هلیا، کلاس پنجم دبستان و دوستش آیناز کلاس سوم است. آنها دوستان خوبی هستند وبیشتر وقت‌ها با هم بازی می‌کنند. توی مدرسه زنگ‌های تفریح کنار هم می‌نشینند و خوراکی‌هایشان را می‌خورند و هر روز از مدرسه که برمی‌گردند چند دقیقه‌ای توی راهروی ساختمانشان حرف می‌زنند و بعد از هم جدا می‌شوند.
کد خبر: ۶۶۰۱۲۷

آن روز هلیا وقتی از آیناز خداحافظی کرد به طبقه بالا آمد و همین‌طور که مشغول در​آوردن کفش‌هایش بود، شنید که آیناز چند بار زنگ خانه‌شان را زد و حتی یکی دوبار هم مادرش را صدا کرد تا در را برایش باز کند. اما به این موضوع توجهی نکرد و با خودش فکر کرد مثل همیشه خیلی زود در را باز می‌کند. بنابراین داخل خانه شد و بعد از سلام و احوالپرسی با مادرش و شستن دست و صورتش آماده خوردن ناهار شد. هنوز چند لحظه‌ای از شروع ناهارش نگذشته بود که احساس کرد از توی راهرو صدای زنگ یکی از همسایه‌ها می‌آید. این بار هم اهمیتی نداد و به خوردن غذایش ادامه داد اما یکدفعه به نظرش آمد که صدای آیناز را می‌شنود و رو به مادرش کرد و گفت: مامان‌جون شنیدی‌؟

مادر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: چی رو شنیدم؟

ـ صدارو؛ فکر کنم صدای آینازه.

ـ صدای کی؟

ـ آیناز.

ـ اشتباه می‌کنی. اون الان تو خونه مثل شما مشغول خوردن ناهاره.

اما هنوز حرف‌شان تمام نشده بود که دوباره صدا را شنید. برای همین سریع از جایش بلند شد و در را باز کرد و با دقت گوش داد و فهمید که درست شنیده، صدای دوستش می‌آمد.

نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده که او هنوز بیرون مانده، بنابراین آهسته او را صدا زد و پرسید: آیناز، آیناز؛ چی شده؟ چرا هنوز بیرونی؟

آیناز هم با صدایی گرفته و آرام گفت: هرچی در می‌زنم جواب نمی‌دن، انگار کسی خونه نیست.

هلیا با تعجب پرسید: مگه می‌شه؟ دوباره در بزن.

ـ چند دفعه زنگ زدم، در زدم ولی باز نکردن.

هلیا از مادرش اجازه گرفت و سریع کفش‌هایش را پوشید و از پله‌ها پایین رفت و سعی کرد یک جوری به آیناز کمک کند. او هم چند بار در و زنگ را باهم زد، اما خبری نشد. حتی سرش را جلو برد و دهانش را به در نزدیک کرد و چندبار بلند مادر آیناز را صدا زد، اما تلاشش بی‌فایده بود. هلیا که می‌دید آیناز خیلی ناراحت است با مهربانی به او گفت: اصلا ناراحت نباش، بیا بریم خونه ما تا مامانت بیاد.

اما آیناز که چیزی نمانده بود گریه‌اش بگیرد، روی یکی از پله‌ها نشست و گفت: نه، من همین جا توی راهرو می‌مونم تا مامانم برگرده.

ـ تو راهرو، نه نمیشه؛ الان می‌رم همه چی رو به مامانم می‌گم و ازش اجازه می‌گیرم که بیای خونمون.

بعد از گفتن این حرف بدون این‌که منتظر جواب آیناز بشود با سرعت به خانه برگشت و موضوع را برای مادرش تعریف کرد و او هم بدون معطلی همراه هلیا به طبقه پایین آمد و بعد از این‌که آیناز را کمی دلداری داد، به او گفت که نگران نباشد چون شماره تلفن مادرش را دارد و به او زنگ می‌زند و خبر می‌دهد. بعد هم گفت :الان هم بهترین کار این است که به خانه ما بیایی و او هم هرجا باشد زود برمی‌گردد.​آیناز که حالش کمی بهتر شده بود، همراه آنها به خانه‌شان رفت تا با کمک هم مامانش را پیدا کنند.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها