعد گفت: آفرین به شما بچه‌های خوب؛ فکر خیلی خوبیه، منم دوست دارم که اونا آشتی کنن. قهر خیلی کار بدیه؛ بهتون کمک می‌کنم تا همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه.

شیرین که از این حرف خانم خوشحال شده بود، گفت: خانم اجازه، یعنی توی پارک یه جشن آشتی‌کنون هم داریم.

خانم معلم که خنده‌اش گرفته بود، شیرین را نوازشی کرد و گفت: به امید خدا.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها